نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزَرم پارت ۱۲

4.4
(44)

چقدر خسته ام
روحی که خسته است را با کار سعی میکنم کمی آرام تر کنم
پزشک بودن خود خود عشق است
جان می بخشی به انسانی که ارزشمند ترین چیز در زندگی اش جان است … این یک لذت وصف ناپذیر است … یک عشق بی مانند
بی توجه از سالن خانه می گذرم … اینجا کسی نیاز به سلام و علیک ندارد … همه یک مشت به درد نخور اند … حتی آن پدر نام
– آرام … بیا کارت دارم
چشمانم روی هم می افتد
باز چه برنامه ای برایم داشت؟
کت و شلوار خوش دوخت اداری ام را مرتب می کنم و سمت پذیرایی گام بر میدارم
از حالت شکوه یک رد خنده بر لبانم می افتد
همانند ملکه ها روی مبل لم داده و قهوه می نوشد … با دستانی از مچ تا آرنج النگو
واقعا فکر می کرد زیباست؟ … نمی داند شبیه یک بره زنگوله دار شده که جرینگ جرینگ صدا می دهد؟
-بفرمایید … بابا
به مبل رو به رو اشاره می کند
-بشین … حرف دارم باهات
نفس حرصی ام را در سینه ام حبس می کنم … دستور می دهد … من دخترتم نامهربان
روی مبل جا می گیرم و مقنعه روی سرم را مرتب می کنم
جام درون دستش را روی میز می گذارد
– باید بری جنوب …
یک انفجار مهیب در جانم رخ می دهد
– طرف قرارداد اماراتیه … از دبی اومده جنوب … بندرعباس
ضربانم آرام میگیرد … گمان کردم برای دور کردن من می خواهد این کار را بکند …الهی شکر
– یه طرف شراکت منم طرف دیگه شاهرخی … به خاطر کارای اینجا نمی تونم برم … تو رو می فرستم باهاش
نه نه … این جریان خوب به نظر می رسد
نزدیکی به سردار … یک سفر دور از تهران به بندرعباس
پیدا کردن پلان های مغز آن لعنتی … بابا را یک بوس جانانه کنم؟
-باشه … من مشکلی ندارم
پا روی پا می اندازد … با ژست مغرور همیشگی اش … او یک پیرمرد جذاب است حقیقتا
– خوبه … خوبه … فردا میری … همراه شاهرخی … آرام تو الان از طرف من وکیلی … حواستو جمع کن … اون بچه بازی هاتو می ذاری کنار و با یه قرار داد تپل بر میگردی
این وسط پوزخند شکوه را کجای دلم باید بگذارم؟
– منصوووور؟ … واقعا می خوای این دختره رو بفرستی و بهش وکالت بدی؟
یک نگاه تیز از طرف من و یک بی توجهی خوشحال کننده از طرف پدر
– خیلی خب … برو استراحت کن فردا میری … آرام تو دختر منی فراموش نکن … دختر صالح مو لای درز کاراش نمیره … نشون بده چند مرده حلاجی
شاید برای اولین بار عاشقانه به پدر نگاه می کنم … برای اولین بار همین کلمات ساده اش … همین اعتمادی که به من می کند … قلبم را به بازی می گیرد … حس داشتن یک پدر واقعی را دارم
از جا بر می خیزم و نیم نگاهی به شکوهی که در حال فروپاشیدن است نمی اندازم … بد در برجکش خورده بیچاره
-چشم … نگران نباشید … اعتماد کنید به من … من اشتباه نمی کنم
سرش را به علامت فهمیدن تکان می دهد
-می تونی بری
و یک پرواز به سوی اتاق
یک خنده مستانه
همین را می خواستم … دقیقا همین
– ایول … ایول بابا بهت … ایوللل
درب اتاق باز می شود و آهو خودش را داخل می اندازد و سریع آن را می بندد
– آرام … چته؟ … صدات کل طبقه بالارو برداشته
احساسات فوران شده ام مرا در آغوشش پرت می کنند
-آهوو … دارم میرم جنوب دختر … عای خدا شکرت
تن آهو می ایستد … مضطرب شده؟
لبخندم پر می کشد … خواهرم بی من … بین این گرگ ها تنها می شود
شکوه … شکوه اذیتش می کرد
این قرارداد انگار زیادی هم خوب نیست
عقب می کشم و صورت ماه مانندش را می نگرم
– آهو … نگام کن … ببین منو … تو می تونی از خودت محافظت کنی … باید بتونی
بغضش حالم را بد می کند … خیلی بد
لب های زیبایش می لرزد
– آرام … من بی تو تنها میشم …
دستانم را دو طرف بازویش می گذارم و تکانش می دهم
او باید یاد بگیرد بی من هم می تواند … باید یاد بگیرد از خودش دفاع کند
باید بفهمد که بزرگ شده و کسی حق آزارش را ندارد
– آهو … خوشکلم … تو قوی خب؟ … خیلی قوی … اونقدر قوی هستی و بزرگ شدی که کسی حق اذیتت رو نداشته باشه … بغض نکن به حرفام گوش کن … این ماموریت یه هفتس حداکثر … خب؟ … توی این یه هفته جوجه ای که بغض کنه نمی خوام … یه آهوی رمیده می خوام که از خودش دفاع می کنه … باشه عشقم؟
سرش را نامطمئن تکان میدهد
– باشه
لحنم طنز می گیرد
– شکوه کاریت داشت بگیر موهاشو بکش خودش فرار می کنه
بالاخره می خندد که لب هایم کشیده می شوند
صدایش را نازک می کند درست مثل شکوه که دیگر ردیف دندان هایم مشخص می شود
– منصووور … این دختره هم پیش اون خواهر سلیطه اش یاد گرفته وحشی شده
صدای خنده مان می پیچد … کسی حق ناراحت کردن مارا نداشت … هیچ کس
حتی اگر او را مرگبار بخواهم
________________
________________

کنارش راه می افتم که عینک آفتابی گران قیمت و جذابش را روی چشم جا به جا می کند
این هوا … لعنتی مرگ است
چرا انقدر گرم
برای اولین بار است جنوب آمده ام و حقیقتا انتظار این حجم از گرما را نداشتم
قطره های عرقی که از کمرم سر می خورد حالم را بد می کند
من واقعا نیاز به یک مکان خنک داشتم … یک دوش … منه وسواسی را چه به هوای داغ؟
با پرونده های درون دستم خودم را باد میزنم
بدون کلمه ای نیم قدم جلوتر از من است و بادیگارد هایی پشت سرمان
کسی نمی پرسد این دخترک یک و پنجاهی میان این غول تشن ها چه می کند؟
درب کشویی هتل که باز می شود که یک سرمای دلپذیر به صورتم می خورد
بخدا قسم انگار که از جهنم وارد بهشت شده ام
نگهبان ها همان بیرون می مانند و همراه با او سمت پذیرش می رویم
-سلام خوش آمدید آقای شاهرخی
سردار بی حوصله سر تکان می دهد
زن لاغر اندام با چشمان رنگی … سبز است؟
نگاهی به من می اندازد و لحن دوست داشتنی دارد
– و شما … باید دختر آقای صالح باشید
لبخند می زنم
– بله … آرام هستم … آرام صالح
کمی در سیستمش جستجو می کند
دو عدد کارت سمتمان می گیرد
– بفرمائید اتاق ۱۰۸ و ۱۰۹ ‌… طبقه آخر … اتاق های وی آی پی و اختصاصی … ویو رو به دریا … در این طبقه هیچ اتاقی دیگه ای نیست … کارمندم همراهیتون می کنه
کارمند هتل وسایل را تا درون آسانسور حمل میکند … گمانم با خودش می گفت اینها دیگر که هستند؟
آسانسور شیشه ای و دریایی که برق می زد
تنها یک کلمه برای توصیفش می توانم به کار ببرم … زیبا
واقعا زیباست
سردار بی احساس سر درون گوشی موبایل کرده و حتی این منظره روح انگیز را نمی نگرد
این لعنتی به راستی قلب نداشت
وسایل من را درون اتاقم می آورد
کارمند جنتلمنی است باید بگویم حقوقش را زیاد کنند … خودم از تفکرات احمقانه ام خنده ام میگیرد
-بفرمائید خانم صالح … اوقات خوشی رو در هتل براتون آرزو می کنم
لبخندی نمکین نثارش می کنم
– متشکرم
بیرون می رود و نمی ایستم تا او اتاقش را تحویل بگیرد و درب را می بندم
بر می گردم و با دیدن منظره دهانم باز می ماند
یک اتاق با ویوی رو به دریا … تمامن شیشه
از شدت زیبایی جیغ آرامی از دهانم خارج می شود و به طرف شیشه ها می روم
این زیبایی ، تخت تجملاتی و اتاق طلایی رنگ را نابود کرده … کی دیگر به این اموال دنیوی نگاه می کند … دریای رو به رو خود خود زندگی بود
_____________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

امیدوارم آرام از همراهی با سردار پشیمون نشه ممنون ساحل جان از پارت گذاری منظمت😘

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x