رمان آنام کارا پارت 20
کاش میدونستم وقتی خنده ی یه نفر،نگاش یا حتی حالت حرف زدنش قلبتو به تپش میندازه یعنی پا گذاشتی تو یه بازی،یه دوئل؛یکیتون حتما میمیره، راه بیرون اومدنیم نیست ، شرط سر زندگیه.
وابستگی یه گرفتاریه ،دلبستگی یه بیماریه اما عشق یه غده سرطانیِ بدخیمه. فکرشو از سرت بیرون میکنی قلبت تیر میکشه ، قلبتو سنگ کنی دستات میلرزه ، دستاتو ببندی بغض راهِ نفستو میبنده و تو خبر نداری که چه بلایی داره سرت میاد؛ یهو میبینی زانو زدی و شکست خورده ترین آدمی.
من نمیدونم تو این بازی کدوممون میمیره ولی میدونم من قاتل نیستم من خودم باختم به صدای خنده هات.
دوسِت دارم بیشتر از هر دوست داشتنه دیگه ای، اونقدر زیاد که تصور دنیام بدون تو غیر ممکن شده. نیاز دارم بهت به بودنت به داشتنت به حرفات، صدای نفسات به تو.
کنارت میخندم. خودمم بدون ترس بدون غم بدون دلهره.
دوست دارم و غرق شدم تو دوست داشتنت دستتو گرفتم سرمو گذاشتم رو دستات بهت پناه اوردم بغلت کردم حرفاتو بوسیدم نگاهاتو بوسیدم عکساتو بوسیدم.
تا قبل اون کم بود اما یهو زیاد شد خیلی زیاد شد، دیدم دارم غرق میشم داریم غرق میشیم،غرق شدن تو چیزی که عمق نداره دوییدن تو راهی که ته نداره دوتا خط موازی رسیدن نداره.
تو افکار خودم بودم که پاشا دستمو یکم فشار داد.
_عزیزم خوبی؟ نظرت چیه
+نظره چی؟
_قرار شد برای مهریه من نصف شرکت دبی رو بزنم به نامت.
+چی؟ این خیلی زیاده
_تو ارزشت بیشتر از ایناس. بعد از ازدواج هم میریم خارج از ایران زندگی میکنیم.
اینا چقدر حرف زده بودن و من اصلا حواسم نبوده.
+بابا مامان نظر شما چیه؟
_بله رو گفتی عزیزم مبارکه اما برای این بحث من خدمت آقا شهريار گفتم که دخترم دنبال پول نیست میتونیم مهریه سبک تری بزاریم ولی آقا شهریار گفتن پاشا اصرار داره اینجوری باشه.
لیلا خانمم رو به مامان و بابام گفت
-مبارکش باشه اینا که چیزه نیست، مهم اون زندگی قشنگیه که قراره باهم بسازن.
+باشه پس مشکلی نیست
لیلا خانم و مامانم شروع کردن به کِل کشیدن و لیلا خانم نمیدونم از کجا اما یه جعبه شیرینی اورد و بین ما و حتی خانواده های اطراف پخش کرد. بعدم یه انگشتر خوشگل اورد و دست من کرد.
-از اولشم میدونستم عروس خودم میشی. خداروشکر بابت وجودت دخترم
آقا شهریار، بابا، مامان و آروانی که تازه سر و کلش پیدا شده بود اومدن و منو پاشا رو بغل کردن و تبریک گفتن.
مامان و بابا خیلی خوشحال بودن و مامان میگفت دیگه خیالم از بابت راحته.
روز قشنگی بود و کلا مسافرت به یاد ماندنی ای بود. تصمیم گرفتیم شب حرکت کنیم و برگردیم شهرستان.
تو راه برگشت بیشتر از رفت داشت خوش میگذشت. آهنگ گذاشته بودیم و میرقصیدیم که گوشی پاشا زنگ خورد.
_جانم بابا.
چی؟؟؟؟ الان الان دور برگردون پیدا کنم میام
+چیشده پاشا
_انگار حالشون بد شده
-چرا داداش؟
_منم نمیدونم.
مامانم موقع برگشت یکم سرش درد میکرد و بابا رفت صندلی عقب کنارش نشست اما مشکل جدی ای نبود. خیلی نگران شده بودم.
وقتی رسیدیم با صحنه ی رو به روم انگار روح از تنم جدا شد. بهت زده دستمو گرفتم جلوی دهنم. تصادف کرده بودم و عقب ماشین کاملا از بین رفته بود.
+آقا شهریار مامان و بابای من کجان؟ لیلا خانم کدوم طرف وایسادن
آروان اومد نزدیک منو بگیره
+آروان بیا بریم اون طرفو نگاه کنیم. مامااااان باباااااااا من اومدم کجایین شماها.
پاشا اومد از پشت بغلم کرد
_هیش آروم باش
+کجان پاشا
چشمم خورد به برانکاردی که داشتن روش کاور جسدو میبستن.
پاشا رو زدم کنار و دوییدم سمتش.
خداجون داری با من شوخی میکنی؟
+بابا کجا داری میری؟ چرا کسی کاری نمیکنه
از ته دلم شروع کردم به جیغ کشیدن.
لیلا خانم و آقا شهريار بغلم کرده بودن و تلاش میکردن آرومم کنن.
دیگه نفهمیدم داره چه اتفاقی میوفته. منم چشامو بستم و صدای لیلا خانم میومد که داد میزد بیاین اینجا حالش بد شده.
من میدونستم که این یه خوابه ترسناکه چون مامان و بابا هیچ وقت منو تنها نمیزارن. مطمئنم.
_به هوش اومد.
چشمامو باز کردم. همه لباس مشکی پوشیده بودن.
پاشا بهشون گفت برن بیرون.
دست بیجونمو گرفت تو دستاش و بوسید.
+الان کجان؟
_سردخونه. گفتم صبر کنن تا باهاشون خداحافظی کنی
+پس چرا وایسادی بریم دیگه.
_صبر کن سرمت تموم بشه
سرمو از دستم کشیدم و بلند شدم.
_حداقل این پنبه رو بزار روش.
رفتیم سمت سرد خونه
_دخترشون هستن، برای دیدار آخر اومدن.
رفتم داخل. گریم کردم، بغلشون کردم، التماسشون کردن تنهام نزارن اما انگار خواب نبود، واقعیت بود. بوسیدمشون.
+منو ببخشید. ببخشید که همیشه به فکر خودم بودم و تنهاتون گذاشتم. میدونم الان میگید تو بهترینی اما نه من واقعا بچه ی بدی بودم براتون. انقدر عشقتون بزرگ بود که حتی اون دنیا هم باهم رفتین.
مامان، بابا، یادتون نره به خوابم بیاین. دلم براتون تنگ میشه ها.
پاشا اومد داخل.
_بریم دلسا؟
اشکامو پاک کردم.
+بریم
پاشا وایساد و به چند نفر چیزی گفت.
من بی توجه رفتم بیرون.آروان اومد سمتم و دستمو گرفت. تا ماشین همراهیم کرد و رفتیم که زندگیمو به خاک بسپاریم.
بعد از خاکسپاری آقا شهریار و لیلا خانم خیلی دلداریم دادن و همراهم بودن. پاشا گفت اگه می خوای باهاشون تنها باشی من تو ماشين منتظرت میشینم.
رفتم کنارشون نشستم. گوشیمو در اوردم و یه موزیک گذاشتم.
دستمو روی خاکشون کشیدم.
+اگه دست من بود، این آهنگ رو براتون موقع به خاک سپردنتون پخش میکردم. بهشون میگفتم این آهنگ میتونست موسیقی متن تصاویری باشه که لحظات آخر داشتی میدیدی بابا، وقتی کل زندگیت داشت از جلوی چشمات رد میشد.
بیخود نبود نگاهت عجیب بود، یه شبه کل قد کشیدنمو مرور کردی.
این آهنگ تماماً من و توییم، بابا. شروعش تمام درامیه که سر هم آوردیم. عقربههای ساعته که تند تند دایره میکشه و جای قد من و تو کمکم با هم عوض میشه، داد و بیدادمون ولی ثابته.
اوجش (۰۳:۳۳) جاییه که تو رفتی. من و سازها و نتها میبریمت روی دست، برای آخرین بدرقه.
(۰۴:۱۲) جایی که بقیه ساکت شدن تا ویلن تنهایی مویه کنه و به خودش بپیچه، منم. اون ویلن منم در حال سوگواری ناباورانه برات. تا ثانیهی ۰۵:۴۳ که انگار بقیهی سازها بهم نهیب میزنن که بسه. پاشو بریم. آخرین خداحافظی رو بکن. دیگه مسیرتون یکی نیست. باز از نو دارن برات مرثیه میگن. من چطوری بذارم برم؟ شما ها دلتون اومد منو ول کنین به حال خودم، ولی من دلشو ندارم. من ولتون نمیکنم به حال خودتون، ولی راحتتون میذارم. مجبورم. به خاطر هر سه نفرمون.
(۰۷:۱۵) دارم ازت دور میشم مامان. سازها ولی مهربونتر شدن انگار. دارن دلداریم میدن. یا نه؟ نمیدونم. یه لحظه بهاری میشن، یه لحظهی دیگه نتها زرد و پاییزی میشن و یهو پرتم میکنن وسط سرمای استخونسوز زمستون. انگار میخوان همهی حقایق رو با هم بهم بگن. اینکه من هنوز زندهم، ولی تو دیگه نیستی. اینکه تو وقتی بودی هم زنده نبودی، اینکه شاید اینطوری برای جفتمون بهتر باشه. یه لحظه لبخند میزنم و یه لحظهی دیگه دوباره همهچی یادم میفته و میپاشم از هم.(۰۸:۳۰) از بین حقایقی که میگن، یکی هست که نمیخوام بپذیرم: باید اینطور میشد، این داستان جور دیگهای نمیتونست باشه. من اون سوال بزرگم (۰۹:۳۴) که میگه نمیشد؟ نمیتونست؟ چرا؟ چرا پروانهها اینطوری بال زدن؟ چرا طوفانها این سمتی اومدن؟
جوابی برام نیست. سوالامو هم مثل شما مجبورم دفن کنم.
مسافر شمایید، ولی منم که هر چند لحظه یه بار برمیگردم و پشت سرمو نگاه میکنم.
(موزيک داخل چنل تلگرام هست)
بلند شدم و رفتم سمت ماشین پاشا. رفتیم وسایل و چمدونمون رو برداشتیم و حرکت کردیم سمت تهران.
دیگه گریه نمیکردم، اما ساکت بودم.
یک ماه گذشت. تو خونه ی خودم بودم و هروقت تنها میشدم گریه میکردم. لیلا خانم و آقا شهريار تو این یک ماه از هیچ لطفی دریغ نکردن و همه جوره حواسشون بود. هرکاری میکردن که من فقط یه لبخند بزنم. پاشا هم کنارم بود اما بیشتر درگیر کارای شرکت و کارای خودش بود. آروانم یک هفته بعد از اومدنمون برگشت دبی. اما هر روز چندبار زنگ میزد تا باهام صحبت کنه.
زندگی جریان داشت و من نمیتونستم جلوشو بگیرم. فقدان نبود مامان و بابا خیلی حس میشد.
داشتم از یخچال آب برمیداشتم که پاشا اومد داخل.
_خانم من حالش چطوره؟
+خوبم، چرا زود برگشتی؟
اومد پیشونیمو بوسید
_بیا بشین اینجا تا بهت بگم.دلسا کارام عقب افتاده یکم و امشب باید بریم ترکیه
+خودت برو من نمیتونم بیام
_نمیشه باید باهم بریم.
+من نمیتونم پاشا تازه یکم خودمو جمع و جور کردم.
_تنهایی دوباره افسرده میشه. نمیتونم اجازه بدم دوباره حالت بد بشه.
+من حوصله اومدن ندارم.
_لطفا این دفعه به حرفم گوش کن پشیمون نمیشی
کلافه از جام بلند شدم. بخوام مخالفت کنمم مگه چیزی عوض میشه؟ تو آخر کار خودتو انجام میدی. ساعت چند پروازه؟
_هشت
+خودت چمدون منم جمع کن
_باشه چششششم خانم
قبل از رفتن با آقا شهریار و لیلا خانم خداحافظی کردیم. لیلا خانم خیلی گریه کرد میگفت وابستت شدم. آقا شهریارم به پاشا تاکید کرد حواسش بهم باشه و اصلا ناراحتم نکنه.
تو کل مسیر به خاطر خوردن قرص های آرامبخش خواب بودم. وقتی هم بیدار میشدم گیج بودم نمیفهمیدم چه خبره. فقط یه صحنه یادم بود که پاشا بغلم کرد گذاشت روی تخت و کفشامو از پام در اورد.
صبح با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم به خودم که اومدم دیدم داخل یه اتاق بزرگم از پنجره سراسری بیرونو نگاه کردم و کلی ماشین جی کلاس تو حیاطش بود
از اتاق رفتم بیرون. یه خانمی با لباس مخصوص که شبیه لباس فرم بود اومد سمتم
_سلام خانم صبحتون بخیر.صبحانه بیارم اتاقتون یا با آقا پاشا میخورین
+با پاشا میخورم، کجاست پاشا؟
_بفرمایید بهتون نشون بدم
همراه باهاش رفتم پایین. پاشا پشت میز غذا خوری مشغول خوردن صبحانه بود
متعجب رفتم کنارش نشستم
_صبح بخیر عشقم. خوب خوابیدی؟
+چه خبره اینجا پاشا؟
_نمیدونی؟ باور کنم؟
موزیک رو اینجا گذاشتم: https://t.me/roman_delsa
خودم که موقع نوشتن این پارت خیلی گریه کردم🥲
طفلکی دلسا کاش الاقل پدر و مادرش یکیشون فوت میکردن💔 با این وضعیت روحیش کارای پاشا هم باعث ناراحتی بیشترش نشه خسته نباشی الهه بانو