رمان آنام کارا پارت 23
کاش کاری از دستم بر میومد. آخه لعنتی تو خودت دختر داری حداقل وجدان داشته باش.
سر درد گرفته بودم از فکر بهش. رفتم پایین مسکن بگیرم. پاشا هم زنگ زد یکم باهم حرف زدیم. دروغ چرا،صبح با دیدن اون همه اسلحه واقعا ترسیدم.
انگار کارشون هم با موفقیت انجام شده بود و فردا بر میگشتن.
خسته و کلافه از سر درد رفتم تو اتاقم و خوابیدم.
صبح با صدای در اتاقم بیدار شدم.
_دلسا خانم ببخشید مزاحم شدم، برای جشن امشب لباسی در نظرتون هست که سفارش بدیم بیارن؟
+جشن چی؟
_جشن پیروزی
+متوجه نمیشم، مگه جنگه؟
_هربار که آقا پاشا توافق میکنن و قرار داد امضا میکنن یا کارشون درست انجام میشه جشن میگیرن.
+باشه خودم حلش میکنم. فقط لباس خاصی باید بپوشم؟
_نه باید حجاب کامل داشته باشین
+چرا؟
_نمیدونم مهمان ویژه دارن.
+اوکی
بعد از رفتنش منم رفتم سمت سرویس.
+کی حوصله شال داشت آخه؟ هوووف از دستت پاشا.
رفتم پایین صبحانه بخورم که مارال قبل از من پشت میز نشسته بود. حتی سرشو بالا نیورد بهش سلام کنم. بی توجه بهش نشستم و شروع کردم به صبحانه خوردن.
_امشب با این لباسا نیای تو مهمونی
از لحن حرف زدنش همیشه عصبی میشدم. نفسو صدا دار بیرون دادم و با اخم برگشتم سمتش
+مارال جون من توی کارای تو دخالت میکنم که تو به خودت اجازه میدی انقدر تو کار من دخالت کنی؟
_من خانم این خونم، تو هنوز هیچی نیستی. اصلا نمیدونی باید چطوری رفتار کنی.
دستمو کوبیدم روی میز
+می خوای خانم هر جا باش، بار آخرت باشه اینجوری با من حرف میزنی. دفعه بعدی بخوای تکرارش کنی،مارال قسم میخورم که انقدر خونسرد از کنارت نمیگذرم.
بلند شدم و به خدمتکار گفتم صبحانه منو بیار تو اتاقم و رفتم سمت پله ها.
کاش زودتر وکیلم میومد که مشغول کارای شرکت میشدم.
تا شب خودمو با کتاب، گوشی، تلویزیون و این ها مشغول کردم. بعد هم آماده شدم برای اومدن پاشا.
خیلی شلوغ بود و کل آدم های اون منطقه هم اومده بودن، یعنی بیشتر دخترا و همسراشون و مسن تر ها بودن.
جالب بود برام. از صبح داشتن تدارکات میدیدن.
سوسن راهنمايیم کرد کجا جایگاه منه و باید بشینم. مارال هم با فاصله از من نشسته بود.
خانم ها میومدن و سلام میکردن و خودشونو معرفی میکردن. منم داشتم از باد بهاری لذت میبردم که یهو صدای تیر اندازی اومد. سریع از جام بلند شدم و رفتم جایی که مخفی بشم.
+سوسن چرا وایسادی دنبالم بیا
دیدم این دختر داره ریز ریز میخنده و هیچکس حتی از جاش تکون نخورده. متعجب برگشتم.
+چه خبره؟
_آقا پاشا وارد منطقه خودمون شده. به افتخار اومدنش دارن تیر هوایی میزنن، این یه رسمه.
+چه رسمی، سکته کردم
صدای آهنگ محلی میومد و ماشین پاشا اومد داخل. رفتن دور ماشینش حلقه زدن و وقتی پیاده شد کلی دعای خیر کردن براش. صدای تیر اندازی هم خیلی زیاد بود.
من همونجا منتظر بودم که بیاد.
+خوش اومدی
_ممنون عزیزم
پاشا کناره من نشست و مردم شروع کردن به رقصیدن و جشن گرفتن. یکم بعد چندتا ماشین دیگه هم وارد عمارت شدن. مارال با هیجان رفت سمت ماشینا
_خوش اومدی باباجون
پس باباش این پیرمرده خرفت بود. ناخواسته اخمام رفت تو هم. پیرمرد نزدیک ما شد
-خوش اومدی شاهرخ خان.
__ممنون.
برگشت سمت من و من اجبارا سلام کردم.
__پس دلسا تویی.
نگاه بدی بهم انداخت پاشا سریع گفت بفرمایید اینجا بشینید.
همه درحال جشن گرفتن بودن. رایان و اهورا اون وسط داشتن نیرقصیدن.
+همیشه اينجوری جشن میگیرید؟
_همیشه که نه اما برای قرارداد های بزرگ و خطرناکی که امید به برگشتمون کمه، آره اينجوری جشن میگیریم.
+الان برای چه کاری رفته بودید که اينجوری جشن گرفتید؟
_این شاید مهم ترین کاری بود که تو عمرم انجام دادم و چند سال داشتم براش تلاش میکردم
خندیدم و گفتم
+مگه قاچاق هم تلاش کردن می خواد؟
_به خاطر اومدن تو بود که حل شد. پا قدمت خوب بود برام.
+پا قدم؟ چه حرفایی میشنوم ازت پاشا.
تا نیمه های شب جشن گرفتن و رقصیدن. به من که خیلی خوش گذشت و برام جالب بود. رایان و اهورا بهم رقص محلی اون منطقه رو یاد دادن و کلی باهم رقصیدم.
دیگه کم کم همه داشتن میرفتن که پاشا دستمو گرفت و رفتیم سمت عمارت.
_خیلی خستم و دلتنگ بغل تو. بیا بریم.
رفتیم داخل یکی از اتاقا که روی سقفش پنجره داشت و آسمون شب با ستاره هاش مشخص بود.
+وای چقدر اینجا خوشگله. من می خوام بشینم زیر همین پنجره.
_بشین عزیزم.
پاشا اومد سرشو گذاشت روی پام.
شروع کردم با موهاش بازی کردن.
چشماش داشت کم کم گرم خواب میشد.
+دوست دارم اما ازت میترسم. خیلی زیاد.
با تعجب چشماشو باز کرد.
_چی؟
انگار نفهميده بود چی گفتم
+گفتم بریم داخل اتاق خودمون بخوابیم.
رفتیم داخل اتاق و پاشا منو کشید تو بغلش و خوابید. اما من خوابم نمیبرد. تا صبح کلی فکر کردم. با دیدن طلوع آفتاب بلند شدم و آماده شدم برم داخل حیاط یکم ورزش کنم.
وقتی برای صبحانه اومدم پاشا و کیان و رایان پشت میز نشسته بودن.
لعنتی چرا اسماشون انقدر هم آوا بود.
سلام کردم و نشستم کنار پاشا. داشتن درمورد کار حرف میزدن که پاشا گفت
_دلسا باید تيراندازی و دفاع شخصی و بوکس کار کنی. داخل منطقه خودمون باشگاه و تجهیزات لازم رو داریم. مربی هم برات هماهنگ کردم امروز میرسه.
+عزیزم یکم آروم تر، صبر کن هضم کنم چی میگی. برای چی باید اینارو انجام بدم؟
_چون خطر همیشه بیخ گوش ما هست. شایدم من همیشه نباشم که ازت مواظبت کنم. خودت باید بتونی.
+من می خواستم درمورد یه موضوع دیگه باهات صحبت کنم.
_جونم گوش میدم.
+اینجا نمیشه، بریم داخل اتاق؟
_باشه
خطاب به رایان و کیان گفتم نوش جان و رفتیم.
+اینایی که گفتی رو یاد میگیرم چون بد نیست و منم عاشق یاد گرفتن حرفه های جدیدم. اما پاشا میشه بریم تو یه خونه ی دیگه؟
+منظورت چیه؟
+نمیگم اینجا بده ها اما من عاشق اینم که خودم غذا حاضر کنم، به کارای خونه برسم و مهم تر از همه دلم برای لیلا خانم و آقا شهريار و حتی برادرات تنگ شده، دوست دارم برای تعطیلات دعوتشون کنم. اینجا بزرگه و خیلی حوصلم سر میره.
_باشه بهش فکر میکنم. یعنی هرجور تو دوست داری.
+مرسی، فقط خودم میتونم انتخاب کنم خونه و دکور داخلیشو؟
_عشقم معلومه که آره، اون خونه ی خودته.
+پاشا یه موضوع دیگه ای هم هست.
_جونم بگو
+بابای مارال قاچاق دختر انجام میده؟
_آره، خب؟
+از کارکنا یه سری چیزا پرسیدم، میشه بگی شب عروسی چه اتفاقی افتاد؟
_کی اینارو بهت گفته؟
+پاشا عصبی نشو، این حقه منه که بدونم.
عصبی نشست روی مبل.
_شاهرخ آدم خیلی کثیفیه، حتی به دختر خودشم رحم نکرد. می خواست مارال رو بفروشه. من و مارال باهم رابطه داشتیم و خیلی هم عاشق همدیگه بودیم. باهاش حرف زدم و دو برابر کسی که می خواست مارال رد بهش بفروشه بهش پول دادم تا با مارال ازدواج کنم. همه چیز خوب بود تا اینکه سر و کله یه آدم دیگه پیدا شد و زیاد به خونشون میرفت. شب عروسی دیدم مارال بکارت نداره. با گریه گفت باباش مجبورش کرده با اون آدم بخوابه و پول زیادی هم گرفته. بعد که رفتم پیش شاهرخ متوجه شدم علاوه بر اون مارال خودشم بدش نیومده و با خواست خودش رفته جلو.
+پس چرا از هم جدا نشدین؟ طلاق نگرفتین؟
_چون می خوام از شاهرخ انتقام بگیرم.
+میشه منم تو این بازی راه بدی؟ من خیلی دلم میسوزه برای اون دخترا.
_نه خطرناکه، تو حتی تیراندازی هم بلد نیستی فعلا
+یاد میگیرم خیلی سریع.
در اتاق رو زدن
-آقا پاشا وکیلتون اومده
_فعلا بلند شو بریم یکم به کارای شرکت برسیم. فراموشش کردی انگار
+درمورد شرکتم می خواستم باهات حرف بزنم.
یکم به کارای شرکت رسیدیم و بعداظهر مربی من اومد. باهاش آشنا شدم و گفتم یه برنامه سنگین می خوام که زودتر همه چیزو یاد بگیرم. گفت شدنی نیست اما تلاشمونو میکنیم.
خیلی ذوق زده بودم برای انجام این کار. خداروشکر مارال برای چند روز رفته بود خونه ی شاهرخ و نبود که بهم گیر بده.
چنل تلگرام:
https://t.me/roman_delsa
پارت گذاری یه روز در میون شده؟
نه عزیزم بعدازظهرا میزارم اما داخل سایت دیگه بستگی به ادمین داره که کِی بزاره. خودم داخل تلگرام سعی میکنم به موقع پارت بزارم
ممنون عزیزم