نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۵۰

4.6
(46)

پاهایم کشیده می شوند به سویش
به سوی پدری که برای اولین بار مهر پدری را از او دیدم
درب اتاق را می بندد و من فقط خیره قد بلندی که به سنش نمی خورد هستم
مادرم حق داشت عاشقش شود
اشک در چشمانم حلقه می زند
زبان می گشایم تا حرف بزنم
– همیشه متعجبم می کنید
به سمت گاو صندوق می رود و گمانم گوش می دهد
– دیشب … خونه آتیش گرفت … آهو داخل بود … از ترس آسیب دیدنش تمام استخونام درد می کرد
دست می کشد و بر می گردد
با همان اعتماد به نفس همیشگی اش نگاهم می کند و من باید ادامه دهم
– سالم که اومد بیرون … حتی یه لحظه آروم نگرفتم … منتظر موندم تا بیاین … گفتم این بار تمام این پدر نبودناتونو یه جا تسویه می کنم … تمام وقتایی که بد زندگی کردین رو به روتون میارم … اما شما … بازم منو متعجب کردین … محبت نشونم دادین و من الان بیشتر از عصبانیت حس عشق دارم
نزدیک می شود و بغض من بیشتر
بوی خوش عطر می دهد … حقا که صالح است
– ادامه بده
لب هایم می لرزد و گلویم بالا و پایین می شود
انگشتانم در هم می پیچند
– وقتی می تونین انقدر پدر خوبی باشین چرا همیشه بد بودین؟
پرونده ای از روی میز بر می دارد و هنوز هم خونسرد است
– تو ژن منی آرام … آراز و آهو رام بودن مثل تو نبودن … احساسات سمه …‌ دقیقا مثل موریانه آروم آروم نابودت می کنه
قلبم می شکند
من تازه با اولین محبتش داشتم کیف می کردم
قطره اشکم فرو میریزد و پرونده را سمتم می گیرد
– دکتری … بخون ببین چی میگه
پنجه های لرزانم پرونده را میگیرند
بازش می کنم و سطر به سطر با هر جمله نابود و ناتوان تر می شوم
سرطان خون …
چشمان تارم دیگر نمی بیند
خودم زودتر از پرونده سقوط می کنم
کاش هیچوقت دنبال پزشکی نمی رفتم
آنگاه توان درک این جملات انگلیسی تخصصی را نداشتم
کاش هرگز آن مدرک لعنتی را نمی گرفتم
– بهت گفتم احساسات کشنده است
او حالی اش نیست یا خودش را به آن راه زده
سربلند می کنم و اشک هایم دیگر ناخودآگاه شده … من دستور ریختن نمی دهم
– این … این … مال شما نیست مگه نه؟
بالاخره … برای اولین بار برق غم را در چشمانش می بینم
– آسون ترین قسمت اون نوشته ها اسم منصور صالحه
جانم کنده می شود
به معنای واقعی روحم می رود و یک کالبد بی خاصیت می ماند از من
نام لاتین منصور صالح روی پرونده ی روبه رویم دردناک است
اشک هایم بی مهابا میریزند
– اشکاتو پاک کن و بلند شو … دختر صالح مثل یه بی نوا ناله و مویه نمی کنه … گفتم احساساتتو بریز دور
چه می گوید؟
او اصلا متوجه حرف هایی که می زند هست؟
دختری که متوجه شده پدرش سرطان خون دارد آیا حالش گل و بلبل است؟
چقدر بد تا می کند روزگار … چقدر بی رحمانه
______________

راوی:
مدارک را یکی یکی بررسی می کند و هر لحظه بیشتر عصبی می شود
تک تک این اموال فروخته شده اند
نام صالح از همه آنها خط خورده
خودکار را روی میز می اندازد و نیاز به هوا دارد
کرکره را می کشد و شهر بدبختی ها روبه رویش قد علم می کند
انعکاس چهره اش روی پنجره می افتد و ناگهان بر می گردد و در کسری از ثانیه تمام کاغذ های بی ارزش روی میز تارومار می شوند
پره های بینی اش باز و بسته می شوند و سینه اش بالا و پایین می رود
بازهم به در بسته خورده است
صالح دم به تله نمی دهد و این،مرد باهوش را عاصی کرده
آن روباه پیر حریف قَدَری است
همه چیز را فروخته … تمام انبار های اسلحه
می خواهد چه کلکی سوار کند خدا داند
مغز ابرکامپیوتر سردار دیگر دیوانه شده
صبر ندارد
صبر گرفتن انتقام پدری که به ناحق از دست دادش
باید پلان بعدی را پیاده می‌کرد
این کار با زور حل می شود نه با دیپلماسی
صالح به زانو در می‌آمد
زجر کشش می کرد و دخترش را به غرامت سالهایی که عذاب دید بر می داشت
دیگر وقتش است
وقت نابودی صالح کبیر
اما سهمش از آرام … آن کوچکِ پدر دوست …
فقط رحم می‌کرد به او … آن هم به حرمت این حس خانمان سوزی که دارد
نمی گذاشت حقارت پدرش را ببیند
هنوز آنقدر ها هم بی شرف نشده سردار
حداقل برای آرام نه
طلبش را تا قران آخر می گیرد و آرام مال اوست
زور است … زور … او را شده زندانی می کند … اما برای خودش نگهش می دارد
_____________

نگهبان هارا نظم می دهد و لعنت این دخترک پیله چرا ول نمی کند
– آقا … آقای شاهرخی … میشه بگید آقای صالح برای چی کاندید مجلس نشدن؟
بی توجه به چادر پوشِ کم سال و بی تجربه گوشی اش را چک می کند
– دارم سوال می پرسم … این چه بی نزاکتیه
گوشه لبش بالا می رود … سرگرم کننده است
او بی توجه است
هم نسبت به این بچه سال تازه خبرنگار شده
هم بی توجه به دو چشم ریز که خون،خونش را می خورد
– واقعا که … حداقل یه حرف الکی چیزی بگید
حواس مرد نیست به نزدیک شدن دختر دریده اش
– بپرس …من جواب میدم
سر سردار بلند می شود و نگاهش به آرامی که دست زیر بغل زده می افتد
خبرنگار گویی تنش می خوارد و به حتم آرام را‌ نمیشناسد
– شما؟
نگاه آرام به سردار است اما مخاطبش دخترک فضول
– من ؟ … دختر آقای صالحم … سوالاتتو بپرس و زودتر از اینجا برو
ابروهای سردار بالا می رود و این روی آرام عجیب هورمون هایش را بازی می دهد
– اوه متوجه شدم … بله من هزاران سوال دارم … اول اینکه برای چی آقای صالح کاندید مجلس نشدن؟
سردار گوشه لبش را می خواراند و منتظر جواب آرام است
– برای اینکه نمی خوان وارد سیاست بشن … سوال بعد
نیشخند سردار را حس می کند که نگاهش تیز سمت او بر می گردد
– جریان ناپدید شدن آراز صالح چی بوده دقیقا؟
دست می گذارد روی نقطه ضعف آرام
فی الحال آرام دیگر آرام نمی ماند
– چرندیاتتو زودتر از اینجا ببر … به خاطر سن کمت نمی خوام به زور متوسل بشم
سردار هشدار می دهد
– آرام …
او نمیفهمد که حرف از آراز که به میان میاید چه به آرام می گذرد
– این چه طرز برخورده خانم … من تا جواب سوالامو نگیرم جایی نمیرم … تا کی می خواید همه رو فریب بدید؟
سردار عاصی می شود
خب زن مومن راهت را بکش و برو دیگر … مگر نمی بینی دارد اولتیماتوم می دهد
آرام خنده عصبی می کند
– میری یا بگم پرتت کنن بیرون بچه
سردار نزدیک می شود و بازویش را می کشد
این دخترک خبرنگار اصلا مال این حرف هاست؟
کنار گوشش حرف می زند و آرامِ عصبانی‌گوش شنوایش کو؟
– بچه بازی در نیار
بر می گردد سمت خبرنگاری که آن تکه پارچه مشکیِ از نظر آرام احمقانه اش را سفت چسبیده
– الان جواب سوالتو کسی نمیده … بهتره بری و یه موقع بهتر بیای … غلاف زبون‌ سرختم بکشی
بر خلاف تصور می رود و چشمان آرام درشت تر از این نمی شود
سمت سرداری که در یک سانتی متری است بر می گردد
– منتظر بود تو بهش بگی برو تا بره؟ … نکن دستمو ول کن
دست بزرگ سردار روی دهانش می نشیند و عصبیِ کوچک صدایش خفه می شود
– چه قمر در عقربی شده باز که چنگ و دندون نشون میدی؟
آرام با اعتراض دستش را با دو تا دستانش از روی دهان پایین می کشد
– هیچی … می دونی سر آراز حساسم
دست نرمش که روی دست مرد است آتش بازی راه انداخته
– من می دونم ولی بقیه نه … تو یه چیزیت هست … چه گ.وهی باز زده شده به زندگیمون؟
روی صورتم دقیق شده و از چشم غره من بی نصیب نمی ماند
– چیزی نشده ای بابا
سردار باید به سرعت از تن محرکش فاصله بگیرد
چه داشت این لعنتی که مانند یک ابر آهن ربا جذبش می کرد؟
– بچه بود دختره … الان تو رسانه جنگ راه میندازه
آرام چه بگوید؟
بگوید به یه دختر بچه سال حسادت کرده … آن هم چون فقط داشت با او صحبت می کرد؟
باید این بحث را عوض کند
آن هم به نفع خودش … نقطه ضعف های سردار را تا حدی می شناسد
لبخند بدجنسی می زند
– یزدان اومده بود دیروز
سر سردار در کسری از ثانیه به طرفش می چرخد و آرام خنده اش میگیرد
تیز می شود و دخترک شاد
– بعدش؟
آرام با حیله لب پایینش را زیر دندان می کشد و وقت لوس شدن است
– بعدش که … همون حرفای همیشگی
آشفتگی مرد را می بیند و می تازد
حرف های همیشگی؟
با حرص دست به سر و صورتش می کشد
ناگهان ساق دست آرامِ بدجنس را می کشد و نقطه کور دوربین ها بازهم شاهد خلوت آنهاست
لبخند آرام محو نمیشود و کمرش به دیوار برخورد می کند
مرد پرخاشگر هم روبه رویش
زل میزند در چشمان آرام با چشمان همیشه سرخش
– خط قرمز می دونی چیه دختر صالح؟ … می دونی خط قرمز سردار چیه؟
آرام لبخندش محو می شود … قصد نداشت هدف یزدان را بگوید و هنوز هم ندارد … او خوب این خط قرمزهارا می شناسد
– واو به واو … بی پس و پیش و دوز و کلک لباتو حرکت بده
آرام سعی می کند اوضاع را عادی جلوه دهد
– پسر داداش بابامه مثل اینکه … خوب اومد بابارو ببینه دیگه
سر سردار کج می شود و دستش را به دیوارِ بالای سر دختر تکیه می دهد
– مفهوم بی دوز و کلک و بلد نیستی؟
آرامِ بیچاره حالا خر بیار و باقالی بار کن
– سردار … خوشتیپ من … والا بلا کاری نداشت … نمی دونم یا اگرم داشت من خبر ندارم با بابا بوده
باز هم آرام روی آورده به گول زدن هایش
از آنها که دل سنگی مرد را می برند
چشم در صورت آرامِ حیله گر می چرخاند
– لِم خر کردن دادم دستت
نیش آرام باز می شود و پهلویش چنگ
نمیشد تنها شوند و سردار مانند مردان متمدن دور بایستد
نفس هایش نزدیک می شود و دخترک سست
– روباه صفتیت باعث میشه گرگ صفت بشم
بینی اش را به لاله گوش آرام می مالد و نفس می زند
– نمی خوام واسه تو گرگ بشم
آرام سرش به زیر گردن عضلانی او چسبیده و نفسش تند است
سردار خشن است … خشن است و فشار می دهد تکه استخوان های دخترک ریزنقش را
– می خوام ببرمت یه جایی … فردا
یک جمله خبری
آرام تمام حس هایش می پرد
سریع عقب می کشد و سردار انگار قصد رها کردن ندارد
-کجا؟
سر مرد بی توجه به او درون موهایش فرو رفته … گویی موها مال او هستند و آرام هیچ حقی از آن ها ندارد
– نچ … سردار به من گوش می کنی؟
دوتا کف دستش را روی ته ریش سردار می گذارد و سرش را از درون موهای پیچ در پیچش خارج می کند
سردار اما مثل همیشه با قلدری کوچک ترین توجهی هم به او نمی کند
– چند روز میریم ساری … من و تو … بعد من حساب این مکر و حیله هاتو می رسم
ابروهای آرام بالا می رود و شوکه شده
یک باره … یک سفر … آن هم دو نفره
همه اینها به کنار حس خوبی نداشت
– من قبول نکردم که داری راجبش برنامه ریزی می کنی … جریان این سفر یهویی چیه دقیقا؟
چشمان بازیگوش سردار گلوی سفید و براق آرام را میان آن شال مشکی رنگ پیدا می کند
– جریان که … می خوام باهات برم یه طرفی … فقط من و تو … بی سرخر
آرامِ عاشق هیجان زده می شود
می خواست با او به سفر برود و فکر قلب آرام نبود
او حتی گمان هم نمی کند در پس این سفر یک دفعه ای چه نقشه ای چیده شده
قلب مرد می لرزد
هراسِ از دست دادن دخترک نمی گذارد با عشق انتقام بگیرد
از همان روز اول که آدم و حوا دست روی ممنوعه گذاشتند بشر مست و حیران ممنوعه ها شد
ممنوعه ی سردار … دختر صالح است
همین لعنتیِ زیبایی که هیجانِ نگاهش پیداست
– باید برنامه ریزی کنم آخه اینجوری یهویی که نمیشه … بعدشم …
شیطنت می کند و نمی داند این مرد تا‌چه حد خودش را نگه می دارد
بازوهایش دور گردن او حلقه می شوند و پاهایش از زمین جدا
آویزان شده و سردار می خواهد همه ی این محدودیت های احمقانه را کنار بگذارد تا می تواند بر او بتازد
– من با یه مرد عزب تنهایی جایی نمیرم … اونم تو‌
سردار نگاهش را با حال بد میگیرد و دستانش را از دور گردن خود باز می کند
اما آرام … او حیا نمیشناسد که
– کارای خطرناک نکن که از جلو خونه بابات ورت دارم
آرام پر از خنده می شود
با لجاجت بیشتر گردنش را سمت خود می کشد و یک صدای غرش حرصی از دهان سردار خارج می شود
– من … باهات مسافرت نمیام … اونم وقتی اینجوری با قلدری مثل یه شیء که صاحبشی باهام رفتار می کنی
مانند دیوانه ها کمرش را ناگهانی محکم در چنگ می گیرد و آرام تکان سختی می خورد
یادش رفته بود دوران لمس یک طرفه تمام شده
– وسایلت رو آماده می کنی … فردا میریم
اخم های دختر در هم کشیده می شود و این حالت اصلا برای یک گفت و گوی مشاجره مانند مناسب نبود
آن هم وقتی مانند طعمه درون چنگال شکارچی گرفتار شده
سعی می کند خونسردی اش را حفظ کند
– ازم خواهش کن … خواهش کن همراهیت کنم
گوشه چشم سردار چین می افتد و صورت آرام در هم می شود
دختر نترس
– علی الحساب می تونی یه دونه از اون لباسای بی در و پیکرتم بیاری … دله دیگه … هوس کرد شاید
قلب آرام تند تند می زند و لعنت به این زبانِ عریانش
مشتش روی شانه پهن سردار کوبیده می شود و تقلا میکند درون دستانش
– تو فردا با من میای آرام … تو تا تهش با من میای … من تو رو به هیچ احدالناسی نمیدم … حتی خودت
_____________

داریم میرسیم به بخشای مهیج!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 روز قبل

یعنی چه نقشه ای سردار کشیده واسه آرام
کاشکی نخواد با آرام به صالح ضربه بزنه وگرنه حرمت عشقش از بین نمیره ممنون ساحل جان پارت بعدی رو هم مثل همین پر و پیمون بذار😍

Batool
Batool
5 روز قبل

آخ چه شود هرکی از سمتی میتازه ونقشه میکشه فقط امیدوارم سردار از طریق آرام انتقامجویی نکنه میشکنه این دختر بدبخت مرسی ساحل جان با تمام وجود منتظر پارت بعدیم

تنها
تنها
17 ساعت قبل

وااااای داره عالی میشه
ممنون ساحل جونم

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x