نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۵۳

4.5
(47)

پله ها را دوتا دوتا پایین می آید … دارد منفجر می شود … او مرد است … دارد زیر بار این همه خواستن له می شود
همین امروز را داشتند
درست تا ساعت ۳ نیمه شب … از آن ببعد خدا می داند چه می شود
خدا می داند که سردار آرام میگیرد یا که آرام آتش میگیرد … خدا میداند فقط
مانند یک حیوان دست آموز عاشق دختر است و نمی گذارد … نمی گذارد برود
امشب صالح را به ورته نابودی می کشاند و آرام را در کنج این ویلا برای خودش نگه میداشت
او حق دارد … حق دارد نابودی پدرش را نبیند و سردار حتی نمی خواهد خش روی آرامش بی افتد
شماره سلیم را لمس و می کند و سویچ و کیف پولش را از روی میز درون حال چنگ می زند
آن زنیکه ی وقت نشناس را هم ادب می کرد … چند ثانیه دیر کرده بود سردار آن حوله لعنتی را به درک واصل می کرد
باید فراموشش کند .‌‌.. باید فعلا آن صحنه های جذاب را فراموش کند تا حالش وخیم تر از این نشود
– الو
از در ویلا خارج می شود و نگاهش زوم پنجره اتاقش می شود … اتاقی که اکنون متعلق به آن فرفریِ کوچک شده
قدم هایی که سعی می کند محکم باشند را سمت ماشین برمیدارد
– چه مرگته هی زنگ زنگ
سلیمی که هیچ درک نمی کند
– مرتیکه من اینجا دارم سگ دو میزنم … از کجا حدس بزنم وسط کار مهمم تو با کی و تو چه حالتِ خوشی هستی
اگر اینجا بود زیر مشت و لگد می‌گرفتش
– بنال سلیم فقط
مسخره بازی های رفیق چند ساله اش همیشه در بد ترین زمان گل می کند
– هی هی هی بشکنه دستت سلیم …
از حرص سلیم درب ماشین را محکم می کوبد
– زرتو میزنی یا نه … من الان تو شرایطی ام که ک..خل بازیای تورو تحمل کنم پ.فیوز؟
سوییچ را می چرخاند و استارت زند
سلیم انگار درک می کند شرایط را که بالاخره جدی می شود
– همه چیز آماده است … صالح درست وقتی که انتظارشو نداره گیر میفته … امشب اون ده سال تلاشت نتیجه میده ‌
چشمان سردار از درد بسته می شود
رنج می کشد مردی که قدرت بدنی اش فیل را می خواباند
رنج می کشد و چشمان رنجورتر پدرش جلوی چشمان خونینش نقش می بندد
– همینه … همینه پسر همینه ‌… ساعت ۴ صبح راه میفتم … سلیم کوچیک ترین بی توجهی گوه میزنه به تمام این ده سال … حواستو جمع کن … من اون کفتار پیرو زنده میخوام
می گوید و خبر ندارد از قلب سلیمِ پشت خط
سلیمی که روزهاست عجیب شده … نمی داند دلش می سوزد یا چه اما … می داند که دخترهای صالح گناهی ندارند
می داند سردار گناهی ندارد … پای رفاقتش رگ می دهد
– خیالت تخت داداش
تلفن قطع می شود و سردار عجیب میل به فریاد کشیدن دارد
می خواهد سینه اش را شرحه شرحه کند از این غم
نمی تواند … کشش ندارد دیگر سردارِ قدرتمند
ماشین را نگه میدارد میان درختان انبود جاده ی شمال
می خواهد عربده بکشد … فریاد بزند و درب ماشین چه گناهی کرده که به محکم ترین حالت ممکن کوبیده می شود؟
دنیا دور سرش می چرخد … آسمان می چرخد
روزها پلان چید … روزها زد و شکست و فریاد کشید … تا به این نقطه برسد
آرام کنارش است و درست سپیده دم فردا صالح را به بدترین شکل ممکن سلاخی می کرد
اما چرا نفسش بالا نمی آید؟ … چرا دکمه های بالایش را مجبور است از فرط خفقان باز کند
دور خودش می چرخد و زیر لب زمزمه می کند
– تو مثل اون کفتار نیستی پسر … نیستی مثل اون لاشخور … تو نمیذاری بچش ببینه زجرشو … تو بد نیستی
خودش را چنگ می زند و حالش بد است … خیلی بد
عربده می کشد و هیچ دست خودش نیست این حس شیطان بودن
– تو بد نیستی مرتیکهههه بد نیستیییی … تو بیناموس نیستییی
نفس نفس می زند و کاپوت ماشین می شود تکیه گاه دستانش
– من دارم چه گوهی می خورم خدااا … دارم چه گوهی می خورم …
با مشت های گره کرده روی کاپوت ماشین می کوبد
– وقت منصرف شدن نیست احمققق
او حقیقتا از خودش متنفر شده
فکر اینکه او با صالح چه فرقی می تواند داشته باشد خوره ی جانش شده
او ده سال به هر دری زد … هرکه را دید شکنجه کرد … هرکه را مسبب ماجرا دید سلاخی کرد تا برسد به صالح … او چشمان یک انسان را کور کرد به خاطر دختر صالح
او چه فرقی با صالح دارد؟
کاپوت ماشین زیر دستانش در حال له شدن است … رگ های بدنش در متورم ترین حالت ممکن اند
ذهنش حتی نمی تواند یک ثانیه به آن لحظات فکر نکند
پدرش التماس کرد و صالح قهقهه زد … پدرش ناله کرد و صالح پوزخند زد
غرور پدرش شکست و صالح کیفور شد
و چرا کسی حق نمی دهد به پسرکی که پدرش جلوی چشمانش جان داد؟ … پدر سردار … روزبه بزرگ … جلوی چشمان پسرش جان داد
فلش بک:
– قرارمون این نبود منصور … قرار ما رد کردن دختر نبود … من کنار می کشم … نیستم دیگه
صالح دندان قروچه می کند … با همان خونسردی همیشگی اش
– گوه نخور ما اولش با هم شروع کردیم … الان نمی تونی مثل یه سگ ترسو کنار بکشی … تو اصلا می دونی چقدر پول توی این کار هست احمق؟
روزبه از جا بلند می شود
عمق این کثافت دارد نابودش می کند
– قرار ما این نبود … قرار ما قاچاق مواد غذایی بود صالح … گفتی بینابینش شیشه هم قاچاق کنیم رد نکردم … گفتی کوکائین گرون تره بیشتر سود داره گفتم باشه … گفتی اسلحه الان روی بورسه یه کلمه زر نزدم به حرمت شراکت و رفاقتمون … ولی دختر … دختر کار من نیست قرمساق … من بیناموس نیستمممم صالح
شش ماه می گذرد که روزبه مخالف است و صالح امید برگشت دارد
شش ماه امیدوار بود که روزبه دست از این تفکرات احمقانه اش بردارد
اما او هربار مخالفت می کند … بیزینسشان را به خطر می اندازد و صالح هرگز نمی گذارد زندگی که با رنج ساخته را روزبه نابود کند
– راهمون جداست روزبه … می تونی لشتو ببری مرتیکه ترسو
روزبه دیگر طاقت ندارد … از اول هم مخالف کارهای خطرناک و غیرقانونی صالح بود
اما زندگی است دیگر … خرج دارد … زحمت دارد … سردارش باید پیشرفت کند … قرض و قوله دارد
اشتباه کرد از اول وارد این کار شد اما دیگر توان ادامه دادن ندارد … توان نابود کردن زندگی انسان های بی گناه را بخدا که دیگر ندارد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
3 روز قبل

وای نفسی برام نمود صالح حقش که نابود بشه با این گندکاریاش ولی حق آرام نیست که ببینه نابودی پدرش به دستت عشقش اصلا باور نکردینه چطوری دوم میار 🥺😟بیچاره سردار وآرام قرار چه برسرشان بیان
مرسی ساحل بی‌صبرانه منتظر پارت بعدیم

خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

کاش سردار منصرف بشه از کشتن صالح ، ارام بفهمه قید سردار و عشقشو میزنه😑

تنها
تنها
1 روز قبل

واااای داستان خیلی حساس شده

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x