نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۵۷

4.3
(24)

 

آرام با حال بد سمت آشپزخانه می رود و واقعا حالش خوب نیست
دیگر ذله شده
کابینت ها را با حرص می گردد و این برق لعنتی هم نمی آید و نور فلش گوشی اذیت می کند
– منو به زور آورده شمال که بره خودشو آش و لاش کنه دقم بده … صورتش زخمی شده عین خیالش نیست
بالاخره جعبه کمک های اولیه را پیدا می کند
– خدا منو بکشه از دست شما راحت شم
آرام میز وسط مبلمان را جلو می کشد
چسبیده به زانو های سردار قرارش می دهد و او نمی داند دلیل این حال ناخوش سردار چیست
سردار با تَشَرِ آرام چشم هایش را باز میکند
– پاهاتو جمع کن رد شم
حرف نگاه سردار را نمی فهمد … امشب همه چیز ترسناک شده
– بیشتر از این جمع نمیشه رد شو خودت
هیچ درکی از میزان عصبانیت آرام ندارد
آرام مشت محکمی روی زانویش می کوبد و از روی یک پایش رد می شود
بین پاهایش روی میز روبه رو می نشیند
– فقط قد دراز کرده … تکیه نده بیا جلو
سردار بالاتنه اش را جلو می کشد و دستانش دو طرف بدن آرام روی میز قرار میگیرند
با چشمانش نوازش می کند جای جای صورتِ دخترکِ عصبی که حواسش پیِ ریختن پتادین روی پنبه است
نگاهش که می کند آن تصویر لعنتی با حوله اش جلوی چشمانش سبز می شود
لعنت … باید نگاهش را هرچه زودتر بگیرد
سر آرام بالا می آید و خیرگیِ اورا می بیند
دخترک اخم هایش بیشتر در هم می رود و پنبه را محکم روی زخم ابرویش می کشد
صورت سردار در هم می شود
دلبرِ ظالم از رنج سردار خبر ندارد … خبر ندارد امشب چه شب خوفناکی است … خبر ندارد او اکنون پرنسسی است که دیو قصه زندانی اش ‌کرده
سردار اما نمی تواند نگاه بگیرد … چه کند؟ … چه کند که هوسِ دختر صالح بپرد؟
او مانند پدرش یک حیله گر تمام عیار است
پدر با اسلحه می کشد و دختر با نگاه
آرام با دقت زخم هایش را تمیز میکند
– دیوونه ای یا آستانه ی دردت بالاست؟
سردار با نوک انگشت موهای زیبایش را پشت گوش می برد
صورتش را نزدیک تر می کند و همه ی حواس آرام به کارش است
نگاه سردار زوم می شود … روی یک نقطه … دو لب کوچکِ مست کننده … آن برامدگی کشنده … درست وسط لب بالایش
این لب ها را بارها بوسید اما حکایت سیر نشدن هایش را نمی فهمد
حالش خوب نیست … گمان نمی کند حس های مردانه اش این بار با یک بوسه ی نامتعادل آرام شوند
جلو تر می رود و آرام فکش را محکم در پنجه میگیرد و می چرخاند
– به من دست زدی نزدی … درست وایسا تکونم نخور
چه می فهمد این دختر از مرد بودن؟ … چه می فهمد از خواستن؟
امشب آخرین شبی است که با خیال راحت میگذرد … گمان می کند سردار به راحتی از دستش می دهد؟
رو به نیم رخ سردار لحن غم ناکش به گوش می رسد
– اگر برای خودت مهم نیست که چه بلایی سرت میاد برای بقیه مهمه … خیلی ام مهمه … اونقدر مهمه که بغضِ زخم صورتت داره منو می کشه
امشب زیادی غمگین است … پر از ترس و اندوه است … سرشار از حس نفرت و عشق
سردار رو می چرخاند و پیشانی اش به بزم پیشانی آرامی که تلاش میکند گریه نکند می چسبد
می خواهد نفس بکشد دختر دشمن را … دختر قاتل پدرش را
آرام عقب نمی کشد و قطره ی مرواریدی بی هوا از چشمش فرو می ریزد
نفس می زند میان نفس های سردار
– این همه خشمت منو می ترسونه … می ترسم سردار
سردار با یک دست کمرش را در بر می گیرد و دست دیگر گلویش را لمس می کند
نمی دانند دقیقا چه زمانی پنبه از دست آرام افتاد و دستش پشت موهای کوتاه سردار رفت
– تو این مردِ خشن نبودی … می ترسم ازت
سردار صورت به صورتش می مالد و گوشه ی لب های دخترک می شود قدمگاه لب های سردار
می بوسد و نزدیک تر می شود
یقه ی تیشرت دختر را کمی پایین می کشد
بی ربط با صدای دو رگه اش پچ می زند
– خیلی خوشکلی دختر صالح … خیلی زیاد
آرام می خواهد لذت ببرد ها اما آن دختر صالحی که از دهانش خارج شد نمی گذارد
حالشان خوب نیست … هردو نفر
دستش لبه ی پایین تیشرت آرام می نشیند
با لحن خوفناکی جمله ی قبلی اش را نقض می کند
– زر مفته … گ.وه خورد هرکی گفت تو دختر صالحی … تو دختر منی … مال سرداری
آرام آتش می گیرد و نمی داند بخندد یا گریه کند ؟
شاد باشد یا غمگین شود؟ … همراهی کند یا عقب بکشد؟
سردار ناگاه تیشرت دخترک را بالا می کشد و صحنه رو به رویش …
آرام چشم می بندد و چه خوب که برق ها رفته
سردار اما تماما چشم شده … نگاه می کند و با نگاهش می بلعد … چه خوب که دختر خدا پیغمبر حالی اش نیست
صبری ندارد دیگر … دیگر نمی تواند
با قدرت بدن آرام را بالا می کشد و اکنون صحنه ی جذاب تری دارد … یک بالاتنه ی کشنده
قبل از هرکاری باید اجازه بگیرد … سردارِ یاغی اجازه می گیرد برای لمس تن یک دختر …عشق نیست چه مزخرفی است پس؟
زانو های آرام دو طرف پهلوهای سردار است و بدن هایشان چفت
سردار به زحمت چشم می گیرد و دستان کنکاش گرش را غلاف می کند
سرش گودی گردن دخترک را می پوشاند و درون گوشش زمزمه می کند
– خشم منو آروم کن … آرام من از عالم و آدم کینه دارم … از خودمم کینه دارم … این عطش منو بر طرف کن تا دودش تو چشم بقیه نره
تن بی لباس آرام می لرزد … این پسرک غمگین و عصبانی را چکار کند؟
آرام اعتقادی ندارد … تنها اعتقادش سردار است و سردار اکنون غمگین ترین و عصبی ترین است
دخترک ساده گمان می کند اگر مرهم شود سردار یادش می رود … می خواهد شانسش را امتحان کند … شاید اندوه و خشم مرد بخوابد
شاید …
بدنش را کمی عقب می برد و اگر همه جا روشن بود قطعا اکنون از خجالت میمیرد
لعنت به این حس های جدیدی که کنار او داشت … یک حس زنانگی که سر به فلک می کشد
دستش لبه ی تیشرت سردار را لمس می کند و همین که بالا می کشد دیگر هیچ چیز قابل کنترل نیست
نه سردار قابل کنترل است … نه لمس های بیشرمانه اش ‌… نه حتی افکار دخترانه اش که به زنانگی گرایید
گیره ها باز شد … پارچه ها دریده شد … نفس ها آمیخته شد … لب ها به گزگز افتاد
سردار نقطه به نقطه را لمس کرد … نقطه به نقطه ی تن و بدن دخترک را مهر مالکیت زد
زمزمه هایش نفس های آرام را تنگ کرد
کاناپه ی بزرگی که شاهد هم آغوشیِ دردناکی است … هم آغوشی که غم از سر و رویش می بارد
و این صدای جیغ بلند آرام است که در ویلا می پیچد
شاید خشم سردار فروکش کند ….
_______________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x