رمان آزرم پارت ۷۲
سردار نفسش را سخت بیرون می دهد و من از اعماق وجود خودم را ملامت می کنم
آرامِ نفهم … مگر قرار نبود بی محلی کنی؟ … مگر قرار نبود دوری کنی تا به خودش بیاید؟ … مگر قرار نبود به او ثابت کنی که نمی تواند بازیچه ات کند؟
کافی است نزدیک شود تا افسار احساساتت پاره شود و اسب وحشیِ عشق و عطشت سر به بیابان بنهد
نگاهم به آهو می افتد و خداراشکر که قبل از آمدنش وضعیتمان را سامان دادیم … هیچ نمی خواستم در نظر خواهرم چنین زن حقیری به نظر برسم … زنی که برادرش کشته شد … پدرش دارد کماکان جان می دهد … خودش روی تشک، برهنه رها شد … من نمی خواستم در نظر آهو آن زن بی غروری باشم که با وجود همه ی اینها غلام حلقه به گوشِ سردار است
چشمانش دو دو می زند و او از سردار می ترسد
سعی می کنم عادی به نظر برسم و سردار بی توجه به آهو خطاب قرارم می دهد
– نذار دیوونه تر از این بشم … خب؟
نگاهم به دستان آهو است که می لرزند … آهوی ترسوی من!
– تو دیوونه ی ذاتی هستی خودت ربطی به من نداره … این که کجا زندگی میکنم ،کجا می کپم، یا کجا میرم و میام هم که اصلا بهت ربطی نداره
تهدید وار نزدیک می شود و هم زمان آهو سکسه ای می کند … می ترسد از آسیب دیدنم
سردار دندان قروچه می کند و صدای کلفتش با غرش به گوش می رسد
– آرّام!
– سردّار!
باید حداقل جلوی آهو … برای نترس شدنش … کمی رول قدرت بازی کنم
– زندگیِ من به یه آدم کینه شتری و دیوونه ربطی نداره … ببین حتی آهوام ازت می ترسه … و من … با کسی که آهورو بترسونه هیچ کاری ندارم
حرف هایم گویی برایش خنده دار به نظر می رسد که آن پوزخند همیشگی روی صورت جذابش نقش می بندد
نزدیک تر می شود و نفس من بند می آید … نکند برای زهر چشم جلوی آهو بخواهد لمس کند … نه نه … او هنوز انقدر بد نشده … انقدر کثیف نشده
وحشت زده با سری بالا گرفته نگاهش می کنم که پوزخندش عمیق تر می شود
اگر جلوی آهو خوار کند مرا چه؟ … آنگاه روان خودم که هیچ روان آهو هم به یغما می رفت
بر خلاف تصور زیادی خم می شود تا به گوشم برسد و صدای زمزمه اش کنار گوشم شنیده می شود
– مثلِ سگ عاشقمی
عقب می کشد و اسکلت استخوانی من منفجر می شود … ساختمان بدنم فرو میریزد … زلزله ی مهیبی چهار ستون بدنم را می لرزاند
حقیقت تلخی است که به صورتم کوبیده می شود و او خندان عقب می کشد و سمت درب گام برمیدارد
بخدا قسم آخرش قاتلش می شدم و خودم را نجات می دادم … قبل از اینکه مرا راهیِ تیمارستان کند … داستانِ خنده داری میشد … داستانِ دکتری در بیمارستان روانی … دکترِ دیوانه
از کنار آهو می گذرد
– تو هر روز کوچولوتر میشی بچه
من به عینه شاهد متوقف شدن لرزش دست آهو هستم … وااسفا از این زبان چرم و نرمش … یک جمله گفت و آهو را از انقباض خارج کرد
گشادی چشمانم دست خودم نیست … او من را گول می زند … منِ دریده ی هفت خط را … دیگر چه برسد به آهوی ساده ی بچه سال
درب بسته می شود و من میل عجیبی دارم که جیغ بکشم … جیغ بکشم و آن بدن عضلانی اش را تکه تکه کنم
گفتم آهو را می ترسانی و او با یک جمله،جمله ی من را با خاک یکسان کرد
ترکش های خشمم نصیب آهو می شود
– برای چی عین چوب خشک شده اونجا وایسادی؟ … بیا تو
آهو باشه ی ریزی می گوید و می داند من اکنون عصبی ام و بهتر است جواب متقابلی ندهد
روی مبل می نشینم و سرم را مابین دستانم می گیرم … میدانم هر روز می خواهد اینجا بیاید و خون به جگرم کند … من آن حس مالکیت مزخرفش را خوب می شناسم
بعد از آن شبِ نکبت بار خودش را محق تر هم می داند … محق به همه ی زندگی من
کاش آهو نمی آمد تا اکنون خشمم را رویش خالی نمی کردم
– شکوه کدوم جهنمیه؟
صدایش از اتاق می آید
– رفت خونه ی بابا … گفت خسته شدم توی این خونه ی آپارتمانی
زیر لب ناسزا هایم را نصیب شکوه می کنم
– به درک … بره دیگه قیافه ی مزخرفشو نبینم … تو کجا بودی این وقت روز؟ … مگه من نمیگم بشین دوتا خط از اون کتاب بی صاحابو بخون؟
صدای پایش می آید و گویی لباس هایش را عوض کرده که به حال می آید
– آرام چرا منو دعوا می کنی؟ … چرا سر من خالی میکنی؟ … رفته بودم جزوه ی شیمارو بگیرم بخونم … این چند روز مدرسه نرفتم جزوشو نداشتم
پوف کلافه ای می کشم و کاش این همه فشار را متحمل نشوم … کاش
– دعوات نکردم پرسیدم کجا بودی؟ … همین … غذا درست کردم تا سرد نشده بخور تا من ببینم چه خاکی می تونم به سر بکنم
نگاهم از آینه ی تزئینی به اوست که بند شلوارکش را می بندد و سمت آشپزخانه می رود
– شیفتت زود تموم شد امروز
آهو شبیه مادرم است … یک کپی برابر اصل … همانقدر معصوم … همانقدر ساده … همانقدر زیبا … اما من … من شبیه صالح ام … همانقدر شوم!
– تغییر شیفت دادم … بیشتر روز میرم دیگه … روز تعداد عمل بیشتره راحت تر پولِ رفتن به یه جای دیگه رو جور می کنم … اینجا خیلی کوچیک و خفه ست
آخ که من فدای معصومیت و همراه بودنت بشوم دخترکم
– هرجا تو باشی خوبه فرقی نداره … بعدم مگه ما چند نفریم که کوچیکه؟ … شکوه که رفت خداروشکر خودم و خودتیم
صدای جیغ ذوق زده اش لبخند می نشاند بر لب های منِ عصبی و خسته
– واااای قرمه سبزی!
____________________
شکوه آب زیر کاه با یه دردسر برمیگرده احتمالا ممنون ساحل خانم قشنگ بود مثل همیشه🙏😍
شکوهه دیگه کاریش نمیشه کرد😂
فداااا❤
حالا خوبه یه مدت از شر شکوه راحت شدیم ولی ساحلو کجای دلم بزارم من به قدری ازش دارم استرس میکشم که از هیچکس نکشیدم😅😅
باورت میشه نمی دونم چجوری با آرام رو به روشون کنم
آرام از وسط نصفش می کنه 😂
وای از دست آرام😂 چقدر بامزه حرص میخوره و اونقدر قوی و عمیق مینویسی که انگار لحن شخصیتها رو میشنوم.
اصلا آرام نیست اصلا😂
خداروشکر واقعا چون خیلی سعی می کنم واقعی باشه همه چیز لحنا،اکتا و خلاصه همه چیز
عااااالی مینویسی عزیزم
دمت گرررم