نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۶۱

4.3
(47)

– یزدان بهم گوش کن … یه لحظه چیزی نگو بهم گوش کن … من ساری ام … لوکیش برات می فرستم … سریع خودتو برسون
یزدان هم تعجب کرده هم خوشحال است … آرام کمک می خواهد … چه چیزی بهتر از این؟ … اما مگر چه شده؟
– خیلی خب بفرست برام
آرام گوشی را قطع می کند … انگشتانش روی صفحه ی گوشی به سرعت می چرخند و بالاخره لوکیشن ارسال می شود
ارسال می شود و آرام پاک می کند تماس و پیام هایش را
تلفن را سر جایش می گذارد و بر میگردد کنار در … خدا کند یزدان زود بیاید
سردار را می شناسد … آن کینه ایِ خشن نمی کشد … زجر کش می کند … پس با این احتساب پدرش هنوز نفس می کشد
سر و کله ی زن خدمتکار پیدا می شود و آرام از نگاه کردن به چشمانش هم شرم می کند
کاری که پدرش در حق این زن و دخترش کرد نابخشودنی است
مانند ازرائیل بالای سر دخترک می ایستد
– بفرمایید توی اتاقتون
از جا بلند می شود و در دل دعا دعا می کند یزدان زود بیاید
دخترکِ بال و پر شکسته زیر بار شرم کارهای پدرش و معشوقش دارد له می شود
این آزرم آخرش جان آرام را می گرفت
__________________
نمی داند چگونه درب خانه را باز میکند و وارد می شود
سوت و کور است … نه خبری از افراد مسلح است نه حتی صدای صحبت می آید
کوچک ترین توجهی به یزدانِ ترسیده ندارد و کل خانه را زیر پا می گذارد
هیچ کس نیست … هیچ چیزی نیست
– آرام تو مطمئنی؟ … کسی اینجا نیست
آرام با پشت دست بینی اش را پاک می کند
وارد راه روی تاریک می شود و …
چه می بیند؟ … مردی درشت هیکل … تکیه داده به دیوار … یک پایش را کشیده و پای دیگر را تا کرده و آرنجش روی آن است
آرام توان جلو رفتن ندارد … ایستاده و بلند نفس می کشد
سردار حتی صورت هم نمی چرخاند
از چنگش گریخت … باز هم صالح از چنگالش گریخت … پیرِ کثیف بازهم جان سالم به در برد
می خواهد سرش را به دیوار بکوبد … آنقدر بکوبد تا مغزش متلاشی شود
آرام با پاهای ناتوان سمتش حرکت می کند
سردار تعجب نمی کند …میداند آرام باهوش است … دیر یا زود از آن ویلا فرار می کرد
رو به رویش … به دیوارِ طرف دیگر راه رو تکیه می دهد و سر می خورد
روی زانو نشسته و نگاهش محو نگاه خونبار سردار است
جان می کند تا بپرسد اما راهی نیست … حتی نمی خواهد یک لحظه اورا ببیند دخترک اما راهی نیست
– بابام کجاست؟
جوابی نمی شنود و او هنوز از عمق خشم سردار آگاه نیست
با صدای بلند تر می پرسد
– بابام کجاست؟
بازهم هیچ پاسخی نمی شنود
مشت محکمی روی سینه ی سردار می کوبد و صدای فریادِ گرفته اش بلند می شود
– جواب منو بده … بابام کجااااست؟
ضربه دیگری می زند و این یکی محکم تر
-آهو کجاستتتت؟
مشت می کوبد … ضربه می زند … گریه می کند و یزدان در انتهای راهرو مانند چوب ایستاده … سردار … اویی که به دیوار تکیه داده سردار است؟
پسر روزبه … چه ماری در آستین پرورش دادی صالح؟ … پسر روزبه را؟ … این غول تشن به هیچ عنوان شبیه روزبه ی نحیف نیست
زمزمه ی زیر لبش را فقط خودش می شنود … حتی یزدان هم از صالح عاقل تر است
– چیکار کردی با خودت خان عمو؟
سردار ساعد دست آرام را می گیرد
آرام دیوانه شده … وحشی شده … درست مانند ماده شیری که به قلمرواش نزدیک شده باشند
دستانش را به یک باره می کشد
– به من دست نزننن … دست نزن بهمممم … حق نداری بهم دست بزنی … چه بلایی سر بابام آوردی؟
از جا بلند می شود و سردار هم
نزدیکش می شود و فریاد و دیوانگی آرام شدید تر
– به خدا قسم دست بهم بزنی می کشم خودمو … این دفعه خودمو می کشم تا هیچوقت نبینمت … با بابام چیکار کردی؟
سردار صبرش سر آمده … این چند ساعت غم انگیز ترین لحظات زندگی اش را سپری کرد … حتی از آن شب نحس هم غم انگیز تر
مشتش کنار سر آرام روی دیوار کوبیده می شود و آرام وحشت می کند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل

هیچ کس الان حالش بدتر از آرام نیست این شرایط براش خیلی سخته بین پدرش و سردار مونده ساحل جان پارتا کوتاه شدن انگار یه روز در میونش نکن دیگه لطفا 🙏🙏

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
3 روز قبل

💗😍

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x