نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 16

4.2
(50)

+هیچی گفتم فکر نمیکردم دفعه دوم اینجا ببینمت اونم گفت بهم نمیخوره؟
داشتم برای پاشا تعریف می‌کردم که رایان رفت کناره مارال نشست
+چه خبره اینجا پاشا؟ چرا بهم گفت اسمش محمده؟
ته مونده ویسکی رو سر کشید
_مهم نیست، بریم دیگه
مارال بعد از اومدن رایان خیلی خوشحال شد  الانم که کلا رفته بود تو بغلش. اما زرشکی جذاب کل مدت داشت با یه لبخنده تمسخرآمیز منو و پاشا رو نگاه می‌کرد.
خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون سوار ماشین بشیم.
+پاشا میشه به منم بگی اطراف من چه خبره؟
_اطراف تو در حال حاضر خبری نیست. چه خبری میتونه باشه؟
+میگی با مارال رابطه ندارم اما هرجا تو هستی اونم هست. برام بادیگار گذاشتی، خیلی یهو سر و کله یه آدم پیدا میشه که اسمشو بهم دروغ میگه. آدمای اون مهمونی ته حرفشون برام گنگ بود، نمی‌فهمیدم.
برگشتم سمتش
+چند هفته دیگه چرا باید بری روسیه؟ این باری که ازش حرف می‌زنید و باید بره روسیه چرا من ازش خبر ندارم؟
طبق تمام چیزایی که به من سپردی هیچی برای فرستادن به روسیه نداریم.
_حتما یه جای کارت داری خطا میکنی که ازینا خبر نداری
+نه امکان نداری
_می‌تونی دوباره چک کنی
ساکت شدم. مگه میشه اشتباه کرده باشم. رسیدیم خونه و همه خواب بودن. رفتیم داخل اتاقمون.
بعد از پاک کردن آرایش آماده شدم که بخوابم.
+چیه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی
_هوووف. باید برم دوش آب سرد بگیرم تا بعدش ناراحتی برای هر دومون پیش نیومده. هیچ وقت تو زندگیم انقدر تشنه یه بدن نبودم.
با خنده نگاهش کردم. می خواستم بخوابم که یه مسيج اومد برام.
-عشق و عاشقی و دوست داشتن همش یه توهمه، اینو وقتی میفهمی که عاشق یه عوضی بشی. هیچکس با عشق به جایی نرسیده.
کل وجودم شده بود ترس. سعی کردم بخوابم و فراموشش کنم.
_دلسا. دلسا بیدار شدو ببینمت. دوباره تب داری که.
-چیشده مامان؟
_نمیدونم داره تو تب میسوزه
فقط متوجه صداها می‌شدم.
_هیرمان به راننده بگو ماشینو آماده کنه ببریمش بیمارستان.
….
آروم چشمامو باز کردم. پاشا دستمو گرفته بود تو دستاش.
_خوبی؟
+آره خوبم
_مردم و زنده شدم تو این دو روز از دست تو دختر
+دو روز؟
_دفعه قبل به خاطر من تب کردی، این دفعه دلیلش چیه؟
با بغض نگاهش کردم.
+نمیدونم
_دلسا خیلی خوب میشناسمت، تا شب همه چیز خوب بود بعدش چیشد که تو انقدر حالت بد شد؟
اشکام سرازیر شده بود
+گوشیمو بیار.
اون پیامو اوردم و بهش نشون دادم.
هر کلمه‌ش رو میخوند صورتش کبود تر میشد
+پاشا من دارم کم کم از همه چیز میترسم. از نبودت، از بودنت حتی از خوده تو هم میترسم.
بی توجه به من گوشیشو در اورد و با یه نفر تماس گرفت.
_سریع این شماره ای که براتون می‌فرستم تمام مشخصاتشو برام بفرستید.
برگشت سمتم.
_دلسا گوشیت پیش من میمونه. مامان و بابا و هیرمان و آروانم بیرونن بهشون میگم بیان پیشت.
اینو گفت و سریع از اتاق رفت بیرون. کلافه نفسمو بیرون دادم که در اتاق باز شد.
یه خرس عروسکی بزرگ از در اتاق اومد داخل و پشت سرش آروانم با یه دست گل اومد.
لیلا خانم و آقا شهریار سریع اومدن داخل.
_دلسا جان حالت خوبه؟ چیشدی تو آخه؟
-دکترا میگن شاید با خاطر استرس یا حمله عصبی باشه. الان خوبی؟
+خوبم خوبم، ببخشید ناراحتتون کردم.
_این چه حرفیه عزیزم.
__دست گل محمدی برای دلسا خانم
بعد از این حرف آروان همه خنديديم.
–البته من بهش گفتم باید خوده دلسا رو ببریم برای خودش تا بفهمه دست گل واقعی چجوریه اما متاسفانه با شکست برخورد کردیم. به جاش برات خرس اوردم
با خنده گفتم
+مرسی هیرمان خیلی خوشگله. از همتون ممنونم. ممنون که کنارم هستید.
__برای ادامه ی بودن کنار شما لطفا عدد یک را ارسال کنید.
-عه آروان این چه حرفیه؟ ما همیشه کنارت هستیم دلسا تو توجه نکن بهش.
یکم بعد دکتر اومد معاینم کرد و گفت می‌تونه فردا مرخص بشه.
لیلا خانم و آقا شهريارم بعد از کلی اصرار و خواهش من رفتن خونه. هیرمان و آروان موندن تا پاشا بیاد.
پاشا غیب شده بود انگار.
حوصلم سر رفته بود، آروان و هیرمانم رفته بودن قهوه بگیرن. در باز شد و پاشا اومد داخل
+کجا رفتی تو؟ وای پاشا دستت چیشده؟ دعوا کردی؟
_آره
دستشو گرفتم تو دستم.
+با کی؟
_همونی که این پیامو برات فرستاده بود
+کی بود؟
_مهم نیست دیگه تموم شد، خوبی؟
+چرا مهم نیست؟ چرا هیچ وقت هیچی به من نمیگی
_اگر مهم باشه و نیاز به گفتن داشته باشه بهت میگم.
+به پرستار بگو دستتو پانسمان کنه
_نه خودش..
+پاشا تمومش کن دیگه، یکبار حداقل حرف منو گوش کن. متوجه ای که منم قابلیت خسته شدن دارم؟ میدونی منم تحملم تموم میشه یجایی؟ مطمعنم فکرشو نمیکنی وگرنه انقدر راحت ناراحتم نمیکردی.
_هرکاری می‌کنم برای خودته، الانم معذرت می خوام که ناراحتت کردم. میرم دستمو پانسمان کنم و بیام.
+پاشا باهاشون حرف بزن ببین میشه زودتر مرخص بشم، خسته شدم از اینجا
_باشه. آروان و هیرمان کجان؟
+رفتن قهوه بخورن
_یه کار بهشون سپردم اینم نتونستن انجام بدن
پاشا تونست کارای ترخیصو زودتر انجام بده.
کمک کرد لباسمو عوض کنم و بریم.
_درد داری؟
+نه فقط جای این سرمی که زدن به دستم خیلی درد میکنه.
_پاشا یه آب معدنی برام می‌خری؟
+باشه وایسا اینجا تا بیام‌.
–دلساااااا این خرس گندتو بگیر‌ خسته شدم
+چیکار میکنی هیرمان
–بگیرش
تا اومدم بفهمم چیکار میکنه، خرس به اون بزرگی رو انداخت سمتم و منم پخش زمین شدم
–وااااای بیا دستمو بگیر بلندشو، الان پاشا میاد اینجا یه قتل راه می‌ندازه.
با خنده بلند شدم و لباسمو پاک کردم
_دیدم چیکار کردی
–داداش عمدی نبود سهوی بود
_فرقی نداره برای من. خوبی دلسا؟ نیاز به کشتن هیرمان هست یا نه؟
+نه خوبم بریم سوار بشیم دیگه
–این آروان دیوانه هم حتما باز گمشده. شما اینارو ببرید من با ماشین آروان میام.
_دوباره نرین کلاب
–خیالت راحت
سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه.
دو روزی استراحت کردم و لیلا خانم کلی غذا های خوشمزه درست کرد برام. واقعا شرمنده ی مهربونیش بودم.
_دلسا آماده ای بریم؟
+اوهوم بریم
تو کل مسیر با آهنگ رقصیدم.
+مموش مماخ قشنگ من کیه؟
_ دلسا داری کم کم بدون اینکه متوجه بشم لوسم میکنی.
+پیشی ناز نازی من باید لوس باشه
داخل آسانسور دستامو انداختم دور گردنش و بوسیدمش.انگاری گرمش شد که هودیشو در اورد.دو ساعت بعد از اینکه رسیدیم شرکت به بهانه ی رفتن به کافه ی کنار شرکت اومدم بیرون.تنها جایی که می‌تونستم بدون بادیگارد و این داستانا برم بیرون همینجا بود.
جوری که کسی متوجه نشه یه تاکسی گرفتم و رفتم جایی که بشه دوربین و جی پی اس خرید و بعدشم برگشتم شرکت
_دلسا کجا بودی، گفتن رفتی کافی بخری
+هوا خیلی خوب بود یاده مامان و بابام افتادم دلم براشون تنگ شد، رفتم این اطراف قدم زدم
_ایراد فنی اون پروژه رو پیدا کردی؟
+آره بیا اتاقم نشونت بدم

+ببین اگه ما اینجا چهار تا القاگر عمود بر هم بزاریم شار زیاد میشه و اگه این سمت به جای یه فنر دوتا فنر بزاریم میتونیم انرژی بی نهایت داشته باشیم.نظرت چیه؟
_ایده ی خیلی خوبیه،هم مسئله حل شد هم تو قسمت انرژی صرف جویی کردی
+خب یعنی دیگه میتونم رانندگی کنم؟
_هووووف باشه میتونی اما یه ماشین دیگه باید همراهت باشه
می خواستم بهش بگم مسخرهههه. این چه فرقی داره الان؟ اما دیدم برای اینکه بفهمم چیکار میکنه مجبورم مخالفت نکنم.
+باشه قبوله
_تعجب کردم که مخالفت نکردی.
نزدیکش شدم
+عزیزم چرا باید مخالفت کنم.
آروان بدون در زدن اومد داخل
-اوه ببخشید مشغول بوجی بوجی بودین؟ اما داداش باید دلسا رو ببرم خیلی مهمه.
دستمو کشید و برد
_آروان شب دیر نیای خونه، مامان منتظرته دوباره عصبی میشه.
-خیالت راحت نگران نباش.
+کجا میریم؟
-کلاس رقص
+چی؟ کلاس رقص از کجا در اومد
-دختره اونجا مربیه
+اوووه پس بریم زودتر
تو مسیر رفتیم هیرمانم از جلوی باشگاه‌ سوار کردیم که بریم.
_الان دقیقا قراره چیکار کنیم؟
-میریم کلاس
+چی؟ با این لباسا؟
-لباسم میخریم و میریم.
_برادر از عشق زیاد دیوانه شده.
+چرا انقدر عجله داری خب؟
-چون رقیب عشقیمم باهاش کلاس داره
منو هیرمان یه نگاه به هم کردیم و خندیدیم.
رسیدیم به یه مرکز خرید و چندتا لباس ورزشی و اسپرت خریدیم.
+لباس من خیلی خوشگلههههه
_الان اونجا باید برقصیم؟
-نمیدونم، آره دیگه اسمش کلاس رقصه
_باید داداش پاشا میومد باهامون، تصورش کنید داره عربی میرقصه
همه زدیم زیر خنده.
رسیدیم و رفتیم داخل‌، جلسه اول رایگان بود.
+دختره کدومه؟
_وانمود کنید نگاهش نمی‌کنیم
-اونی که اونجا داره حرف میزنه، ست مشکی پوشیده
+خیلی خوشگله
دختره اومد سمتمون.
–سلام آروان اینجا چیکار میکنی
-سلاااام ستاره من اومدم کلاس تو اینجا چیکار میکنی
–من اینجا مربی رقصم
-جدا؟؟ چه جالب نکنه مربی ما شما میشی؟
–چه کلاسی ثبت نام کردید؟
+تانگو
-بله خودم مربی این کلاسم
–آخ یادم رفت. ستاره دلسا خانم دِاداشم و هیرمان داداش کوچیکم
-خوشبختم
_همچنین
–کلاس الان شروع میشه بیاید گرم کنیم و شروع کنیم جلسه اول رو
+آروان خیلی خوشگله ستاره
_داداش زودتر ترتیب عروسی رو بده
–همه وایسید تا با آهنگ گرم کنیم. هرکاری من انجام میدم شما هم انجام بدید
کلاس خیلی خوبی بود و کلی باهم خندیدیم.بعد از کلاسم رفتیم کافه یه چیزی بخوریم
+به نظرم ستاره هم از تو خوشش میاد
_منم موافقم.چند جلسه دیگه دعوتش کن برای شام دو نفره
+اوه هیرمان با این سن کم خیلی بلدی ها.
بعد از خوردن چای و قهوه و کیک رفتیم سمت پارکينگ.
_آروان اینجا رو ببین.
-چیه
_اسباب بازی بچگیمون
-چی؟ آها اون
شیطانی بهم نگاه کردن
_بریم؟
-بریم پایتم
هاج و واج نگاهشون میکردم که سوار سبد خرید شدن.
-داداش یواشتر الان میخورم تو ماشینا
_هیجانش به همینه
+نگهبان میاد گیر میده بهموناااا
خیلی بامزه بود نوبتی سوار می‌شدیم و کلی خوش گذشت.
برگشتیم خونه. تو حیاط توجهم جلب شد به پاشا
_کاره خودشه،نگران نباش بستمش به زنجیر. زخمشم نیمه درمان کردن با آهن داغ اعتراف میکنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
لیلا
1 ماه قبل

نازنین جان اگه پیامم رو دیدی لطفاً جواب بده موبایلت چرا خاموشه خب؟!

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

خسته نباشی الهه بانو پارت خوب و طولانی بود
پاشا همچنان مشکوک میزنه 😎

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x