رمان آزرم پارت ۳۱
سردار بی حوصله دست دراز می کند
پرده پنجره پشت آرام ،همان قسمت که نگهبان ها آنها را زیر نظر دارند را می کشد
حال دستش باز است برای تاختن
برای بازی های خطرناکی که بازنده اش خودش بود اما آرام را رام می کرد
کف دست بزرگش روی گونه نرم و نمناک دخترک می گذارد
نزدیکش شده و آرام با مردمک های لرزان خیره لب هایی است که قسم بخورند کار او نیست
– ببین منو … گریه نکن رو اعصابمی … من کاری نکردم … ازت می ترسم یا چی که دروغ ببافم؟ … این یارو کدوم خریه که داری اینجوری واسش زار میزنی؟
چشم می چرخاند در صورتش آرام
می خواهد در چهره اش صداقت ببیند
سردار ناشناخته شده … عوض شده و دیگر چشمانش گواه به چیزی نمی دهند
یک زبان بدن قوی دارد
دختر کمی آسوده تر می شود
گریه اش بریده و فقط بی حرف در چشمان قاتل برادرش به دنبال صداقت می گردد
چشمان خماری که زوم یک نقطه شده اند
یک جفت لب کوچک … با یک چاک دیوانه کننده وسط لب پایینی اش
سردار با انگشت پاک می کند رد اشک هایی که برای آن از نظرش پسرک ریقو ریخته را
می تازد بر قلب آرامی که با خودش در جنگ است که باور کند یا نکند
ته این جنگ معلوم است … باز هم ختم می شود به دوست داشتن او
– گند زدی به چشمات برا کدوم بی پدری؟
آرام از این حجم از پررویی خنده اش می گیرد
چه شد آخرش که همه چیز ختم شد به خودش
بی حال مشتی سمت راست سینه فراخ سردار می کوبد و اعتراض می کند
– درست صحبت کن … چقدر ناسپاسی آخه
گوشه لب سردار بالا می رود
خب انگار همه چیز دارد درست می شود
نوازش انگشتانش روی صورت نرم دخترک به درون موهایش می رسد … آن قسمتی از فرفری هایش که بیرون مقنعه اند
– ناسپاسم؟
آرام تازه میفهمد چقدر نزدیک اند
حتی تازه توجه می کند به شلوار و تیشرت خانگی اش
چقدر به او می آید
هومی در گلو تحویل می دهد
سردار از فرصت پیش آمده استفاده می کند و مقعنه را ناگهانی می کشد
آرام بی حرکت ایستاده و حتی تعجب هم نمی کند
صادقانه اعتراف می کند
– برا تو گریه کردم نه کسی دیگه … اگه اینم کار تو بود دیگه حتی اسمتم نمی آوردم … دیگه گل می گرفتم در قلبمو که انقدر به سازت نرقصه
آخ که نفس سردار تنگ می شود
از کی دیگر این جملات را نشنیده؟
له له می زد برای تکان خوردن لب هایی که از دوست داشتن او سخن می گویند
حتی لحظه ای فکر نمی کند چه ها کرده با آرام
کشتن آراز … وجود ساحل … کوری محمودی و…
– قواره اینو درست کن و مثل بچه آدم موهاتو بچپون توش …کی به ساز من رقصیدی؟ … منم که سرمو میزنی تهمو می زنی پی توام … واسه من به خاطر یه بی هویت داد و قال راه می ندازی … جلو روی من از یه نره خر دیگه دفاع می کنی … می دونی این با من چیکار می کنه آرام؟ … حالیته می خوام کل مردای دنیارو بفرستم جهنم که کسی غیر من چشمش بهت نیفته؟ … مو بریز بیرون … اون لباسای بی در و پیکرتو بکن تن … برو رو میز برقص … ولی با من از یه مرد دیگه حرف نزن این دیگه از ظرفیتم بالاتره … حالیته یا باز می خوای با حرفات بچزونی؟
گریه ای که ناگاه بند آمده میان صبحت های
او … اعتراف می کند که حسودی می کند به آرام؟
فراموش می شود ظن خطاکار بودنش و دخترک ساده گم می شوم میان لذت جملاتی که بیان کرده بود
دلش تنگ بود … برای شنیدن جملاتی چون اینها
سال هاست نشنیده است و حال تشنه ای که به آب رسیده را که می فهمد؟
لبخندی بی اختیار بر لبش نشسته را شکار می کند
گریه کجا بود دیگر با شنیدن کلماتی به آن دلبری
با حرص دستی به صورتش می کشد و با دست دیگر کمر باریک آرام را سمت خود هل می دهد
– بیا اینجا
سر آرام گنگ روی سینه سردار می نشیند
سینه فراخی که تا ابد مال او بود
گونه اش را به تیشرت خانگی اش می مالد و بالاخره سد مقاوتش شکسته می شود
دست هایش حلقه می شوند دور بدن عضلانی مردی که میمرد برایش
باز هم ژن لوس بودنش بیان می شود
– من به خاطر تو ناراحت و عصبی شدم نه کس دیگه ای
سردار به تن او یک حرص عجیب دارد
لمس که می کند به نوازش نمی تواند بسنده کند
لمس های عمیق تر می خواست … خشن تر … وحشی تر
دوری عجیب حریصش کرده بود و آرام می تازد
– موهامم با گیره بسته بودم نمی دونم کجا افتاده از قصد نریختم دورم
چانه اش را روی سینه سردار می گذارد و سر بلند می کند تا نگاه به چشمانش
– سیم بودن که … چطوری یهو انقدر عزیز شدن؟
سردار می خواهد عقب برود
این دخترک نمی دانست نباید از آن زاویه همانند یک عروسک س…کسی به مردی زل بزند؟
آن هم مردی که تشنه ترین عالم است
– مشکل از منه که اهل سیم و کابلم … شلاق پسند بودم نفهمیدم چطور شد زدم تو سیم
رسم دلبری از آرام را خوب بلد است
با چند جمله کوتاه غرق در خوشی اش می کند و این آرام تن می دهد به برگشتن کنار او
با چشمان ستاره باران صورت استخوانی مرد را می کاود
– که شلاق پسند؟
سردار بدنش را رها می کند و عقب می کشد
دست در جیب شلوار اسلش خانگی اش فرو می برد
از آن ژست های زن کش میگیرد
– این یارو که سرش جنگ راه انداختی کیه؟
می خواهد بداند نظر آرام در مورد آن پسرک احمق بی دست و پا چیست
همان بی خاصیتی که هرچه داشت مدیون اسم و رسم پدرش است
و دختر زرنگ چه میشد که جلوی او خنگ ترین میشد؟
انگار دوباره یادش آمده باشد حالش گرفته می شود
اما نه به گرفتگی و حالت خفقان چند دقیقه پیش … چون حال گمان می کرد کار او نیست
– پسر دکتر محمودیه … رئیس بیمارستان … اون شب توی مهمونی اونم بود … بعد امروز یهو فهمیدم کور شده … گفتم شاید تو کردی … مقنعمو بده
سردار با نفوذ نگاهش می کند
نه … هیچ حسی از مردی غیر خودش در این چشم ها نیست
و چه حسی نابی است که دلبر فقط او را می خواست
مثل همیشه عالی و به موقع 👏👏👏ممنون و موفق باشی
فدااا❤
سلام عزیزم،خسته نباشی
از پارت ۲۸ نخونده بودم الان موفق شدم بخونم
خیلی عالی بود مثل همیشه
مرسی از انرژی دادنت قلب❤