رمان آنام کارا پارت 35
متاسفانه طبق قانون باید سه ماه از طلاق پاشا و مارال میگذشت تا بتونیم ازدواج کنیم. بعد از فهميدن این موضوع هر دومون ناراحت شدیم.
به مامان لیلا و بابا شهریار گفتیم سه ماه دیگه قراره ازدواج کنیم و از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن. گفتن چرا زودتر ازدواج نمیکنید و مجبور شدم بگم می خوام جشن خیلی خاصی باشه و برای انجام کاراش نیاز به زمان دارم.
قرار شد لباس عروسمم مامان لیلا با سلیقه خودم و خودش بدوزه و آماده کنه.
جای خالی مامان و بابای خودم خیلی حس میشد. یه روز کامل فقط به خاطرشون گریه کردم و پاشا هرکاری میکرد برای دلداری و آروم شدنم اما فایده نداشت، فقط انتقام از شاهرخ منو آروم میکرد، متاسفانه از اون چیزی که فکرشو میکردم آدم بزرگ تری بود و نابود کردنش غیر ممکن، اما من ممکنش میکنم.
داخل باغ عمارت داشتم قدم میزدم و به حرفای آقا کریم، باغبون عمارت گوش میدادم.مرد مهربونی بود و واقعا سلیقش عالی بود. باغ عمارت با وجود آقا کریم قشنگ ترین جای ممکن بود.
داشتم به آقا کریم میگفتم چه نوع گل هایی دوست دارم که بیشتر داخل باغ بکاره که پاشا از دور اومد سمتم.
_عشق من در چه حاله؟
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
+خوبم، این ساعت مگه کار نداری؟
_سلام آقا کریم خسته نباشی…کار که دارم اما گفتم یکم با عشقم وقت بگذرونم، بده؟
+نه خیلی هم خوبه. بیا باهم قدم بزنیم
همین جوری که داشتیم کنار هم راه میرفتیم یه لحظه دیدم پاشا وایساده. با تعجب نگاهش کردم.
+چیشده پاشا؟
چشماش برق میزد و منو نگاه میکرد.
_هنوز باورم نمیشه
+چیو؟
_که دیگه تا عمر اسمت کناره اسم منه
دستشو جلوی صورتش گرفت و گفت:
_واقعا دیگه میتونیم ازدواج کنیم؟
از رفتارش خندم گرفت
+دیوونه گفتم چیشده
اونم با خنده اومد سمتم و بغلم کرد و کوتاه بوسیدم. به مسیرمون ادامه دادیم.
+پاشا یه موضوعی هست
_چی عشقم؟
+فعلا نمیشه ازدواج کنیم.
با اخم ساختگی گفت:
_بیخود، این دفعه هرچی بشه ما باهم ازدواج میکنیم. حتی شده به زور عقدت میکنم.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
+خیلی بیشعوری پاشا… من دلم یه خواستگاری درست حسابی می خواد.
خیلی زود گفت:
_خب من که با دسته گل و شیرینی اومدم خواستگاری
+خیلی وقته ازش گذشته بعدشم من از اون سوپرایز های دیوونه کننده می خوام مثل تو فیلما…
کلافه گفت:
_دست بردار دلسا. همینجوریشم روز شماری اون روزی رو میکنم که تو زنم بشی اون وقت تو دنبال خواستگاری میگردی؟
+وا پاشا خب منم دلم می خواد یه خاطره ای داشته باشم که دو روز دیگه برای نوه هامون تعریف کنم بعدشم تو این سه ماه اگه بتونی یه خواستگاری درست حسابی تدارک ببینی که راضی بشم بله رو میدم وگرنه تا یک سال دیگه هم خبری از ازدواج نیست.
ناباور نالید:
_دلسا من بلد نیستم
رفتم سمت عمارت و گفتم:
+یاد میگیری فقط وقتی خواستی سوپرایز کنی به یکی بگو فیلم بگیره می خوام نگه دارم و به نوه هامون نشون بدم مافیای مغرور رو به چه روزی انداختم.
برگشتم چشمکی به قیافه ی مات بردش زدم و وارد عمارت شدم. از کارم راضی بودم.
………….
خواب آلود از جام بلند شدم… یک هفته از روزی که با پاشا حرف زدم می گذشت و توی این مدت فقط موقع غذا خوردن پشت میز دیدمش. حتی از اتاق خواب هم بیرونش کردم.
بار ها اصرار کرد که بیاد داخل اتاق خودمون بخوابه اما قبول نکردم. دلم می خواست یه کم فاصله بندازم تا بعد از ازدواجمون رابطه ی بینمون تازگی داشته باشه. از اون گذشته واقعا کنجکاو بودم ببینم پاشا چه سوپرایزی برای خواستگاری من تدارک میبینه.
حاضر شدم و بعد از پوشیدن کفش هام به سمت در اتاق رفتم. به محض باز شدن در دسته گلی جلوم قرار گرفت.
یک تای ابروم بالا پرید. از پشت دسته گل چشمم به پاشا افتاد.
گلو گرفتم و بهش نگاه کردم. کت و شلوار پوشیده بود و قیافش بیداد میکرد چقدر این کارا براش سخته.
نگاهم به اهورا افتاد که با یه دوربین داشت ازمون فیلم میگرفت.
پاشا دست توی جیب کتش کرد و جعبه رو بیرون اورد. در جعبه رو باز کرد و خیره به چشمام زمزمه کرد:
_دلسا… با من ازدواج میکنی؟
نگاهش کردم و بعد پقی زدم زیر خنده. طوری میخندیدم انگار کمدی ترین فیلم سال رو دیدم.
شرط میبندم ساعت ها با خودش فکر کرده و آخر همچین فکری به ذهنش رسیده.
بریده بریده گفتم:
+خیلی بامزه ای پاشا
اهورا هم خندش گرفته بود.پاشا به تندی نگاهم کرد. سری به طرفین تکون دادم و گفتم:
_متاسفانه غافلگیر نشدم، سوپرایزت اصلا اونی که مد نظرم بود نیست.
رسما وا رفت و گفت:
_مگه همه جا همین طوری خواستگاری نمیکنن؟
سری به علامت منفی تکون دادم.
دستشو روی قفسه سینم گذاشت و هلم داد داخل و درو بست. دستمو گرفت و گفت:
_عشقم ببین چه حلقه ای برات خریدم. فیلمم که اهورا ازمون گرفت، برات گلم که خریدم دیگه چی می خوای؟
نیشم شل شد و گفتم:
+سوپرایزی که نفسمو بند بیاره.
وقتی دید کوتاه نیومدم فقط نگاه چپ چپی بهم انداخت و چیزی نگفت.
……..
+خب شام امشب به چه مناسبته؟
دستمو توی دستش گرفت و بوسید.
_مگه باید مناسبتی داشته باشه؟ خواستم عشقمو بیارم شام بیرون، موردی داره؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
+بله داره، من کار دارم، کارای شرکت مونده
خیره به چشمام گفت:
_حالا یه شبم برای من وقت بذاری چی میشه؟ به خاطر این شرط و شروط سختت جفتمونو از هم دور کردی.
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم:
+به من چه که تو بلد نیستی یه سوپرایز درست حسابی انجام بدی.
نفسشو فوت کرد و گفت:
_دیگه چیکار باید میکردم که نکردم؟ یک ماهه هر روز سر راهتو میگیرم ازت خواستگاری میکنم و فیلم میگیرم اما تو غافلگیر نمیشی.
اتاقت شده باغ گل. آخه من تا حالا برای کسی یه شاخه گلم گرفتم؟ نگرفتم دیگه اما برای تو هر روز گل میفرستم، دیگه چیکار کنم که راضی بشی؟
به یاد این چند وقت لبخندی زدم. یک روز پاشا با یه ماشینی که شبیه وانت بود گل جلوی در عمارت اورد و دوباره خواستگاری کرد اما باز قبول نکردم.
فردای اون روز وقتی داشتم از انبار بیرون میومدم یه پسر بچه یه دسته گل بهم داد و هرچی جلوتر میرفتم، بچه های زیادی بهم گل میدادن. آخر هم رسیدیم به پاشا و دوباره خواستگاری. اما اینم اون چیزی نبود که من می خواستم. این چرخه ادامه داشت تا امشب که مطمئن بودم از روی یکی از فیلم ها ایده گرفته تا خواستگاری کنه.
از این تقلاهاش خوشم میومد. دلم می خواست تا یک سال دیگه هم خواستگاری کنه و من بگم نه ولی می ترسیدم یهو قاطی کنه و بگه برو گمشو اصلا نخواستیم.
انقدر توی فکر بودم که وقتی گارسون غذاها رو جلوم گذاشت به خودم اومدم.
پاشا خیره نگاهم کرد و گفت:
_تو فکر نباش. اینو بهت بگم اگه غافلگیرت کردم یه لحظه هم صبر نمیکنم، دستتو میگیرم و میبرم سر خونه زندگیمون.
خندیدم و چیزی نگفتم.
شام رو با حرف زدن درباره ی شرکت و کارهای مافیایی پاشا گذروندیم. هر لحظه منتظر بودم تا ببینم اینبار پاشا می خواد چيکار کنه.چون خیلی خوب میفهمیدم با چشم و ابرو اومدنش به گارسون یه نقشه ای داره.
چنل تلگرام:
https://t.me/roman_delsa
کاش زودتر میفهمیدیم سوپرایز پاشا چیه ممنون گلم خسته نباشی
سلامت باشید🌹
احسنت گلم خیلی عالی بود دلسا خوب کاری کرد با پاشا باید قدرشو بدونه سخت بدست بیار تاسخت از دست نده 😏🤭ولی باز دلم براش سوخت😅😅مرررسی گلم الهه جون زیاد تو خماری نزارمون لطف زودتر پارت بده ببینم اینبار پاشاخان چه میکنه بالاخره بله رو میگیره یا نه😂😂😂
انشالله میگیره
چشم حتما 🌹