رمان آزرم پارت ۹۴
– خیلی خب … باید حرف بزنیم
حرف؟ … من و او؟ … درباره ی بودن با زنی دیگر؟ … زنی غیر از آرام؟
واقعا گمان می کند من انقدر حقیرم؟
– من هیچ حرفی با تو ندارم … هیچ حرفی!
رگه های سرخ درون چشمانش را می بینم … نخوابیده؟ … زخم پهلویش چه؟
نگران می شوم برای مردی که زنانگی ام را به نابودی کشانده!
– خب پس … فعلا موندگاری!
سمت آشپزخانه می رود که من هاج و واج می مانم
– تو واقعا دیوونه شدی … زده به سرت … من میرم
چسب دور پاهایم را محکم باز می کنم
گام های بلندم به در می رسد و لعنت بر دری که هرچه دستگیره اش را فشار می دهم باز نمی شود
صدای کلفت مردانه اش از آشپزخانه می رسد
– بهتره بری دست و صورتتو بشوری و بیای اینجا … قرار نیست من آشپزی کنم!
درِ خانه اش هم مانند خودش بیشعور است … زورم به او نمی رسد به در که می رسد … لگد محکمی نثارش می کنم
– بیا این درو باز کن می خوام برم
بالاخره از آن آشپزخانه بیرون می آید
– قبلا بهت گفتم … جای تو … کنار منه … بیا بشین انقدر اذیت نکن منو
حیران و وا رفته می مانم … من اذیت کرده ام؟
– جای من دقیقا جاییه که تو نباشی!
هر چقدر زخم زبان بزنم هم گوشه ای از کاری که با من کرده جبران نمی شود
فکر اینکه زنی دیگر رویش حساس است … زنی دیگر پوستش را خراش می دهد … زنی دیگر را می بوید … زنی دیگر را می بوسد … فکر اینها من را قطعه قطعه می کند بخدا
– ظالم! … زِبونت وادارم می کنه بگیرمت لا به لای دستام … بچسبونمت به همون درِ بی صاحاب و اونجوری که خودت می دونی بهت بفهمونم جات کجاست … الان دلت رضا نیس … چرکیه … بذار به دستش بیارم بعد زخم بزن
با جملات کوتاهش قلبم را هدف می گیرد … قلبی که با وجود آن زن هنوز هم احمق تر از احمق برایش می لرزد
برای این مالکیت یک طرفه اش حتی!
من روی او مالکیتی نداشتم … آن زن … همان زنِ ساحل نام … او نامزدش بود!
– اون در تا من نخوام باز نمیشه … مجبوری به حرفای منِ لاشی گوش کنی
هاه … خودش هم می داند … می داند چه کلمه ای برازنده اش است
برازنده ی مردی که دو زن را هم زمان اداره می کند
چه کلمه ای برازنده ی من بود؟ … برازنده ی زنی که معشوقه ی مرد زن داری است … کلمه ای که برازنده ی من میشد قطعا رقّت انگیز تر است
– مجبور نیستم … مجبور نیستم بهت گوش بدم
قلبم میمیرد تا بگویم … بخدا قسم میمیرد
– خیانت کردی بهم … به من!
ناله ام بلند می شود و او فقط نگاه می کند .
– به منی که می دونستی مثل روانیا روت حساسم
– نکردم … بهت خیانت نکردم گند نزن به من با حرفات … وقتی اومدی کسی نبود
نفسم را همراه با درد به درون تنم می کشم … می گوید خیانت نکرده و من تن بزرگی که دست های زن دیگری لمسش کرده را می بینم
می خواهد جواب بدهد که صدای تلفن همراهش نگهش می دارد
گویا پیام مهمی است که دوباره شال و کلاه می کند … خرسند می شوم … تمام می شود این زندانِ چند دقیقه ای
کنارم می رسد … درست رو به روی در
مرگ بر این بوی سرد و تلخ … آمیخته با بوی توتونِ پیپش … کنار نگذاشته آن پیپ را؟
با احتیاط … مانند یک شیء قیمتی انگشت اشاره اش نوازش می کند گونه ام را
– قبلت … بعدت … هیچ خری نبود … تو این دل لاکردار هیچ احدالناسی غیر توی ظالم نبود و نیست … من مریضم بهت دختر صالح … دهنشو می بستم و تورو تصور می کردم!
پاهایم به زمین می چسبد و قلبم به آسمان
مغزم سوت می کشد و قلبم فریاد و شش هایم دف می زنند
چه کنم؟ … شيون کنم که از هم آغوشی با دیگری می گوید یا شادی کنم که رویایم را در سر می پروراند
نمی دانم کی در باز می شود؟ … کی او می رود؟ … کی کلید را در قفل در می چرخاند و کی من زندانی می شوم؟
فقط می دانم حالم خوب نیست … حالم هیچ خوب نیست
سر می خورم و می نشینم و سرم تکیه می دهد به درب بسته شده … من عاشق یک دیوانه ی تمام عیار بودم
عاشق مردی که انتقام چشمش را کور کرده بود … زنی دیگر را با تصور من لمس می کرد … لمسی که زور میزنم دستانش را به خاطر آنها قطع نکنم!
رفت و من اینجا ماندم … درست در خانه ای که منطقه ی امنش بود
______________________
راوی:
دخترک با حرص تمام خروجی های آپارتمان را می گردد … حتی یک روزنه نیست خدا لعنت کند آن عوضی را
قدم می گذارد درون اتاقی که بوی مردانه اش در آن جامانده
چشم هایش می چرخند … شاید چیزی بیابد
اتاقی که مرتب نیست … لباس های اوی شلخته همه جا هستند
یک پیراهن سفید … درست روی دستگیره ی کمد چوبی … از کی پیراهن می پوشید؟ … اصلا برای چه پوشید؟
همان تیشرت های تنگ کافی اش نیست؟ … درست مانند یکی از همین هایی که زیر پایش افتاده … بویی از آن تیشرت ساطع می شود … بویی که سرد است،اما تلخ نیست
تیشرت را به بینی اش می چسباند و برای یک لحظه … فقط یک لحظه همه چیز از یادش می رود … این بو … بوی لیموی سرد است! … تیشرتش … بوی آرام را می دهد!
کوبش دلِ به قول او لاکردارش دست خودش نیست … حس ویرانگری است … پر از دخترانه هایی که شکوفا می شوند … بوی عطر زنانه اش روی تن او میماند پس!
این پارچه ی مشکی گواه قلب عاشق سرداری است که بیراهه رفته
دخترک می خواهد مانند لقبش شود … ظالم!
خونش را درون شیشه می کند … از اینکه او را اینجا نگه داشته پشیمانش می کند … روزگارش را سیاه می کند … درست با همین یک پارچه ی مشکی رنگ!
_______________________
نمی داند چند ساعت منتظر است … برای بازی کردن یک رول قدرت
شب از نیمه گذشته و آن پسرک اعصاب خورد کن گویا عادت دارد به انتظار گذاشتن آرام
بالاخره صدای چرخش کلید می آید … و اویی که درون سیاهی خانه پیدایش نیست
مسیر بعدی مرد می شود آشپزخانه … شیشه ی آبی را از یخچال خارج می کند و یک نفس سر می کشد
آرام راه گریزی نداشت … همین اطراف است … دارد نقشه ای سر هم می کند برای چزاندنش … آن قد کوتاهِ ظالم را مانند کف دست بلد بود!
– خودتو نشون بده ببینم چه خوابی برام دیدی فرعون
باهوش است و آرام می خواهد کله اش را بکند
پا در آشپزخانه می گذارد و مرد حواسش نیست
– خوابی برات ندیدم … ولی بدم نمیاد تو خواب خفت کنم!
سردار صورتش را کج می کند و بر می گردد … نگاهش میخ تنِ بی رحمی می شود که درون تیشرت مشکی رنگی برق می زند … گفته بود خوابی برایش دیده ها اما … این یکی کابوس بود
می خواهد با خودش آزارش دهد دختر حیله گر صالح
با تومانینه لیوانی از درون آبکش بر میدارد و سردار تماما چشم شده … چشم شده و خیره ی پاهای بلوری است که از زانو به پایین بدون پوشش برق می زنند
این تیشرت … برای آرام دوخته شده بود!
– بهتره زودتر چشماتو از روم برداری … هرچی هستی ندید پدید نیستی
زخم عمیقی می زند و خودش باخیال راحت لیوان آب پر می کند
سردار دندان بر دندان می فشارد
– این چه مزخرفیه کردی تنت؟ … می خوای صبر منو امتحان کنی یا دنبال چزوندنمی؟
آخجون داره به جاهای خوب میرسه 😂
😂😂😂
قشنگ بود ممنون ساحل جان💝🌹
فدااااا❤️
باور کن این دوتا خود موش وگربه هستن یکی میزنه یکی تلافی میکنه یکی تلافی میکنه دیگری میزنه 😂😂😂امان از دستشون مرسی ساحل جون بسیار قشنگ
کی بتونن با هم کنار بیان خدا عالمه🥲😂
قربانت❤️