نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۷۳

4.3
(55)

صدای جیغم گوش خودم را هم کر می کند
– آهووو … به من گوش کننن
شانه هایش بالا می پرد
درس نمی خوانَد و این مرا آزار می دهد
– سه ساعته دارم برات توضیح میدم کلا خوابی … سر خودمو می کوبم به دیوارا!
موهای صافش را پشت گوش می برد و لوس می گوید
– آرااام … خوابم میاد ساعت یک نصف شبه … بخدا دیگه خودمم بخوام یاد نمی گیرم
نفس بلدی می کشم و یقه ی تاپ شُلم را از بدنم فاصله می دهم تا آرامشم را به دست بیاورم
– فردا تا ساعت ۹ شب بیمارستانم همین الان یاد بگیر این مبحثو … چرا تو درس نمی خونی آخه؟ … چرا اینقدر تنبلی؟
با حالت سجده روی زمین خم می شود و آه و ناله اش را نثارم می کند
– می خونم … بخدا می خونم الان بذار بخوابم
همین که می خواهم گیس کشی را شروع کنم و حرصم را خالی،در با صدای بدی کوبیده می شود
ضربه هایی پی در پی … گویی فرد پشت در می خواهد آن را بکند
به سرعت از جا بلند می شوم و آهو از زمین سر بلند می کند و مردمک هایش در چشم هایش دو دو می زنند
چه کسی می تواند باشد جز سردار؟ … قطعا خودِ خودخواهش است که من مانند طلبکارها درب را می کوبد … این بار واقعا قاتلش میشوم دیگر راهی ندارد … بعد هم خودم سکته می کنم و راحت می شوم
بدون پوشیدن لباس مناسب و خشمگین سمت درب می روم
پا بلند می کنم و اشخاصی که چشمیِ در نشان می دهد به هیچ عنوان شبیه سردار نیستند
بدنم ناخودآگاه عقب میرود از ترس … این دو نفر دیگر چه کسی هستند؟
آهو کنارم می ایستد و سوالی نگاهم می کند و درب با ضرب بیشتری کوبیده می شود
حرف های هراس انگیزی از پشت درب شنیده می شود که آهو خودش را محکم به من می چسباند و من کاری نمی توانم بکنم جز حلقه کردن دست دور شانه های ظریفش
– باز کن درو قبل از اینکه بشکنمش صالح
اینها دیگر چه کسانی اند خدایا؟ … حالا که صالح زندان است هرکس و ناکسی جرات آسیب زدن به مارا پیدا کرده گویا … می گوید صالح و ما دختران صالحیم … قرار نبود تاوان گناه پدر بدهیم!
انگشتانم دور شانه های آهو سفت تر می شود
این آپارتمان لعنتی هم که در هر طبقه اش فقط یک واحد وجود دارد … بقیه واحد ها هم بیش از نیمی خالی اند … وگرنه با داد و هوار می توانستم کاری کنم
مغزت را به کار بی انداز آرام … فکر کن
ضرب دستشان ثانیه به ثانیه بیشتر و بیشتر می شود و آهو در بغلم گوش هایش را گرفته
بازهم پناهگاه همیشگی ام یک نفر است … وحشت زده و با چشمانی که یک دم از درب برداشته نمی شوند که مگر در این چند ثانیه بر اثر ضرب دستشان درب باز شود،تلفن همراهم را از جیب شلوار خانگی ام خارج می کنم
لمس می کنم شماره ای که نام سردار با یک قلب قرمز رویش هک شده
به یک بوق نرسیده جواب می دهد و من وقت ندارم که قربان صدقه ی انتظاری که برایم می کشد بروم
– دلت تنگ شد؟
در این گیر و دار یکی به خودش بگوید تو دلتنگی که روی گوشی ات خوابیده ای برای شنیدن صدای زنگ من
– سردار دو نفر اومدن دم در خونه
جدی می شود صدایش و من غیر او چه کسی را در این شرایط دارم؟ … یک یزدان است که آن هم آنقدر ترسو است که نمی شود رویش حساب کرد
– در خونه؟ … چی می خوان؟
– نمی دونم بخدا نمی دونم فقط انگار چیز خوبی توی ذهنشون نیست … یه چیزایی درباره بابا میگن … باز نکردم درو!
صدایش دور و نزدیک می شود گویا در حال انجام کاری می شود
– وا نکن دارم میام …
صدای آرامی فقط به گوشش می رسانم
– سریع بیا … من …
گوشی را پایین می آورم و صدای ریزم را فقط خودم می شنوم
– من می ترسم!
صدای مردانِ پشت در تن آهو که هیچ تن خودم را هم می لرزاند
– باز کن درو ت.م حروم صالح
از بد و بیراه و فحاشی اش چشمانم روی هم می افتد و فقط به درب نگاه می کنم
چه گناهی کرده ام جز اینکه ناخواسته دختر صالح شدم؟ … آهو چه گناهی کرده؟ … ما چه گناهی کرده ایم آخر؟
دیوار های بتونی خانه تنگ به نظر می آیند
دقیقه ها می گذرد و من دعا می کنم این درب باز نشود … سردار برسد!
تنها کاری که می توانم بکنم این است که دسته ی جارو برقی را در مشتم بگیرم و یک چاقوی بزرگ درون دست دیگرم
اما آهو فقط چسب من است … بلد نیست از خودش دفاع کند!
چیزی به ذهنم می رسد که ترسم را بیشتر می کند … این دو نفر مرد هستند!
– آهو لباس مناسب بپوش
سری تکان می دهد و خودم هم مانتو و روسری سر می کنم … اگر یک درصد وارد خانه شوند نباید بدنمان دیده شود … آنها مرداند!
بخدا قسم هر بلایی به سر خودم بیاید ذره ای برایم مهم نیست فقط برای آسیب ندیدن آهو می ترسم
تنه ای به در می خورد … مردمک هایم تا آخرین حد ممکن گشاد می شوند … تنها کاری که می توانم بکنم این است که جلوی آهو بایستم و سپر شوم برایش
درب به دیوار برخورد می کند و برق تیزی درون دستانشان چشمانم را می سوزاند
آهو از پست سر با وحشت نگاه می کند و پهلو هایم را با دست می فشارد از ترس
– به به … چشممون به جمال دخترای صالح روشن شد … عجب چیزایی پس انداخته پدرسگ
آهو بیشتر پهلویم را چنگ می زند و من بیشتر عقب می روم
– می گفتن دوتا دختراش حوری ان … من باور نمی کردم مجید
نگاه آن یکی به آهوست که سریع تیزی چاقو را به سمتش می گیرم … هیز نگاه می کند به خواهرکم و من برای اولین بار با تمام وجودم برای تقاص پس دادن پدرم دعا می کنم
خطاب به آهو می گوید
– بیبی بیا اینجا نترس!
سریع واکنش نشان می دهم
– خفه شو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
10 روز قبل

تا فرداشب استرس میکشتم خدا کنه سردار به موقع برسه ساحل جان یه کاری کن

Batool
Batool
10 روز قبل

وای قلبم تو دهنم افتاد سردار برسون خودتو😬
دختر تو چه قلمی دای آخه آدمو هی تشنه وتشنه تر خوندن میکنی عالی بود باور کن نفسم بالا نمیاد از استرس انگار واقعا تو صحنه بودم پشت سرآرام پناه گرفته بودم 😅😂😂 آخخخ کی فردا شب برسه 🥲😅

وانیا
10 روز قبل

وای من دیشب قبل خواب اینو خوندم، بعد ادامه‌ش رو تو خواب دیدم که سردار رسید نجاتشون داد 😂

آخرین ویرایش 10 روز قبل توسط وانیا
خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
9 روز قبل

😂😂

تنها
تنها
9 روز قبل

خوبه این دوتا میدونن جز هم کسی ندارن
سردار برسه واویلا میشه
این دوتا از مردانگی ساقط میکنه

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x