رمان آزرم پارت ۹۸
آرام:
باید قبل از آنکه او برگردد لباسی تن کنم
دلم می خواهد همان اسلحه ای که با آن همه چیز را به نفع خودش تمام کرد را بردارم و یک گلوله در مغز خودم شلیک کنم
لباس های خصوصی ام را از لا به لای ملافه ها پیدا می کنم … مانتوام هم که بیرون از اتاق گذاشته بودم … خدا من را بکشد
همان پیراهن سفید او را که گویی از دهان گاو درآمده را می پوشم … کسی خورده نمی گرفت خیلی ها پیرهن مردانه می پوشند دیگر
لباس بوی آن عوضی را می دهد و من میل عجیبی به پاره کردنش دارم … شلوار خودم را هم می پوشم
با اعصابی به هم ریخته روی تخت می نشینم و سرم را بین دست هایم میگیرم
دیری نمی پاید که از دست او که نه،از دست خودم دق کنم … منی که گول فریبکاری هایش را می خورم … منِ عاشقی که هرکاری می کند بازهم دوستش دارم
باید به یک روانشناس مراجعه کنم … شاید تراپی بتواند به مغزم بفهماند که نباید انقدر اورا دوس بداری احمق!
خبری از او نمی شود … از جا بلند می شوم
نمی توانست من را انقدر سهل الوصول ببیند … بعد از ظلمی که در حقم کرد نمی تواند انقدر راحت از کنارم بگذرد و با مکر و حیله من را گوش به فرمان خودش کند
به درب اتاق نزدیک می شوم که صدای گفتمان به گوشم می رسد … صدای جدیدی است … تا به حال نشنیده بودم …
گوشم را به در می چسبانم بلکه صدای مکالمه ی سردار و شخص مجهول را بهتر بشنوم
– سلیم گفت اینجا میشه پیدات کرد
– سلیم به هفت پشتش خندید … نصف شب شبیخون زدین به خونه ی من حاجی؟
حاجی؟ … شخص مکه رفته ای اطراف سردار بود؟
– دختر بزرگه ی صالح گم شده … داره در به در دنبالش می گرده … می دونستی؟
صالح دنبالم می گردد … از او انتظار نداشتم
عجیب است که حس خوبی به این حاجیِ مکه ای دارم … چرا سردار را هدایت نمی کرد؟ … کمی خدا و پیغمبر یادش میداد بلکه اینگونه خون به جگر من نکند
– می دونم …
حرص کلامش را آذین می دهد و من فیض می برم از کاری که کرده ام
– درش آورده از هلفدونی دیگه … الان شده نور چشمیش
خوب کردم … اصلا از این ببعد یک صالحِ اصیل می شوم
نمی دانم به قول خودش حاجی چکار می کند که صدای سردار می آید
– این چیه الان؟
– برگه ی استعفات … پذیرفته نیست … یگان بهت نیاز داره
برای لحظه ای متعجب می مانم … استعفا داده!
– شرط من برای ورود به یگان صالح بود … قرارمون نبود سر بزنگاه از چنگم درش بیاری حاجی
– اون کثافت مدرکی علیهش وجود نداره … من نمی خوام مهر قاتل بخوره رو پیشونیت پسر حالیته؟ … حکم تیری که بهت داده شده برای کسی که مدرکی علیهش وجود نداره کافی نیست!
مغزم آهسته آهسته مانند دوران کودکی ام که تکه های پازل را کنار هم می گذاشتم، تمام وقایع را کنار هم می گذارد …
پس … پس این مرد ناشناس پدرم را به زندان فرستاد … برای قاتل نشدن سردار!
گفتم ها … گفتم به او حس بدی ندارم … اما سردارِ کله خرابِ کینه ای مگر حرف می فهمد؟
– به درک … به درررک … من ده سال به امیدِ گرفتن صالح تو مشتام توی اون یگان سگ دو زدم … می خواد قاتل بشم،جانی بشم،صدام بشم ،هر چیزی که شما بگی … حاجی نامرد بشی نامرد میشم!
یکی هست به رمانای من یه ستاره میده و امتیازشو خراب می کنه
فقط اگه پیداش کنم🙂
خونتو کثیف نکن مریض زیاد هست🤬
آخه واقعا کار زشتیه 🤦🏿♀️
اگه اونی که یه ستاره میداد کامنت هم میذاشت که چرا می پذیرفتم
من حتی اگه از رمانی تو سایت خوشم نیاد بهش امتیاز نمیدم که کم نشه امتیازش شاید صد نفر دیگه خوششون بیاد 💔
به منم میده
همیشه هم همون اول تا پست میشه 🤦🏻♀️
یه حدسایی می زنم کی باشه ولی خب بیخیال
آفرین دیدی؟پست میشه اولین نفر یه ستاره داده اصلا روحیه آدمو فنا می کنه 🧘🏿♀️
آره معلومه اصلا نخونده فقط خواسته اذیت کنه
تهش که تعداد زیاد میشه امتیاز میاد بالا همون بیخیال
خواستم بفهمه چقدر بیشعوره وگرنه آفرین امتیاز که میاد بالا
ناراحتم ارام وا داد😩
من ازش جوگیر ترم😶🌫️
وا داد ولی دلش صاف نشد منتظر ادامه باش😈
خب راز سردار کاملا برملا شد ببینیم آرام میخواد چکار کنه ممنون ساحل خانم
فدات قلب❤️
وای یه راز مخوف از سردار کشف شد منتظرم ببینم آرام خانم خشتک سردار رو چه جوری میکشه سرش 😂🤣😈🤦
دو سه تا پارت پیش کشف شده بود الان آرام مطمئن شد
چیکارش داره به این خوبی دزد و قاتل نیست پلیسه آرام باید بره خداشم شکر کنه 😌
مگه این آرام خانم سلیطه کاری جز کشیدن خشتک ملت روی سرشان بلده ساحل گلی 😍❤️😂🤣🤦؟
خب پس جدی جدی پلیسه
من باور نمیکردم میگفتم فقط با پلیس همکاری میکنه 😂🤦🏻♀️ اینطوری خیلی چیزا عوض میشه
سردار و همکاری؟ اصلا اعتقادی به همکاری داره این بشر
باید یه سرپوشی برا کاراش پیدا می کردم 😂🤦🏿♀️
مرسی ساحل گلی😊🪻
واقعا شرم آوره که صالح تازه یادش افتاده دختری به اسم آرام داره که حالا شده نور چشمیش🥲