نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۵۹

4.5
(49)

راوی:
بالاخره اتفاق افتاد … آنچه ده سال سردار انتظارش را می کشید … اتفاق افتاد
با صلابت و غرور همیشگی اش گام بر میدارد در حالی که تمام وجودش از نفرت در حال از هم گسیختن است
دکمه ی خاموش وجدانش را زده و او باز هم مردانگی کرد که اجازه نداد فرزندان صالح شاهد باشند
آرام را برای خودش برد و آهو را برای نابود نشدنش دور کرد … پس او آنقدر هام بی شرف نشده … لااقل به اندازه ی منصور صالح نه
صالح روی صندلی همیشگی اش نشسته و گویی لحظات آخرش است … قامت سردار رو به رویش است و حال هردو نفرت دارند
سردار می خواهد خونسرد باشد ها … اما نمی تواند
از بالا نگاه صالح می کند و از نگاهش آتش فوران می کند
صالح ترسیده … می خواهد خودش را خونسرد جلوه بدهد اما در حال هلاکت است
این دیگر چه تقدیر شومی است؟
سردار لب باز می کند و ستون های خانه می لرزند … کسی جز آن دو در خانه باغ نیست … تمام افراد صالح به هلاکت رسیده اند و شکوه هم از خانه بیرون برده شده
– منصور صالح … ای بابا دیدی چیشد؟ … دیدی چجوری خفتت کردم؟ … فکر کردی میزنی و در میری و هیشکی هم ت.خم نمی کنه کاری کنه؟ … آرههههه؟
صالح عصا به دست دارد و حتی از روی آن صندلی شاهانه بر نمی خیزد
مردک احمق نمی خواهد ثروتش را رها کند … وگرنه همان موقع که افراد سردار این خانه باغ را احاطه کردند می گریخت
دوئل سهمناکی است … بوی وحشت می دهد
سردار دورش می چرخد و از پشت خم می شود روی شانه اش
– فکر نمی کردی یه روز پسر روزبه میاد سراغت؟ … میاد و سلاخیت می کنه؟
خنده ی هیستریکش صالح را میخکوب می کند
– پیش خودت گفتی پسر روزبه از چیزی خبر نداره … گفتی اون خبر نداره …
خنده اش قطع می شود و صالح گمان نمی کرد چیزی غیر آن سرطان لعنتی بتواند حریفش شود
سردار رو به رویش دوباره می ایستد
با چشمانی تهی خیره می شود در چشمان دو دو زن صالح
– منّ … سردار شاهرخی … پسر روزبه شاهرخی … شاهد عینی کشته شدن پدرم شدم … لحظه به لحظه نگاه کردم و عین سگ خفه شدم … می دونی چرا؟ … بی شرفففف می دونی چراااا؟
آجر به آجر خانه می لرزد و صالح زبانش بند آمده
– برای دیدن زجر کشیدنت … برای شنیدن صدای التماسات … برای انتقام قبری که نبود روش عربده بکشم … اون عربده ها میشن زخم روی بدنت پیرمرد … فکرشم نمی کردی … فکرشم نمی کردی این قصر و برج و بارویی که ساختی رو پسر روزبه به ف.اک بده
صالح روی آن مبل،بیچاره وار نشسته و خبری از صالح کبیر نیست
چه شد؟ … همه اش دود شد؟
– زبون بچرخون ت.خم سگ
سردار دیوانه شده … دیوانه شده و نمی داند چه‌می گوید … نمی داند چه می کند … فقط می داند حتی مرگ منصور صالح زخمش را مرهم نمی بخشد
– سر چی کشتیش؟ …‌سر اینکه مثل تو بیشرف نبود دختر قاچاق کنه؟ …بی غیرت قاچاق دختر؟ … می دونی دیشب دخترت کجا بود؟ … آرامتو میگم … می دونی دیشب‌ کجا بود؟ … صدای ناله هاش هنوز توی گوشمه …دست کشیدم … کل بدن لعنتیشو دست کشیدم … کِیفشو بردم … بدجوری هم کیفشو بردم
صالح سرخ می شود … جانش تکه تکه می شود … آرام؟ … آرامِ خودش؟ … دخترکش؟
چه میشد اگر به پدری درباره ی هم آغوشی با دخترش صحبت کنی؟ … آن هم یک هم آغوشی که بوی فتنه می دهد
صالح … پدر است … پدرِ دختری که شکست
پدرِ آرامی است که دیگر هرگز آرام نخواهد شد
– بی غیرت … بی غیرتتتت … می دونی آرام چیکار کرد؟ … تن داد تا توی لاشخور جون ندی … تن داد به من و توی بیناموس این ثروت لجنتو ول نمی کنی در بری
وحشیانه یقه ی صالح را در دست می گیرد و می کشد و صالح همچنان ساکت است
– حرومزاده من از هم خوابگی با دخترت زر میزنم و تو هیچ گ.وهی نمی خوری … دخترته بیناموسسس
رهایش می کند و صالح انگار لال شده … از ترس زبانش بند آمده … هرچه می خواهد دهان بگشاید حتی به التماس اما نمی تواند
– زر بزن … بگو گ.وه خوردم … بگو گ.وه خوردم که به نا حق خون ریختم … سلاخیت می کنم صالح … عین گوشت قربونی هر ذره ات میفته یه جا
با خشم و بر افروختگی مبل طلاکوب را هول می دهد و تار و مار می کند و صالح روی زمین می افتد
لب های سردار کش می آیند ‌… می خواهد تحقیرش کند … می خواهد طعم حقارت را به او بچشاند
با پا محکم به پهلوی پیرمرد می کوبد و او اکنون آن صالح قول پیکر ده سال پیش نیست و سردار هم به هیچ عنوان شبیه روزبه ی نحیف نیست … او قدرت یک فیل را دارد و جرعت یک شیر
اما صالح اکنون فقط یک روباه پیر است
– فکرشم نمی کردی یه روز اینجوری زانو بزنی نه؟ … چطوره؟ … فکر کردی می کشمت و خلاص؟ … من ‌… به سلابه ات می کشم منصور صالح
__________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

سردار اسم خودشو گذاشته عاشق وقتی اینجوری جلو صالح در مورد آرام حرف میزنه💔 ممنون ساحل جان قلمت مانا❤

تنها
تنها
6 ساعت قبل

ای وااااای از روزی که سردار خشمگین بشه
واقعا نمیدونم چی بگم
دست مریزاد ساحل جون

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x