نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۶۸

4.3
(50)

آرام با تمام توان تلاش می کند آهو را تسکین دهد … بیش از حد برایش توضیح ندهد
قاتل بودن پدرش را فهمیده و دیگر بیشتر از این نباید بفهمد … قاچاق اسلحه را نباید بفهمد … قاچاق دختر را نباید بفهمد … نباید بفهمد آرام شبانه روز درس خواند … پی تمام سختی ها را به تنش مالید تا با لقمه ی حرام بزرگ نشود آهو
آرام از خون می هراسید … می هراسید و همه ی ترس هایش را لگد مال کرد
دو سه سالی است که دیگر با حقوق پزشک بودنش … با نجات دادن جان انسان ها امکانات زندگی خودش و آهو را تامین می کند
آرام از خودش گذشت تا پای نان صالح از زندگی خودش و آهو حذف شود
اکنون نمی گذارد این غم خواهرش را نابود کند … دخترک ۱۸ ساله ی آرام پاک ترین است … نباید قربانی شود
سردار بیرون زد و امروز زیادی زخم برداشته … یک زخم نه چندان عمیق همین چند ثانیه پیش نصیبش شد
آرام فقط با حرف زدن از زن های دیگر شاهرگش را نشانه گرفت … وای به روزی که بوی ساحل به مشامش برسد
هزار هزار صالحِ گناهکار هم به دست سردار بمیرند، آرام دل نمی کَنَد … اما زنی غیر از خودش …
آخ سردار … آخ که آرام بو بکشد رد ساحل را دیگر عشق زوماخیسمیتان به انتها می رسد … یک پایانِ غم انگیز می شود
_________________

آرام:
– پس من امروز میام … بازم ممنون از لطفتون آقای محبی … حتما جبران می کنم … خدا نگه دار
نفس راحتی می کشم … خانه هم محیا شد خداراشکر … من دیگر هرگز به آن خانه ی شوم بر نمی گشتم و آهو هم حق برگشت ندارد
همه ی شب فکر کردم … تمامش را با خودم جنگیدم … ما … من و آهو … یک زندگی جدید می سازیم
زندگی که گویی صالحی در آن وجود ندارد … تنها حق دختری ام را در قبالش انجام می دهم و اجازه نمی دهم سردار جانش را بگیرد و تمام!
من و آهو یک خانواده ی جدید می شویم … خانواده ای که اسلحه ندارد … مردان مسلح و بی رحم دور خانه اش را احاطه نکرده اند … خانه ی شان بوی خون نمی دهد … سیلی ندارد … بی رحمی ندارد … خانواده ای که صالح ندارد … ما از منصور صالح تنها یک فامیلی و یک اسم درون شناسنامه خواهیم داشت … او … هرگز لیاقت پدر بودن ندارد
ما یک خانواده ی جدید می شدیم … من همه شب پلان چیدم برای آینده … آینده نباید قربانی گذشته شود
پلان های آینده زیادی قشنگ شده
آهو درس بخواند … برای خودش کسی شود … ازدواج کند و …
خودم؟ … خودم را نمی دانم … تنها چیزی که می دانم این است باید آهو را سالم از این منجلاب بیرون بکشم
نگاهم به خواهر زیبایم می افتد که آماده باش منتظر رفتنمان است
– خونه اوکی شد آهو … مبله ست چیزی هم لازم نیست ببریم فقط تو راه یه سری خرت و پرت و لباس می گیریم … کتابا و وسایل مورد نیازم باید از خونه برداریم یادت باشه
آهو هیچ سخن نمی گوید و بلند می شود تا همراه شویم
از دیشب که موضوع کینه ی سردار را فهمیده حرفی نمی زند و من نگرانم … میدانم در ذهن پاکش این کشت و کشتار ها … این بی رحمی ها،جایی ندارد
دست هایم دو طرف صورت نرمش می نشیند و جدی نگاهش می کنم
– باید قوی باشی آهو … به خاطر خودمون باید قوی باشی … به خاطر مامان، به خاطر آراز باید قوی باشی … می دونم سخته … می دونم مشکله برات … می دونم همه ی اینارو … ولی ما الان فقط همدیگه رو داریم … باید قوی باشیم
بالاخره بعد از ۷ یا ۸ ساعت صحبت نکردن اشک هایش می چکد و جگر من آتش میگیرد
خدا لعنتتان کند … خدا همه ی شمارا لعنت کند
– اونا خیلی بَدَن آرام … از بابا متنفرم
آهو هیچ وقت پدر را دوست نداشت … اما من … من همیشه … با همه ی بدی هایش به عنوان پدرم می پرستیدمش
– تو می گفتی باید از سردار دور بشیم ‌… ما خیلی احمقیم آرام
صورتش را محکم فشار می دهم و او باید بفهمد اکنون وقت از هم پاشیدن نیست
– آهّو … منو ببین … تو چشمای من نگاه کن … ما همه ی این سختیارو می گذرونیم خب؟ … من و تو … برای گذروندش باید فروپاشی هاتو بذاری کنار … باید تکیه کنیم به همدیگه و اون گذشته ی کدر و از شناسناممون پاک کنیم … خب؟
سرش را تند تند به معنای موافقت تکان می دهد اما همچنان اشک های بی صدایش می ریزند
من هم فروریخته ام … من بیشتر از هر کس دیگری در این ماجرا فروریخته ام و بی شک اگر آهو اینها را می دانست تکه تکه میشد
من دخترکی بودم که به دست مرد کینه توز داستان درست در شبی که نقشه ی کشتن پدرم را می کشید زن شدم … به صبح نکشیده رها شدم … معشوقم قاتل خانواده ام است … من قبل تر ها مرگ برادرم را هم دیده ام
من در این تراژدی غمناک به درک واصل شده ام و هنوز زنده ام … زنده ام و فکر آینده را می پرورانم
خداوندا چرا من از این غم نمیمیرم؟
اشک های آهو را پاک می کنم و پیشانی به پیشانی اش تکیه می دهم
– گریه رو میذاریم کنار … میریم یه خونه ی جدید … خونه ای که مال خودمونه … بریم یا می خوای منم همراهت شم تو آبغوره گرفتن؟ … چون قطعا بیشتر از تو گریه‌م میاد الان
بینی اش را بالا می کشد و عقب می رود
دستم را می گیرد و همراه می شود
– بریم
لبخند لب هایم را کش می دهد
از حیاط رد می شویم و کسی حق نزدیک شدن ندارد … من می دانم این گنده بک های اسلحه به دست چقدر از سردار حساب می برند … اگر گوشه چشمی نگاه کنند کارشان با کرام الکاتبین است
ناگهان صدای نگهبانی تن و بدنم را می لرزاند و آهو خودش را محکم به من می چسباند
– وایسا سرجات
برگشتنم همانا و دیدن شکوهی که به سمتم می دود همانا … نگهبانی که پشتش می آید با دیدن من به سرعت سرش را زمین می اندازد و همانجا می ایستد
آخ شکوه … صدقه ی سر عشق سادیسمی سردار به من زنده ای اکنون
می رسد و آهو بد نگاهش می کند
– آرام … آرام قربون شکل ماهت برم دخترم … می خواست منو بکشه اون غول تشن
آهو انگشتانش را بین انگشتانم فشار می دهد و با دست دیگر ساعدم را می گیرد
پوزخندی لب هایم را فرا می گیرد
– نترس … با تو کاری ندارن … بریم آهو
هنوز بر نگشته ام که مانتوام را می کشد
– آرام توروخدا منو اینجا ول نکن … من کسی رو جز شما ندارم … قربونت برم منو اینجا ول نکن … منو می کشن اینا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
3 روز قبل

💔😢

خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل

از بس غرق گذشته کثیف صالح شدم واقعا ساحل رو فراموش کرده بودم بدبختیای آرام تمومی نداره این یکی اگه بیاد اوج فاجعه است هم برا سردار هم آرام.تو خونه جدید که برن دسترسی ساحل هم بهشون آسانتر میشه چون دیگه عمارت نگهبان دارشون نیست ممنون نویسنده گل👏👏

Batool
Batool
3 روز قبل

ای خدا کی قرار آرام وسردار از شر این همه جنگ ودعوا ودردسر راحت بشن 🥲🤧

لیلا ✍️
لیلا مرادی
2 روز قبل

یه چند روز نبودم چه خبر شده!!! صالح مرد😥 خوبه که آرام سرپاست
اینکه شخصیت داستانت با گذر اتفاقات پخته‌تر میشه نکته‌ی مثبتیه که تو با مهارت تمام به تصویر کشیدیش👌👏
نمی‌دونم چر؛ اما از ساحل بدم نمیاد😂
نازی کجایی؟ پیامم رو دیدی یه علائم از خودت نشون بده

آخرین ویرایش 2 روز قبل توسط نویسنده ✍️
دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x