نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۸۱

4.4
(58)

آرام:
– شکوه … عزیزم … خوشکلم … اونجا خطرناکه باید از اونجا بری … بهت میگم اومدن سر وقت من و آهو چرا نمی فهمی میان سراغت زن
نمی فهمد حرفم را … شاید هم می فهمد و فقط حرص و طمعش نمی گذارد که از آن خانه باغ اعیانی برود
مطب امروز کمی خلوت تر است و فرصت کرده ام با شکوه تماس بگیرم و او را قانع کنم که از آن خانه برود قبل از آنکه دشمنان صالح بروند سر وقتش
صدای جیغ جیغوی گوش کر کنش به گوشم می رسد
– به توی سلیطه هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم … چسبیدی به اون افعی و باباتو نابود کردی
خدایا حرف هایش را نگاه کن … من چسبیدم به سردار و پدرم را نابود کردم؟ … من که با تمام توانم جلویش ایستادم با این اینکه حق با او بود … این از همه جا بی خبر دیگر چه می گوید؟
– شکو…
تا می خواهم صحبت کنم صدای بوق بوقی به گوش می رسد و خدا لعنتش کند تلفن را قطع کرد
خوبی به این زنیکه نیامده … من هشدارم را دادم دیگر بقیه اش با خودش است
به من گفت سلیطه؟ … من کجایم سلیطه است؟
صدای تق تق درب می آید
– بفرمایید
منشی مطب وارد می شود
– خانم صالح من اینارو تکمیل کردم
پرونده های تکمیل شده را روی میز قرار می دهد
نگاهم به اوست اما فکرم جای دیگر
همین که می خواهد بیرون برود می گویم
– مهشید … من سلیطه ام؟
می ایستد و متعجب نگاهم می کند
– واه … چطور خانم دکتر؟
– چطور نداره من سلیطه ام یا نیستم ؟
کمی سرش را می خارد
– والا … چی بگم!
فکر می کند؟
– مهشّید … یه کلمه است آره یا نه … کاری به حقوقت ندارم نگران نباش
سرپایین می اندازد و آنقدر آرام می گوید که به سختی می شنوم
– بله یعنی … یعنی یکم!
این اصلا قابل قبول نیست … اصلا و ابدا قابل قبول نیست
می گوید و جلوی چشمان تیزم سریع بیرون می رود … شیطان می گوید بزنم زیر قولم و به خاطر این حرفش حقوقش را کم کنم
بلند می گویم که بشنود
– نفر بعدی
با پرونده ی یکی از بیمارهایم مشغول می شوم‌ تا مراجعه کننده ی بعدی وارد شود
صدای باز و بسته شدن در و یک صدای کفش مردانه
بدون سر بلند کردن خطاب قرارش می دهم
– بفرمایید بشینید لطفا
نمی نشیند و من متعجب سر بلند می کنم
یک مرد میانسال … با چشمان آبی رنگ و موهای مجعد و ریش و سیبیل قهوه ای رنگ
منتظر نگاهش می کنم که زبان می گشاید
عمیق نگاهم می کند و گویی در ذهنش با کسی مقایسه ام می کند … من انسان کم هوشی نیستم … متوجه می شوم!
جدی می گویم
– آقای محترم گفتم بفرمایید!
لبش کشیده می شود و گویی می خندد
– خیلی شبیه پدرتی!
خدای من … او دیگر کیست؟ … از پدرم می گوید …‌ ترس سراسر وجودم را می گیرد … هرچه درباره ی منصور صالح باشد آسیب رسان شده است
– متوجه نشدم!
دست درون جیب شلوارِ کت و شلوار قهوه ای رنگش می کند و لبخند سمی دارد
– درسته … هیچوقت پدرت و سردار از من بهت چیزی نگفتن … واقعا نامردن … یه جورایی رفیق و شریکشون بودم
نوع نگاهش ناگهانی تیره می شود … از آن‌ نگاه های دارک
انگار از حرفی که میزند متنفر باشد می گوید
– نامردا به مهم ترین آدم زندگیشون درباره ی من چیزی نگفتن
من اصلا حس خوبی به این مرد میانسالِ فوقِ جذابی که سعی دارد خوب به نظر برسد ندارم
چشم های آبی اش ترسناک ترین اند … گویی پشت‌ آن ها حقایق سختی را پنهان کرده باشد که تیره می نگرند
– می تونم اسمتون رو بدونم؟ … و اینکه … برای چی اومدید اینجا؟
کمی در و دیوار مطب را می نگرد و برخلاف حرف هایش که صمیمی اند زبانِ بدنش می گوید تحمل دیدن من را ندارد
– مطبِ شلوغی داری … فضاشم خیلی خوبه … الان درک می کنم چرا دختر صالح و سلیقه ی سرداری
او از … از رابطه ی بین من و سردار خبر دارد؟ … مغزم هشدار های پی در پی به اندام هایم صادر می کند
فشار خونم بالا می رود و ضربان قلبم نامنظم می شود … نفس هایم هم!
راز بین سردار و آرام ،رازِ سر به مهری است … او از کجا می داند؟
حتی پدرم هم نمی داند، این مردک ترسناک از کجا می داند؟
قلبم از سینه بیرون پریده و تند و تند می زند
– خودتون رو معرفی نکردید
کمی جلو می آید و کف دست‌هایش را روی میز قرار می دهد
خم می شود رو به منِ پشتِ میز و مضطرب
نگاهش مانند مته جای جای صورتم را سوراخ می کند
– اومدم با دختر صالح آشنا بشم و حالا میرم … شاید یه روزی دوباره بهت مراجعه کردم … می دونی دیگه پیریه و کمردرداش
می گوید و حتی نمی ایستد من لحظه ای نه بیاورم
فقط چشمم بسته شدن درب را می بیند
بدنم از انقباض رها می شود و سرم را محکم بین دست هایم میگیرم
حرف هایش بوی تهدید میداد … گویی می خواست‌ آنهارا تهدید کند که می داند من دختر یکیشان و معشوق دیگری ام … انگار که بخواهد دوتاییشان را با من تهدید کند
در باز می شود و زبانم به سختی می چرخد
– امروز دیگه بیمار قبول نمی کنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
1 روز قبل

یا غیاث المغثیین این دیگه کیه ساحللللل جون 🥶🥶بابا قبول نیست که همه بلاها سر آرام بیاید همه رو سر شکوه بریز جان من 😆😆😂😂😂😂

خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

بابای ساحل نبود این؟دوئل شروع شد😱

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
21 ساعت قبل

شکوه بی چشم و رو هم حتما رفته تو تیم اینا

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
18 ساعت قبل

خدا کنه😂

تنها
تنها
18 ساعت قبل

یاااااا خداااااا
داستان هنوز کامل رو نشده
منم حدسم همون پدر ساحل بود
باز چه چیزی بین این سه تا هست خدا میدونه
ممنون ساحل جون بابت پارت،غافلگیر شدیم

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x