نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزَرم پارت ۶

4.1
(45)

پوکی از سیگارش می کشد
دود غلیظی که ریه ام را تحریک می کند
– کاری به‌کار آهو ندارم چرت نگو انقدر … تو طعمه راحت تری از آهو هستی مطمعن باش بخوام یکیتونو سر کیسه کنم اون تویی پس انقدر در گوش من ور مفت نزن
دست به سینه و مسخره نگاهش می کنم
من طعمه راحتی ام؟ … خاک بر سرت آرام خاک
– من طعمه راحتی ام؟ … تو هنوز فکر می کنی من اون دختر ۱۸ ساله خنگم؟ … همونی که یه پسر هفت خط۲۳ ساله گولش میزد؟ … بازم مشکل از خنگی من نبودا تو سرد و گرم کشیده بودی وگرنه کسی نمی تونست گولم بزنه جز تو
تک خنده ای می کند و دودی که از بینی و لب هایش خارج می شود اعصابم را بازی می دهد
– ۱۰ سال گذشته تو هنوز تو فکر اون موقع ای بعد من کینه دارم؟ … ببین آرام چشم به هم زدیم گذشت … من الان یه مرد۳۳ ساله ام حالیته؟
روسری ام را روی سرم مرتب می کنم که چشمان خمارش حرکاتم را دنبال می کند … چه برنامه ای برایمان داشت خدا داند
– اندازه ۱۰ سال فقط عوضی تر شدی همین
سیگار ته می کشد … پایین پایش پرت می شود و پوتین هایی که لهش می کنند
– نظرت راجبم غلطه دختر صالح
با دست روی سینه اش می کوبم و می توپم
– انقدر به من نگو دختر صالح … من آرامم خب؟ آرام
دست لعنتی که کمرم را چنگ می زند چه می گوید
نه نه نه … این سردار از سرداری که پاک دامنی می کرد خیلی خطرناک تر است
می خواست از راه خودم که در پیش گرفته بودم از من سواستفاده کند … و خاک عالم بر سر آرامی که ضربان قلبش اوج می گیرد
– خب بگو … داشتی نطق می کردی
کپ کردم … او … نمی توانست نزدیکم شود
منه لعنتی افسار احساساتم دستم نیست
– نکن چیکار می کنی ولم کن
صورتی که زیادی بالاست … یک جفت چشم خمار … خم می شود
– می چسبی … انگولک می کنی … کمربند می خوای باز کنی … تو خیالت سردار پخمه اس آرام؟ … نکن خب؟ … نکن … دست به من نزن … نزدیکم نشو … نچسب به من … چون اون چیزی که دنبالشی بهت نمیدم … فقط باعث میشی از این خراب شده زدم بیرون اولین زن سر راهمو بکشونم به تخت خواب
از گوش هایم دود بلند می شود … درست مانند قطاری که ترمزش را کشیده باشند
صدای آژیری که در سرم می پیچد
– خدا لعنتت کنه خب؟ … خدا لعنتت کنه … ولم کنننن
انگار خنده اش میگیرد که دست روی دهانم می فشارد
– ششش کل ملت فهمیدن … من اون زن باباتم که صدا بلند کنی در برم؟ … تکون نخور حرف دارم باهات … آرام میگم تکون نخور … دیشب نگفتی دارم له له میزنم برات مگه … وایسا حالیت کنم له له زدن چجوریه
حواسش پی دست هایم نیست که ناخون هایم را محکم در گردنش فرو می کنم
می کشم و جای پنجه های ۴ انگشت … شاید کمی آرامم کند
دستم را با چشمانی که از سوزش روی هم افتاده محکم پشت سرم قفل می کند که بدنم تکان سختی می خورد و به عقب می روم
– جر دادی … صالح پرسید بگم پنجه دخترته؟
با نفس نفس بد نگاهش می کنم … خیلی بد
– آره … بگو نزدیکش شدم از خودش دفاع کرد … ولم کن معلوم هست چت شده؟
با یک دستش دست هایم را پشتم نگه داشته و دیگری را درون جیبش فرو می کند
قلبم اجازه نمی دهد حرکاتش را دنبال کنم … می کوبد … سخت می کوبد … خدا مرا بکشد که این قاتل خانواده ام دارد بازی ام می دهد
ببخش من را آراز … ببخش بردارم … ببخش داداشی دست خودم نیست … اگر دست خودم بود یه گلوله در مغزش فرو می کردم و تمام … این قلب لعنتی نمی گذارد
دستی که از جیب خارج می شود
– گیرتو جا گذاشتی توی ماشین … الکی شلوغش می کنی
زبانم خشک شده … نمی چرخد چرا؟
– وقتی تو محدوده من فضولی میکنی حداقل بند و بساطاتو ننداز … آهو از تو باهوش تره
نمی دانم خیالش از بابت دست هایم که توانی ندارند یا چه راحت است که رهایشان می کند … شاید هم می خواهد گل سر را از او بگیرم
آن گل سر پارچه ای بد جور حالم را گرفت … قطعا پاره اش می کردم
یک قدم عقب می روم تا از بدن وسوسه انگیزش دور شوم … حال می توانم اندکی خودم را جمع و جور کنم
یک راست دیوار حاشا را بالا می روم
– مال من نیست … من چجوری بیام تو ماشین تو آخه؟ … شاید مال هموناییه که بعد انگولک کردنای من سوارشون می کنی …
این بار وقعا می خندد
من دلم برای خنده هایش هم تنگ شده
برنامه های جدیدش ایجاب می کرد بعد ده سال خنده نشانم دهد؟
– من این همه زر زدم … همون فلان فلان شده هارو گرفتی ازش؟ … این گیره … بوی تورو میده
برق از سرم می پرد
یک هیجان وصف نشدنی
یک حالت کما … اغما … زندگی نباتی
بوی من را؟ … قلبی که میخواهد از سینه ام بیرون بزند و فریاد می کشد من تنگ شده ام و مغزی که گیج است … سال ها صدای قلب را خفه کرده و حال انگار زورش نمی رسد
این نگاه فریبنده اش … سردار احمق نبود … او متوجه است که با یک جمله چگونه من زیر و رو شده ام
– آرام
سرم یک راست بر می گردد سمت آهو … دستانی که می لرزند را پشت سرم می برم
آن عوضی می فهمد … به خدا قسم که می فهمد چه با من می کند
– ج جانم ..‌.
خب یک افتخار دیگر … دکتر مملکت و لکنت زبان؟ … آفرین آرام خوب داری پیش می روی
نگاه آهو می چرخد … روی من و او … من انکار کرده بودم همه حس هایم را
خواهرکم انگار به قلبم راه داشت که می فهمید
– بابا باهات کار داره
سردار دست در جیب فرو می کند و با ژست زن کشی می ایستد
به خودت بیا آرام
– باشه … باشه بگو الان میام
روی پنجه پا می چرخد و می رود
میخواهم دنبالش بروم که ساعد دستم را می گیرد … چنان دستم را عقب می کشم که دستانش را به علامت تسلیم بالا می برد
– گیرت …
گیره را از دستش چنگ می زنم … خاک بر سر مگر نگفتی مال من نیست ؟
بر می گردم … بر می گردم تا بگریزم از او
اما … چیزی به ذهنم می رسد
سمتش بر می گردم … لبخند کجش حرصم افزون می کند
– داشتی از زنایی که جام می تونن بیان می گفتی … تو … ۱۰ ساله نتونستی هوس بوی غیر کنی … خودتو گول نزن شاهرخی
یک ضربه کاری
آمده بود دوباره با احساساتم بازی کند و من با همین چند جمله اخطار دادم
اخطار دادم این دفعه کسی که می شکند اوست نه من …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

ممنون بابت پارت گذاری منظمت😍

لیلا ✍️
لیلا
1 ماه قبل

اینا رو فقط😂 قلم قوی داری نویسنده‌ی عزیز😍👌

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

چرا پارت نمیدی؟؟

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x