نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 19

4.4
(51)

الان نباید همچین اتفاقی میوفتاد. من مطمئن نبودم پاشا کیه و چیکار میکنه.
+نمیشه، من آمادگیشو ندارم
_آمادگی نمی خواد عشق من
+باید قبلش باهاشون حرف بزنم. بعدشم مهمون به این مهمی قراره بیاد براشون ناراحت میشن چون نتونستن سنگ تموم بزارن.
_بهش فکر میکنم
رسیدیم ایران و من می خواستم برم خونه ی خودم اما لیلا خانم اصرار کردن که باید بیای پیش ما دلمون برات تنگ شده. ناچارا رفتیم خونشون.
_مامان سه روز دیگه میریم شهرستان دیدن خانواده ی دلسا
-حتما خیلی مشتاق دیدنشون هستیم.
–دلسا جان این سه روزم پیش ما بمون، اتاق پاشا رو آماده می‌کنیم براتون.
+خیلی ممنونم آقا شهریار اما دلم برای خونم تنگ شده
_پس من میای پیشت
+خونه ی من خیلی کوچیکه
_کوچیک باشه، چه مشکلی داره
با خنده گفتم نمیدونم
-خب بگید ببیینم چه خبرا. چقدر سفر دبی پر برکت بود
+برکت چی؟
–شما دو نفر بهم رسیدید
معذب گفتم
+آها بله
یهو پاشا محکم بغلم کرد
+عشق منه، نگاه کنید چقدر ناز خجالت کشید. الان آب میشه میره تو زمین
+عه پاشا ولم کن، زشته. خفه شدم
بی تفاوت به اعتراض های من شروع کرد به بوسیدنم
–الهی تا آخر عمر همین شکلی کنار هم پیر بشید.
بعد از شام خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه ی من.
داشتم در خونه رو باز میکردم که پاشا هلم داد داخل خونه و چسبوندم به دیوار
+چیکار میکنی پاشا
_میدونی من تشنه ی رابطه با تو ام و بازم کاری نمی‌کنی.
خدایا همینو کم داشتم
+چیکار کنم؟
لباشو گذاشت رو لبام آروم گاز گرفت
+کبود کردی اینارو
بلندم کرد و رفت سمت اتاق
+پاشا صبر کن
_نمیتونم
+من عادت ماهانم
_چی؟
گذاشتم رو زمین
_اه لعنت به شانست پسر
خندیدم و کناره لبشو بوسیدم
+نمیتونی اينجوری عاشقانه و ملایم باهام رفتار کنی؟
بدجوری خورده بود تو برجکش و ساکت نشست رو تخت. عادت ماهانه نبودم اما نمی خواستم تا وقتی مطمئن نشدم باهاش رابطه داشته باشم.
رفتم آروم چشماشو بوسیدم. لباشو بوسیدم و بغلش کردم. چیزی که خیلی واضح بود این بود که نمی‌تونستم دلشو بشکنم.
+یعنی می خوای قهر کنی و امشب تو بغلم نخوابی؟ بیا پیشی نازه من، بیا اینجا تو بغلم بخواب.
آروم تو بغل هم خوابیدیم. دوستش داشتم اما میترسیدم ازش.
فردا صبح آماده شدیم باهم بریم شرکت. باید با تماس میگرفتم ببینم میتونه منو با اون دوستش که تو شرکت آقا شهریار کار میکنه آشنا کنه.
وارد شرکت که شدیم همکارا خیلی استقبال کردن. دلمم براشون تنگ شده بود.
آوا بهم گفته بود تایم ناهار میاد پیشت منم منتظرش بودم
_سلام دلسا خانم؟
+بله خودم هستم، بفرمایید بشینید
_آوا جان گفتن که با من کاری دارید
+بله می خواستم بپرسم که درمورد آقا پاشا چه اطلاعاتی داری
_منظورتون از اطلاعات چیه؟
+شغل دیگه ای داره؟
_تا اونجایی که میدونم نه
+یه دوستی به اسم رایان داره میشناسی؟
_یکبار خارج از کشور دیده بودمشون
+به نظرت آقا پاشا خیلی مشکوک نیست؟
_جناب گراوند چرا باید مشکوک باشن؟
+این امضا رو میشناسی
_امضای آقا رایان هست
+مطمئنی
_آره چند سال پیش که آقا پاشا شرکتشون رو تو دبی تاسیس کرد آقا رایانم خیلی کمک میکردن. منشیشون یه چندتا برگه داد که آقا رایان این شکلی امضا کردن.
+درمورد مارال چی؟
_مارال خانم به نظر خودمم مشکوکه. آخه تا اونجایی که اطلاع دارم آقا پاشا هیچ وقت به همین راحتی به کسی اعتماد نمیکنه بعد مارال خانم یک شبه اومد تو زندگی آقا پاشا
+باشه خیلی ممنونم ازت. ممنون که وقت گذاشتی
_خواهش میکنم خدانگهدار
از رایان مطمئن بودم که یه مافیاس اما پاشا چیکار می‌کرد پیش رایان؟ یعنی یکی از اعضای باندش بود؟ اما اون شب از حرفاش نمیشد همچین برداشتی کرد
+آخ پاشا ببین چیکار کردی با زندگی من. الان باید باهم ازدواج میکردیم و به فکر بچه بودیم اما نگاه حال و روز منو انگار شدم کارگاه‌.
بعد از یک روز کاری سخت و بازدید از کارخونه برگشتیم خونه.
+چرا وایسادی اونجا اینجوری نگاهم میکنی، آی چقدرم مظلوم و قشنگ شدی. پاشا صبر کن ازت فیلم بگیرم
_ای بابا دوباره شروع کردی، چقدر از من فیلم و عکس داری؟
+کافی نیست برام، بازم دلم برات تنگ میشه
دوربین گوشیمو گرفتم جلوش
+چشمات، طرز نگاهت داره عوض میشه. دقت کردی؟
_نه چه تغییری کرده؟
+میترسم ازشون
اومد جلو و دستشو دور کمرم حلقه کرد
_باز چی تو این مغز فندقیت میگذره
+قول بده هیچ وقت بهم آسیب نرسونی
_این چه حرف مزخرفیه دلسا؟ چرا باید به تو آسیب برسونم
+قول بده
_برای بار هزارم قول میدم
رفت سمت آشپزخونه.
_از شهرستان برگشتیم یه راست میریم ترکیه
+چیییییی؟ ترکیه دیگه از کجا اومد؟
_از جایی نیومد، مگه نمی خواستی باهام بیای سفر کاری؟
+خب آره
_می خوام ببرمت دیگه. برای شام باید خودمون آشپزی کنیم؟
+دلشوره دارم
برگشت صورتمو گرفت تو دستش
_دلسا عشق من‌، بهت گفتم تا وقتی که من کنارتم از چیزی نترس. الان نگران چی تو؟
+نمیدونم
_بیا باهم آشپزی کنیم ذهنت آروم تر بشه. همیشه تو دوران ماهیانه انقدر حالت خوبه؟
+می خوای بد باشم
_نه ممنون بهونه گیریت کافیه. چه غذایی درست کنیم؟
+یه چیزی سر هم می‌کنیم درست میشه، بدم شد میریم بیمارستان
دو روز گذشت. آروان وقتی فهمید قراره بریم شهرستان برگشت ایران. گفت که سفره خیلی مهمیه و باید اونجا حضور داشته باشه. تو راه رفتن خیلی خوشحال بودم چون این چند ماه به انداره ی کافی دلتنگ مامان و بابا شده بودم.
وقتی رسیدیم بعد از خوش آمد گویی رفتم تو بغل مامان و بابا و گریه کردم.
درسته که از نظر مالی دوتا خانواده خیلی باهم تفاوت داشتن اما این توی قرار اول اصلا مشخص نبود و واقعا خوشحال بودم از این بابت.
مامان چند نفرو برای کمک تو این چند روز گفته بود بیان و خداروشکر سنگ تموم گذاشته بود مامانم.
خونه ی قدیمی با حیاطی که پر از شکوفه بود درختاش و آب و هوای تمیز. واقعا لذت بخش بود.
شب اول پاشا و آروان گفتن میریم بیرون یه دوری بزنیم و هرچقدر گفتم منم بیام مخالفت کردن. وقتی اومدن خونه یه دست گل بزرگ و خوشگل با شیرینی تو دستشون بود.
من و مامان و بابا متعجب بودیم. گل و شیرینی گرفتم و گذاشتم روی میز که آقا شهریار دخترم بیا بشین یه موضوع مهمی هست که باید مطرح بشه.
-خب جناب رستگار غرض از مزاحمت ما به یه دلیل مهمی هم اومده بودیم. می خواستیم اول تماس بگیریم بهتون بگیم اما پاشا گفت می خوام سوپرایز باشه. آقا پاشای ما یک دل نه صد دل عاشق دختر خانم شما شده. اگه اجازه بدین می خوایم دلسا خانم رو برای آقا پاشا خواستگاری کنیم. نظر شما چیه؟
گیج و منگ داشتم نگاه میکردم. الان آخه؟ الان که بین عقل و منطق گیر کرده بودم؟
_والا چی بگم جناب گراوند. خیلی سریع پیش اومد بحثش. دلسا برای من خیلی عزیزه. تک دختره منه. تا الان هرچی گفته به خواستش احترام گذاشتم و قبول کردم و خداروشکر انقدر عاقل هست که همیشه هرکاری کرده باعث پیشرفتش شده. این دوری که بینمون هست برای من و مادرش خیلی سخته اما سختیشم به جون خریدیم تا دلسا خوشحال باشه. درمورد آقا پاشا هم فکر می‌کردیم چیزی بینشون هست اما منتظر بودیم خودشون اعلام کنن. الانم نظر من به خواسته ی دخترم مربوطه‌، هرچی اون گفت رو چشمم تا آخرش حواسم بهش هست و حمایتش میکنم.
چشمام پر از اشک شده بود از حرفای بابا. دسته مامانو گرفته بودم تو دستم.
_دلسا بابا نظر خودت چیه؟
+من راستش شوک شدم، نمیدونم چی باید بگم. من پاشا رو دوست دارم و از این بابت مطمئنم اما عقلم میگه محتاط رفتار کن، عجله نکن. بحث یه عمر زندگیه.
–دلسا من هم به پدر و مادرت و هم به خودت قول میدم که خوشبختت کنم.
+میدونم پاشا، میدونم و میشناسمت. لطفا بهم دو روزی زمان بدین.
موافقت کردن و قرار شد من دو روز دیگه جوابمو بهشون بگم.
خانواده ها تصمیم گرفتن این چند روز یه مسافرت هم بریم و قرار شد صبح زود راه بیوفتیم.
مامان و بابا و لیلا خانم و آقا شهريار تو یه ماشین بودن و منو پاشا هم تو یه ماشین.
پاشا تحت فشارم نمیزاشت و نمی‌گفت چرا نیاز داری به فکر کردن. رفتارشم اصلا عوض نشد.
تو راه رفتن کلی منو آروان با آهنگ خوندیم و خندیدیم و به قولی دلقک بازی در اوردیم.
تا ماشینو میزدیم کنار آهنگ میزاشتیم و میرقصیدیم.
یه جا آهنگ گذاشتم و رفتم سمت پاشا که دست به جیب وایساده بود و در کمال ناباوری دستمو گرفت دور خودم چرخیدم بعدم دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش
_من دیوونه وار عاشقتم دلسا
+اگه بگم دوست ندارم دروغ گفتم جناب گراوند
کوتاه لبمو بوسید و از هم جدا شدیم.
سفره قشنگی داشتیم و لیلا خانم و مامانم مدام با دیدن ما قربون صدقمون میرفتن و میگفتن چشم بد دور ازتون.
روز آخری که قرار بود من جواب مثبت یا منفی رو بدم رفتیم جنگل. منو پاشا رفتیم که چوب خشک جمع کنیم
_یه حسی بهم میگه امروز قراره اتفاقای خوبی بیوفته
بینیمو گرفتم و رو به روش وایسادم
+اگه من زنت بشم، منو با چی می‌زنی؟
اخم ریزی کرد
_خود زنی میکنم
از حرفش خندم گرفت
+من فکرامو کردم، کنارت حالم خوبه حتی اگه بدترین آدم دنیا باشی. من دوست دارم و این دوست داشتن الکی نیست چون جوونیمو گذاشتم براش تا تو منو ببینی و بخوای. الان اگه اون آدم بده داستان باشی من عاشق شخصیت منفی شدم و کاریش نمی‌شه کرد.
_چرا یه جوری حرف میزنی انگار قتل عام کردم، چیزی شده دلسا خانم
+نه فعلا هیچ چیزی مهم تر از عشق منو تو نیست.
مثل گونی سیب زمینی از روی زمین بلندم کرد و عمیق بوسیدم. این بار عاشقانه و ملایم همون جوری که من دوست داشتم.
_پس بریم بهشون بگیم؟
+بریم
من دیگه کامل متوجه شده بودم پاشا گراوند رئیس مافیای بزرگ گروه ظلمت هست.
کسی که همین الانشم با بدبختی اومده ایران و باید زودتر از کشور خارج بشه. کسی که به راحتی میتونه آدم بکشه، احساسات نداره و این لحن عاشقانش برای همه غریبه. من با قلبم رفتم جلو و الان پامو گذاشتم تو یه بازی، یه دوئل.
همیشه اون چیزی که نباید اتفاق میوفته اما افسار دل دست خوده آدم نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

واقعا پاشا مافیا بود گروه ظلمت چیه از کجا فهمید بیشتر بهش میخوره پلیش مخفی باشه ممنون الهه بانو دست گلت درد نکنه

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x