نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۳۰

4.5
(50)

راوی:

اشک هایش مانند ابر بهار می ریزند
هق هق هایش دست خودش نیست
این دخترک گریان باران خورده آرام وحشی نیست
مشت های کوچکش روی در کوبیده می شود و سلول به سلول تن این دختر دارد منفجر می شود چرا کسی نمی فهمید
نگهبانانی که می دانند حتی نگاه زیر چشمی به این دختر می شود یک گوش بریده کف دستشان،کاری ندارند با خراب کاری هایش
آقایشان سر دخترک با کسی شوخی ندارد
صدای جیغ نخراشیده دخترانه
– باز کن این درو … سرداااار … خدا لعنتت کنه باز کن
خانه او را از بر است … حتی شمار پله هایش را هم می داند
دربی که گشوده می شود
از گریه می لرزد … دارد دیوانه می شود
– آرام؟ … چیشده؟
کنار می زند سلیم را … مردی که گمان نمی کند هنوز هم همان انسان شریف قدیم باشد
مگر اینکه هنوز کمال هم نشین در او اثر نکرده باشد
سرداری که با حوله صورتش را خشک می کند
– خونه رو گذاشتی رو سرت … شد یه بار بیای در این خونه…
حوله از روی چشمش کنار می رود و تصویر دختر ریزه میزه که با چشمان سرخ و حالی بد جلویش اش ایستاده نطقش را می برد
آرام نمی داند چگونه شروع کند
نمی داند چگونه ته نفرتش را به این لعنتی که تا سر حد مرگ عاشقش است نشان دهد
نگاه سردار سوالی روی سلیم گیج می نشیند
او هم نمیداند برای چه آرام به این روز افتاده
دخترک در یک تصمیم آنی سمت آن تمثال زئوس گام بر می دارد و یقه تیشرتی که در دستانش چنگ می شود
داد می زند … نه بیشتر شبیه یک جیغ گوش خراش درد آلود است
– تو کردی … تو کردی خدا بکشدت تو کردیییی … حالم ازت بهم می خوره … می شنوی؟ حالم ازت بهم می خوره مریض
سلیم بیرون می رود … شاید بهتر است تنها باشند
اگر سردار است که تا ۱۰ دقیقه دیگر همه چیز رو به راه است
سردار اما گیج شده
از چه حرف می زند؟ … بی رحمانه جملات را پرتاب می کند دخترک
– حواست باشه چی میگی آرام … چته الان؟
آرام خنده اش میگیرد
دیوار حاشا؟
دیگر آنقدر از آن دیوار بالا رفته که آرام راهش را حفظ است
نزدیک اند و آرام رنج می کشد
امان از مردی که وقتی به این دختر می رسید مردانگی اش سر به فلک می رسید
اکنون؟ … میان دعوایی که نمی داند دلیلش چیست هوس تن دختر دیگر چه می گوید؟
– تو مریضی سردار … مشکل روانی داری … فکر می کردم هنوز یه ذره برات انسانیت مونده که زجر کش نکنی کسی رو … ولی تو …
یقه اش را رها می کند و بینی اش را بالا می کشد
نمی داند چگونه عمق حال بدش را توصیف کند
– چی داری میگی برا خودت؟ … چیزی باز زدی از حرص من؟
تا ته ماجرا را رفته … مسئله همان پسرک بی بته بود دیگر
اما سردار هرگز نمی خواهد دلیلی بیشتر برای نفرت آرام وجود داشته باشد
انکار میکند … انکار می کند و این تقصیر خودش نیست که فقط عشق از این عروسک می خواهد
– خیلی … خیلی …
آرام نمی داند چگونه توصیف کند
– خیلی بدی … اونقدر بدی که هر وقت می خوام بهت فکر کنم یه کاری می کنی حالم از خودم بهم بخوره … سردار تو انقدر بیشرف نبودی که چشمای کسی رو کور کنی … انقدر کثیف نبودیییی
سردار حال خونسرد ترین است
اگر جایش بود می گفت کردم که کردم حقش بود
وقتی چشمانش تن تو را دیده باید کور می شد
اما اکنون نه
گزک دست آرامی که نیاز به یک تلنگر برای نفرت از او داشت دادن کار درستی نیست
نزدیکش می شود
راه رام کردنش را از بر است
صدایش زمزمه وار می شود مانند یک مکالمه خصوصی
– چیکار کردم من؟ … گریه نکن برام توضیح بده نمیفهمم … گریه نکن میگم … بگو برام
تن آرام از هق هق می لرزد
نفسش بالا نمی آید و چراغی در قلبش روشن می شود
انگار سردار خبر ندارد … احساسات عمیقش به این مرد می بندد چشمش را
سعی می کند کلمات را جفت و جور کند
– تو … تو پسر محمدی رو … نیا نزدیک … چشماش نمی بینه … تو کردی … آره؟
سردار برای اثر گذاشتن روی دختر نزدیک تر می شود
مماس بدنش که می شود فریاد می کشد آرامِ نابود شده
بدنش را عقب می برد
– میگم نزدیکم نشو …
سردار می خواهد همه چیز را جمع کند
کار اوست اما آرام هرگز نباید بفهمد
دستانش به علامت تسلیم بالا می آید
– خب خب …‌ جیغ و داد نکن صدات میره بیرون … پسر محمودی کدوم خریه؟ … سر هیچ و پوچ قشون کشی کردی در خونه من؟
آرام احمق نیست
خنگ نیست
فقط عاشق است
مغزش می گوید کار کیست غیر از او آخر دیوانه؟
قلبش عربده می کشد دارد می گوید کار من نیست هرچه او می گوید درست است
-قسم بخور … قسم بخور جون طلا
سردار کلافه می شود
کمی آرام تر شده دخترک و وقت حربه همیشگی است
موهایی که از پشت کمرش زیر مقنعه بیرون زده را لمس می کند
همان خانه خراب کن های فرفری که تا روی باسنش می رسند
– آرام … من … نمی دونم این بی پدری که میگی کیه یا جریانش چیه … بیخیال شو سر جدت … هرچی شده کار من نیست من انقدرام بیکار نیستم
آرام دستش را از روی موهایی که نمی داند چگونه از حصار کلیپس کوچکش رها شده اند پس می زند
قسم نمی خورد …‌ حاضر نیست جان طلارا قسم بخورد
باز هم این قلب احمق است که نوید می دهد او هرگز قسم نمی خورد
– نمیگی … طلارو نمیگی … خب بگو جان سلیم … چمیدونم اصلا جان من … بگو جان آرام
مرد چشمانش نیمه بسته شده
همین فاصله یک قدمی و لمس موهایش برای فوران احساساتش کافی است
بی ربط به حرفهای آرام که از نظرش چرت و پرت محض اند لب می زند
– این پارچه ای که می کنی سر … برا اینه که از زیرش سه متر مو بیرون باشه؟ … چی رو پوشونده؟
آرام بدنش را دور می کند از او
چقدر بیخیال است
چقدر آسوده خاطر است
کسی که فردی را نابینا کرده انقدر عادی رفتار می کند؟
– بگو جان آرام کار تو نیست … بگو تو با کسی اینکارو نمی کنی …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

ممنون دختر منظم خودم😍

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x