نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزَرم پارت ۳

4.3
(56)

فکر می کرد با دست بسته نمی توانم کاری کنم؟
او با یک لمس کوچک من سول به سلولش متلاشی میشد
چشم هایم به سینه اش که جلویم است خیره می شود
دکمه های بالایی اش باز است
یک فکر بکر
صدایم از آن صداهای ناله وار می شود
– من بهت اجازه ندادم دست بهم بزنی پس ولم کن
نمی تواند … او اکنون نمی تواند ول کند و من خوب می دانم
لب هایم روی قسمت سمت چپ سینه اش می نشیند که دیگر نفس کشیدنش را نمی شنوم … دست هایم را بازور بازو اسیر می کرد … هاه
سخت تنم را به دیوار هل مز دهد و عقب می کشد
لبخندی صورتم را آذین می دهد
دستی با حرص به صورتش می کشد
– می دونی این غلطی که کردی چه بلایی سر یه مرد میاره که بی ترس انجامش میدی؟
دلفریب یقه اش را می گیرم و سمت خودم می کشم
– اون زنیکه کی بود؟
کله داغ شده اش را در دست می گیرد … مردی که تفنگ به دست می گرفت و بی رحم آدم می کشت … جلو من به عز و جز می افتاد
– گورتو گم کن تا یه بلایی سر دوتامون نیاوردم تا توی احمق بیخیال این کارات بشی
جلو می روم و بدنم را کش می دهد … روی نوک پنجه با به سختی دستم دور گردنش حلقه می شود
– آراااام … یه گلوله خالی می کنم تو مغزت ‌… به ولله می کنم با من بازی نکن
اکنون وقت حرص خوردن او بود
– می دونه؟ … همونی که از نظرت خوشکله منظورمه … می دونه که … هر شب … از زیر دستای من در میری؟ … نمی دونه؟ .‌.. جواب بده خو چرا هیچی نمیگی … می دونه الان چسبیده بودی به تنم؟ … چمیدونم می دونه که …
دستانم را به شدت از دور گردنش باز می کند که خنده ام می گیرد
– دهنتو ببند … ببند دهنتو
من سر از راه به در کردن او … بی حیا بودم …‌ زیادی بی حیا
دستم روی کمر بند شلوارش کی می نشیند برق از سرش می پرد
مچ دستم را می گیرد
– نکن … نکن بی شرف … طلا بود … بکن دستتو از من
طلا؟ … مادربزرگش؟ … خنده ام می گیرد … برای این انقدر خودم را آزار دادم؟
دستم از کمربندش جدا می شود و بلند بلند می خندم … خودم که هیچ حال او خنده دار تر است
– وای سردار … دیدی داشتم سر یه زن خیالی از راه به درت می کردم
بلند تر می خندم که پیشانی اش را با حرص می مالد
– من گفتما … گفتم این عوضی جز من کسی رو خوشکل نمی بینه … کثافت عزیزمم بهش گفتی … گردنتو می شکستم سردار شانس آوردی
خنده ام قطع نمی شود که چشم هایش را باز و بسته می کند
– گمشو برو دیگه ظرفیتم تکمیله یه بلایی سرت میارم … گمشو میگم … نخند گمشو از جلو چشمم … بی چشم و رو
با خنده ای که بند نمی آید سمت درب حال می روم
بر می گردم و از روی هوا بوسی برایش می فرستم که تهدیدگر نگاهم می کند
خودمانیم … حتی فکر اینکه آن زن پشت گوشی کسی غیر از مادر بزرگش بود هم مرا می کشت
از راه روی اتاق ها رد می شوم
– آرام … ساعت ۲ نصف شب تو سالنی؟
آه خدای من … این زنیکه خواب نداشت؟ … زندگی نداشت؟ … صبح تا شب کشیک من را می کشید
– دوباره یه شب این پسره اینجاس تو راه افتادی دنبالش؟ … می خوای به چی برسی؟
پوفی می کشم و بی حوصله روی نوک پا سمتش می چرخم
دستانش را زیر بغل تا زده و در چارچوب تر حرص می زند
– می خوام به چی برسم؟
چانه ام را به حالت تفکر می خارانم
– وایسا فکر کنم … ها فهمیدم … دنبال اینم بفهمم به زن بابام چه ربطی داره؟ … به تو چه آخه زن؟ … برو بگیر بخواب پوستت خراب میشه
چشمانش ترسناک می شود … این زن این حیله گر تمام عیار است و من خوب می دانم
با تفریح نگاهش می کنم
درب اتاق را آهسته روی هم می گذارد سمتم می آید
باید تزریقی … چیزی می کردم … این قد کوتاه مرگ آور بود
– زبونتو کوتاه کن دختر … می خوای با راه افتادن پی این پسره چه خاکی به سر خودت کنی ؟
صدایم ناخود آگاه بالا می رود
– بابا به تو چه … تو چیکاره ای این وسط؟ … انقد پسره پسره نکن واسه من … اصلا می خوام برم زیرخوابش شم تو این وسط چی میگی؟
دست روی دهانم می فشارد که چشمانم درشت می شود
– دهنتو ببند سلیطه … داد و هوار می کنه
صبرم سر می آید … من دختری نبودم که این خرفت بخواهد دست روی من بلند کند
قد بلند می کنم از پشت محکم موهایش را می کشم که دستش از دهانم برداشته می شود و جیغ بلندی می کشد
چنان محکم موهایش را در مشتم می فشارم که فقط دست و پا می زند

شخصیت های جدید داریم:)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

خوبه که این پارتو زود گذاشتی ممنون
ولی فکر کنم هنوز مونده تا شخصیتا همه معرفی بشن موفق باشی

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x