نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 31

4.1
(48)

_متوجه شدم سعی داری بفهمی چیکار می‌کنم و نمی‌دونستم خواست خودته یا آدم کسی هستی. برام خطرناک بودی اما عاشقت شده بودم. مارال متوجه این موضوع شد و به شاهرخ گفت. شاهرخم گفت بهت کمک می‌کنم که مطمئن بشی این دختر آدم کیه.
وقتی فهميديم از طرف کسی نیومدی، خیالم راحت شد اما شاهرخ گفت این دختر ممکنه روزی بهت آسیب بزنه پس بگیرش تو مشتت. نقشه قتل خانوادتو تو دبی کشید که بعدش تو راهی نداشته باشی برای برگشت به ایران و روی روانت کار کنیم تا آدم خودمون بشی، چون خیلی به دردمون میخوری. می خواست مثل دخترای دیگه برامون قتل ک کثافت کاری انجام بدی.
من مخالفت کردم و این شاهرخ رو بیشتر عصبی کرد. می‌دونستم که کار خودشو انجام ميده.
برای همین یه کاری کردم برگردیم ایران و سریع باهم ازدواج کنیم که دیگه نتونه کاری انجام بده. از طرفی هم داخل ایران محدود بود و سریع نمی‌تونست کاری انجام بده اما خب اون شب اون اتفاق افتاد.
ناباور نگاهش کردم. اشک از چشمام میومد. دستمو گرفت تو دستش
_دلسا قسم می‌خورم هرکاری انجام دادم که اتفاقی پیش نیاد و الان واقعا شرمندتم.
سکوت کردم. یعنی مامان و بابا به خاطر من مردن.
عصبی از جام‌ بلند شدم. همه ی وسایل اطرافمو شکوندم.
+عوضی عوضی عوضی… انتقامشونو ازت میگیرم.
دستم با شیشه برید. پاشا سریع اومد سمتم.
_دلسا بده من دستتو. وای
رفت و جعبه کمک های اولیه رو اورد.
نشستم روی زمین و صدای هق هق گریه هام بلند شد.
_قسم می‌خورم از اون روز دارم هرکاری می‌کنم که انتقام بگیرم ازش. بهت نگفتم چون تازه داشتی خودتو پیدا می‌کردی.
دستمو پانسمان کرد و یه لیوان آب داد بهم. بغلم کرد و موهامو نوازش کرد.
+پاشا من باید ازش انتقام بگیرم.
_می‌گیری عزیزم. باید برگردیم ترکیه
+چرا منتظری؟ بلیط بگیر بریم دیگه
با بدبختی بلیط گرفت و شب پرواز داشتیم.
پاشا تماس گرفت و همه چیزو به کیان و رایان گفت. اونا هم منتظر بودن بگردیم و یه کاری انجام بدیم. بعد هم زنگ زد به شاهرخ و گفت:
_به پسرت بگو پاشو از کفش من بکشه بیرون، لقمه ی پاشا براش بزرگتر از دهنشه. تو میدونی من با کسی شوخی ندارم. از همون اول دودوزه باز بودم الانم ته هفت خط های عالمم. جون پسرت برات مهمه افسارشو بگیر.
ساکت شده بودم و چیزی نمی‌گفتم. وقتی رسیدیم ترکیه مستقیم رفتیم عمارت.
رایان گفت امشب یه مهمونی هست که دانیالم توش حضور داره و باید من و پاشا هم بریم. جوری کنار هم باشیم که خودشو شکست خورده بدونه چون دانیال فکر می‌کرد بعد از گفتن اون حرفا من از پاشا جدا میشم.
حوصله نداشتم اما باید انتقام می‌گرفتم، باید خودمو قوی نشون میدادم تا احساس پیروزی نکنن.
رفتم تو اتاقم تا برای شب آماده بشم. یکم بعد پاشا خسته اومد داخل اتاق و خوابید روی تخت.
یکم نگاهش کردم، خیلی مظلوم خوابیده بود. دلم براش ضعف رفت و رفتم سرمو گذاشتم روی سینش.
می‌دونستم بی گناهه و واقعا عاشقمه. هرکاری هم کرده به خاطر من و خودش بوده، اما شاهرخ خیلی بالاتر از پاشا بود و به خاطر همین تا الان نتونسته کاری انجام بده.
آروم تکون خورد.
_چیشده دلسا
برگشتم سمت صورتش
+هیچی عشقم، فقط دلم برای هردومون تنگ شد.
لبخند غمگینی زد و گفت
_ازت معذرت می خوام، همه ای اتفاقا به خاطر من افتاد.
+نه این حرفو نزن. پاشا هر اتفاقی بیوفته ما کنار همیم باشه؟ عشق بین ما فراتر از هر چیزیه.
محکم بغلم کرد و کنار گوشم آروم گفت:
_خیلی دوستت دارم
قلبم دیوانه وار شروع به تپیدن کرد. بدون حرف فقط گوش دادم. با همون صدای تب دارش گفت:
_تو تموم زندگیمی، هرچی شد بازم مال خودمی
+برای همیشه
لاله گوشم رو بوسید و با همون صدای حریصش گفت:
_به خدا دیوونتم. خیلی می خوامت.
سرم رو ازش فاصله دادم و با لبخند گفتم:
+خیلی وقته باهم عکس نگرفتیم. عکس بگیریم؟
بلند شد رفت دوربین عکاسی اورد. رفتم کنارش. دوربین تنظیم کرد و گفت:
_خب حالا بخند…
از ته دل خندیدم که عکس گرفت.
گونشو جلو اورد و گفت:
_حالا بوسم کن…
لب هامو به گونش نزدیک کردم که ثانیه ی آخر سرش رو برگردوند و باعث شد لب هام به جای گونش روی لب های گرمش بشینن و هم زمان صدای فلش دوربین اومد.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
_دلم برات تنگ شده بود عشق زندگیم
با لذت به حرفاش گوش میدادم.
به سمت تخت رفتیم. نشستم و کنارم نشست.
موهام رو از روی گردنم کنار زد. خم شد و گردنمو عمیق بوسید.
با لذت چشمام رو بستم. دستش رو روی بازو هام کشید و به سمت لباسم برد. در حالی که لباسمو در میورد تب دار گفت:
_تکراریه اما می خوام دوباره بگم
نفس عميقی توی موهام کشید و گفت:
_خیلی دوست دارم
لبخند محوی زدم و دستم رو به سمت پیرهنش بردم و از تنش در اوردم. روی تخت دراز کشیدم که به سمتم خم شد….
….
چند ماه بعد
به سختی تونسته بودیم داخل عمارت شاهرخ دوربین کار بزاریم و چند نفرم گذاشتیم بیست و چهار ساعت دوربینا رو چک کنن.
رفتم سمت اتاق که ببینم بچه ها چیکار میکنن و اتفاقی داخل عمارت شاهرخ افتاده یا نه. متاسفانه تو این چند ماه هم خودش هم پسرش محتاط تر از همیشه عمل کرده بودن.
داشتم از اتاق میومدم بیرون که چشمم افتاد به دوربین های پشت عمارت.
ناباور به صحنه رو به روم چشم دوختم. شاهرخ در حالی که چهار تا دختر نیمه برهنه کنارش بودن داشت نوشیدنی میخورد و پا روی پا انداخته بود.
همون موقع یه نفر دیگه با یه دختر وارد عمارت شد.
+صداشو زیاد کن
_چشم خانم
شاهرخ تا چشمم به اون مرد افتاد گفت:
_به به! تازگیا بدون صدا زدن هم میای، زود به زود دلت برامون تنگ میشه.
مرد در جوابش گفت:
-اینو برات اوردم
شاهرخ نگاهی به سر تا پای دختره انداخت
_دختره؟
-نه
_پس نمی خوام. من پول رو جنس دستمالی شده نمیدم.
-من چیز بد برای تو نمیارم شاهرخ
_باشه بسپرش دست زری و خودت برو
دختره رو بردن داخل عمارت.
چقدر این آدما پست و حقیر بودن. چطوری سیر نمیشدن از رابطه. زیر لب بهشون فحش دادم و از اتاقم اومدم بیرون. رفتم تو آشپزخونه و دوتا قهوه برای خودم و پاشا ریختم و رفتم سمت اتاق کار پاشا.
داشت با کسی حرف میزد که رفتم داخل
-یادت رفته کی رئيسه؟
_من زیر دست تو نیستم شاهرخ. من حتی بندگی خدا رو نمی‌کنم تو که دیگه جای خود داری پس پا روی دم من نذار. میدونی که قیچیم برای قطع کردن همون پاهات تیزه پس حرفامو از مخت در نیار.
گوشیو قطع کرد و سرشو با دستاش گرفت.
+چیشده؟
نفس عميقی کشید و سرشو اورد بالا.
_تو همین هفته از مارال جدا میشم یعنی طلاق می‌گیریم. بعدشم میتونیم سریع باهم ازدواج کنیم.
با لبخند نگاهش کردم
+چه خبر شده یهو؟
_طبق نقشه داریم خیلی خوب پیش میریم. از مارال که طلاق بگیرم دیگه کار شاهرخ و پسرشم تمومه.
نشستم رو به روش
+یعنی خودمو برای انتقام آماده کنم جناب گراوند؟
دستاشو به نشانه تسلیم اورد بالا
_از اینجا به بعد شما رئیسید خانم رستگار
+بی مزه
با لبخند کمی از قهوه‌م رو خوردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

عجب سرخوشه دلسا خیلی راحت کنار اومد با مرگ پدر و مادرش به هر حال پاشا از همه چی خبر داشت ولی پنهان کرده بود ازش
ممنون الهه جان چرا هر روز پارت نمیدی

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

پارت نداری؟؟

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x