نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 15

4.3
(55)

درو قفل کردم که یه وقتی نیاد داخل.
لباسمو پوشیدم و رفتم پشت میز آرایش تا موهامو درست کنم.
پاشا می خواست بیاد داخل که دید در قفله
_دلسا درو باز کن تو دستم کلی وسیله هست.
رفتم درو باز کردم
_چرا قفلش کردی؟
+هیچی همین طوری.
برگشتم پشت میز و موهامو با سشوار خشک کردم. پاشا هم وسایلشو داخل‌ کمد گذاشت.
داشتم آرایش میکردم که پاشا گفت
_وقتی انقدر خودت قشنگی چه نیازی به اینا داری؟
با خنده برگشتم سمتش و گفتم
+یاده رومانی که تو دوره نوجوونیم می‌خوندم افتادم. الان باید بلند شی بیای آرایش منو پاک کنی.آه آرشام آرایشمو خراب نکن سه ساعت وقت برد.
هر دومون خندیدیم.
_ولی من جدی گفتم
+جناب یه ضد آفتاب این حرفا رو نداره. اینم باید بزنم. کی با آرایش سنگین میره شرکت که کار کنه؟
_دلسا امشب یه مهمونی دعوتم که تو هم باید بیای.
+چرا زودتر نگفتی؟ من حتی لباسم ندارم
_ایرادی نداره، داخل شرکت میگم بیارن پرو کن.
+مهمونی چی هست؟
_مهمونی چندتا از رئیس شرکت ها که ازشون لوازم میخریم، به خاطر سود خوبشون می خوان جشن بگیرن.
+وا. این آدم پولدارا هم خیلی عجیب غریبن.
رفتم سمت کمدم و جین آبی با چهارخونه ی سورمه ای یاسیم رو برداشتم که برم بپوشم.
_همینجا هم می‌تونی بپوشی. من چشمامو میبندم.
+مسخره
عادت داشتم به این سبک لباس پوشیدن. لباسای برند و رسمی برام سخت بود پوشیدنشون. به نظر خودم این مدل لباس پوشیدن خیلی قشنگ تر هم بود.
وقتی پوشیدم و اومدم بیرون پاشا گفت
_حالا مجبوری این‌قدر خوشتیپ کنی؟
+با این سبک لباس پوشیدن شب چیکار کنم؟
_نگران نباش دو سه ساعت اونجاییم. فعلا بیا بریم که دیر شد.
رفتیم پایین و بعد از خداحافظی از بقیه حرکت کردیم سمت شرکت.
_باید به بچه های شرکت بگم وسایل رو بیارن داخل طبقه اول
+ما نهایت یکی دو ماه دیگه اینجاییم.
_ایرانم یادم رفت، شرکت بابا هم هست، اصلا می خوای دور کار باشی؟ می‌تونی تو اتاق کار من کارتو انجام بدی
+فکر بدی نیست. بهش فکر میکنم.
رسیدیم شرکت. من رفتم اتاق خودم. نمی‌دونستم باید از کجا شروع کنم و بفهمم پاشا چیکار میکنه.
بچه های شرکت مخصوصا منشی پاشا که قطعا از همه چیز خبر داشت به همین راحتی چیزی نمی‌گفت.
باید بهشون نشون میدادم که با پاشا رابطه دارم و این رابطه خیلی جدیه. از طرف دیگه باید باهاشون صمیمی هم می‌شدم.
تو این فکرا بودم که در اتاقمو زدن
_دلسا خانم، آقا پاشا گفتن برای پرو لباس برین اتاقشون.
+ممنون الان میرم.
از پشت میزم بلند شدم و رفتم اتاق پاشا.
چندتا رگال لباس اورده بودن تو اتاقش
_دلسا هر کدومو دوست داشتی پرو کن.
+چقدر قشنگن اما چرا همشون پوشیده و حجابیه؟
_تو مهمونی امشب باید حجاب داشته باشی
+همه دارن یا فقط من؟
_همه
+کجا باید پرو کنم؟
_همینجا
+نمیتونم، راحت نیستم جلوی همه. برم تو اتاق خودم؟
از جاش بلند شد و به اون چندتا خانمی که اونجا بودن گفت فعلا تو سالن اصلی منتظر بمونید.
_دنبالم بیا
رفت سمت دیوار اتاقش
+دنبالت بیام تو دیوار؟
دستشو گذاشت و یکم فشارش داد. در کمال ناباوری یه در باز شد
_آره دنبالم بیا تو دیوار
+اتاق مخفی داری؟
ذوق زده رفتم داخل. مثل یه سوییت کوچیک بود. تخت‌خواب و سرویس بهداشتی و این چیزا داشت.
+چقدر جالبه.
_لباستو بپوش و بیا.
چند مدل لباس امتحان کردم اما تو همشون احساس خفگی میکردم.
دیگه آخر از همه یه لباس شبیه به عبا پیدا کردم که از بقیشون راحت تر بود. اما رنگش سفید بود و خیلی وایب دخترونه و پرنسسی داشت.
رفتم پیش پاشا
_چرا انقدر زمان برد
+خیلی احساس خفگی میکنم. صدبار دور گردنم باید بچرخونمش تا درست بشه یا چیزای دیگه. این یکیو پیدا کردم توشون راحت تر بود اما خیلی دخترونه نیست؟
با ژست مخصوص خودش نشسته بود روی صندلی. نگاهی به سر تا پام کرد و گفت
_نه خیلی خوب و شیکه دوست داری همینو بپوش.
برای کفشم دیدم همه چیزم دخترونس، یه صندل با پاپیون روش که تو شب برق میزد برداشتم. پیش خودم گفتم یکبارم دلسای این مدلی ببینیم.
+پس من دیگه برم اتاق خودم، چه ساعتی آماده بشم که بریم؟
پاشا بلند شد و اومد سمتم. لاله گوشمو بوسید و خمار اومد سمت لبام. این دفعه منم همراهیش کردم
_خیلی زود راه افتادی. از این چیزاته که خوشم میام. تشنه ی تنتم دلسا.
با خنده گفتم
+برنامه ی ما باشه برای شب عروسی
سرشو محکم فرو برد تو گردنم.
_نمیشه، تا اون موقع نمیتونم.
اصلا نمی‌دونستم باید چیکار کنم، تجربه های اول خیلی سخت و در عین حال شیرین بود.
در اتاقشو زدن. از ته دلم داشتم خداروشکر میکردم. ولی پاشا عصبی رفت کنار و خودشو مرتب کرد.
_بله
-آقای گراوند لوازم جانبی پروژه جدید رسیدن باید امضاشون کنید.
الان موقعیت خوبی بود برای اینکه کل شرکت بفهمن با پاشا رابطه دارم.
می خواستم برم و جلوی منشی،پاشا رو ببوسم و برم بیرون اما یه لحظه به خودم گفتم اینجوری چه فرقی با مارال داری دختر؟
_دلسا ایراد فنی پروژه ای که راجبش حرف زده بودیمو پیدا کردی؟
+نزدیکم بهش
سرشو اورد بالا
_ولی من پیداش کردم
دوباره مشغول چک کردن و امضا کردن شد که بهت زده نگاهش کردم
+امکان نداره
_پس از این به بعد بادیگار همراه با راننده داری
آخیش خوده پاشا داشت کاری می‌کرد که منشی شک کنه
+اوکی حرفی نیست، بعدا نشونم بده.
از اتاق اومدم بیرون.
یکم مشغول کارای شرکت شدم و بعدش رفتم سرویس بهداشتی که آرایش کنم و حاضر بشم برای شب.
حدودا ساعت ۶ بود که اومدم بیرون همه ی بچه ها رفته بودن.
لباسم تو اتاق پاشا بود. در زدم و رفتم داخل.
جلوی پنجره سراسری اتاقش وایساده بود و یه لیوان ویسکی هم تو دستش بود. برگشت سمتم
_آماده ای؟
+آره فقط لباسمو بپوشم بریم.
لباسو که پوشیدم و تو آینه به خودم نگاه کردم. زیادم بد نشده بودم.
رفتم پیش پاشا.
+پاشا چطور شدم؟
اومد نزدیک و سر تا پامو با دقت نگاه کرد‌.
_حتی حجابم بهت میاد.
با لبخند نگاهش کردم
+ممنونم، بریم؟
_چند لحظه صبر کن.
رفت سمت کشوی میزش و یه چشم بند اورد
_اول باید اینو بزنی به چشمات
+چرا
_خودت میفهمی بعدش
چشم بندو زدم. پاشا دستمو گرفت و گفت آروم بیا.
_دلسا از یه دختری مثل تو واقعا بعیده از چیزی بترسی.
+از چی میترسم؟ از آسانسور و حشرات میترسم فقط که اینم عادیه
_عادی نیست، نباید از چیزی بترسی
یه لحظه احساس کردم رفتیم داخل آسانسور. جیغ خفیفی کشیدم و چسبیدم به پاشا.
+ما کجاییم پاشا؟
_هیش آروم باش و بیا تو بغلم
مکحم بغلش کرده بودم. که صدای بسته شدن در آسانسور اومد
+پاشا ما تو آسانسوریم؟ وای پاشا نه الان میمیرم
_صبر کن چشم بندتو بردارم.
+نه جرعتشو ندارم
آروم نوازشم کرد.
_با من نفس عميق بکش
چندبار باهم نفس کشیدیم. بعدش پاشا چشم بندو برداشت اما من چشمامو باز نکردم. آسانسورو نگه داشت.
+پاشا الان گریم میگیره. چرا نگهش داشتی
_منو نگاه کن
+نمیتونم
_دلسا بهم اعتماد کن
مردد سرمو از سینش جدا کردم و نگاهش کردم
_ازت می خوام تا وقتی کناره منی از هیچی نترسی، من همیشه حواسم بهت هست. دقیقا همون پناهی که دنبالشی. ببین الان هیچ اتفاقی نیوفتاد و نخواهد افتاد. فقط همراه من نفس عمیق بکش.
آسانسور دوباره حرکت کرد و رسیدیم طبقه همکف. اومدیم بیرون.
_دیدی اصلا ترس نداشت
خوشحال بهش گفتم
+باورم نمیشه پاشا، اما هر موقع خواستم از آسانسور استفاده کنم باید کنارم باشی، فقط به تو اعتماد دارم. حتی به خودمم اعتماد ندارم.
_چشم بانو
در ماشینو باز کرد و سوار شدم. یه ماشینم پشت سرمون باید میومد.
_چرا از آسانسور میترسی؟
+فیزیک دبيرستان
_چی؟
+دبيرستان کلی تست ازش حل کردم که تو بیشتر تستا آسانسور داشت سقوط می‌کرد. منم وقتی عدادو به دست میوردم میترسیدم ازش که واقعا همچین اتفاقی بیوفته.
قهقهه ای زد و خودمم خندم گرفت بود
_من فکر میکردم تو بچگی یه مشکل بزرگی برات پیش اومده. واقعا عجیبی دلسا.
رسیدیم به جایی یکم ساختموناش قدیمی به نظر میومد اما ماشینای باکلاسی جلوش بودن.
+چقدر پارادوکس داره اینجا. عه پاشا سایه
_اوهوم
+پاشا ببین من دستمو به این حالت تکون میدم تو سریع بیا بغلم کن.
با تعجب نگاهم کرد
_چی میگی دلسا؟ بچه شدی؟ الان یه نفر می بیندمون
+خب ببینه
_نمی‌شه
+نمیام
_بچه نشو
+جدا نمیام
کلافه یکم نگاهم کرد و گفت باشه
از اون چیزی که فکر میکردم جذاب تر بود. آخرش لباشو بوسیدم و گفتم یه بارم من پیش قدم بشم.
پاشا گذاشتم رو زمین
_الان وقت شیطونی نیست دلسا.
لباسشو مرتب کرد و دستمو گرفت که بریم داخل.
برخلاف بیرون، داخل خیلی شیک و باکلاس بود. پاشا منو معرفی می‌کرد و داشتم با همه آشنا می‌شدم که چشمم خورد به مارال.
پاشا رو کشیدم کنار.
+مارال اینجا چیکار میکنه؟
_حتما دعوت شده و اومده. بیا بریم با بقیه آشنات کنم.
ذهنمو خیلی درگیر کرده بود. مارال اصلا نیومد سمتمون فقط با حرکت سر عصبی بهمون سلام کرد.
تصمیم گرفتم بیخیالش بشم و بعدا راجبش فکر کنم و الان از مهمونی لذت ببرم و مهم تر از همه از تجربيات این آدما استفاده کنم.
با همه گرم گرفته بودم و حرف میزدم، جمع خیلی خوبی بود و چندتا ایده برای شرکت هایی که باهاشون مشارکت داشتیم دادم که خیلی استقبال کردن.
رفتم سمت سلف سرویس یه نوشیدنی بردارم که چشمم خورد به زرشکی جذاب. بعد از آخرین باری که دیدمش پاشا نزاشت دیگه برم کتابخونه، هر دفعه به یه بهانه ای منو نگه می‌داشت شرکت، روز هایی هم که می‌تونستم برم دیگه محمدو ندیدم.
-سلام پس تو اینجور مهمونی ها هم میشه دیدت
+سلام. فکر نمیکردم برای بار دوم یه همچین جایی ببینمت
لبخندی زد و یه نگاه به پاشا کرد که از دور نگاهمون می‌کرد. با لبخند سری براش تکون داد و برگشت سمت من.
_چرا؟ بهم نمیخوره رئیس باشم
+میخوره اما نمیدونم
-رایااااان چقدر دیر اومدی. خیلی وقته منتظر تو هستیم.
معذرت خواهی کرد و رفت. مگه اسمش محمد نبود؟
چرا انقدر داشت اینجا عجیب میشد. رفتم کناره پاشا نشستم، خیلی ویسکی خورده بود
+حداقل تنوع بده پسر جان
_رایان چی می‌گفت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
پاسخ به  الهه داستان
1 ماه قبل

عضو چنل تلگرامت شدم

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

فکر کردم کل مسیر مهمونی رو قراره با چشم بند ببرتش نگو میخواد فوبیای اسانسورشو خوب کنه هر روز یه چشمه از کارای پاشا رو میشه امیدوارم همینجوری خوب پیش بره رابطشون ممنون الهه خانم خسته نباشی

Tina&Nika
1 ماه قبل

چرا به پاشا حس خوبی ندارم خیلی مشکوک میزنه خیلی رمانت زیباس عزیزم ❤️❤️👏🏻👏🏻

لیلا ✍️
لیلا
1 ماه قبل

قلمت زیباست و نگارشت منظمه😊 گفتی پیشنهاد برای روند رمانت بدیم واسه همین نظرم رو دوستانه بیان می‌کنم. بهتره توصیفات رمانت رو بیشتر کنی تا مخاطب با حال و هوای اون لحظه و شخصیت داستان بیشتر ارتباط برقرار کنه
هر چی دیالوگ کمتر باشه بهتره عزیزدلم😍

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

چرا دو روزه پارت نداری ؟

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x