رمان آزرم پارت ۲۶
– آره … گفتن هی براش حرف بزن دیشب چشم رو هم نذاشته خوابش نبره
مرد کلافه می شود
دخترک نمی داند دارد چه چیزی را یاد آوری می کند
نمی داند با همین چند جمله کوچک چه آتشی به جان او می اندازد
– هوم … بلبل زبونیات شروع شد … وقتی چفتت کرده بودم به درخت که موش خورده بود زبونتو … چیو یاد آوری می کنی به من؟ … نفساتو؟ … یا پیچ بدنت؟
حال یک عدد دختر با گونه های سرخ داریم که باز هم روی خجالتی اش فوران می کند
لعنت چرا با این لعنتی که دهانش چفت و بست ندارد بحث می کرد
همه چیز ختم می شد به سکوت خودش
– تخم کفتر اثرش پرید مث اینکه
نگاهش به اسلحه پشت کمر مرد می افتد
میشد با همین اسلحه سوراخ سوراخش کند؟
او بوسید
او بود که دست هایش دکمه های لباس دختر را گشود
پس چرا آرام خجالت می کشد؟
او بود که با صدا زدن عبیر پرخاشگر شد
انصاف نبود … اصلا انصاف نبود
لبخند کجی روی لبهای پسرک تخس می نشیند
او و آرام یک نقطه مشترک دارند
هرکدام می تواند با یک لمس کوچک دیگری را به قهقرا ببرند
چنان سر همدیگر را شیره بمالند که سردار یادش برود منصور صالح دشمنش است و آرام فراموش کند مرگ برادرش را
بهتر نبود فاصله ها حفظ شود؟
تا هیچ کدام دیوانه نشوند
صدای تلفن همراه سردار به گوش می رسد
– بگو
آرام در سکوت مانند دختر بچه های مظلوم راه می آید
– این یارو عربه خیلی خر خودشو دراز بسته … حسابشو می بندی … یه قدم از ایران بذاره بیرون من تورو می کشم سلیم
حالا دیگر دختر حواسش جمع می شود
هیچوقت مکالمه های کاری او را نشنید
مانند یک مافیای تمام عیار صحبت می کند این مرد
پدرش اینهارا می داند و دارد در تله او می افتد؟
– غش تو معامله تهش سنگساره … حروم زاده می خواست با یه تیر دو نشون بزنه هم من هم …
سخنش قطع می شود
نام او می آید و حرفش قطع می شود
بگوید آرام؟
از شنیدن نام او حتی توسط سلیم هم عصبی می شد
نفسی می کشد و لبخند بی خودی روی لب های آرام شکل میگیرد
– می خواستم پای معامله باشم خودش بی شرف شد … زنده مردش دیگه فرقی نداره فقط اون معامله و همه اسنادش باید به نام منو صالح شه
مغز آرام سوت می کشد
یک سوت بلند
او … خطرناک است
خیلی خطرناک
باید بترسد
بترسد از اویی که راحت از مرگ می گفت … از سنگسار
اعتراف می کند حق با اوست
این بار او با شرف پای معامله آمد
آن پیرمرد حریص پشت پا زد … می خواست سردار و آرام را بکشد … به راحتی تمام معامله را صاحب شود
شاید سردار حق داشت این بار
اما آرام … سخن مرگ یک انسان است نه یک مورچه نه حتی یک حیوان
او عاشق چه دیو دو سری شده؟
مردی که همین دیشب زیر گوشش نفس می زد این اژدها نبود
پسر بچه ای بود تشنه محبت
تلفن قطع می شود و آرام می داند همین چند دقیقه بعد مرد عرب سر به نیست می شود
می شناسد او را
اگر بخواهد کسی را از سر راه بر دارد صبر نمی کند
برای اولین بار می خواهد حق بدهد به او
آن مردک هیز حقش است
چشمش به محافظانی که منتظر آنها هستند می افتد
باز هم جدایی … باز هم دوری … باز هم ترس … ترس از دست دادن خانواده اش به وسیله مردی که دیوانه وار می خواهدش
_____________
آرام هنوز تکلیفش با خودش معلوم نیست یه دل عاشق سرداره یه دل گریزونه ازش ممنون ساحل جان
آرام بین سردار و خونواده اش گیر کرده
فدات❤