نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 38

4.2
(33)

شش ماه از ازدواج من و پاشا گذاشت.
زندگی خیلی گرم و صمیمی کنار هم داشتیم.
مسافرت می‌رفتیم و کنار هم خوشحال بودیم.
تقریبا دو هفته بعد از جشن عروسیمون پاشا دوباره سوپرایزم کرد. یه عروسی مفصل و بزرگ داخل منطقه خودمون گرفت. کل مردمم دعوت بودن، چون به هر حال عروسی رئیسشون بود.
نزدیک صدتا ماشین رو گل زده بود که از دیدنشون خیلی تعجب کردم.
اون شب وقتی گفت به موقعش برات یه عروسی مفصل میگیرم فکر می کردم داره شوخی می‌کنه.
من برای دومین بار لباس عروس پوشیدم و کنار پاشا نشستم. از این کار خندم می‌گرفت.
این یکی جشن عروسیمون بیشتر حالت سنتی داشت و چون کنار مردم جشن می‌گرفتیم یسری محدوديت داشت.
نمیگم بد بود اما وجود مامان لیلا و بابا شهریار و آروان و هیرمان تو جشن قبلی بیشتر برام خوشایند بود چون به بودنشون دلگرم می‌شدم.
بعد از اونم یه طور اروپا گردی رفتیم که با اصرار من پاشا قبول کرد مثل انسان های معمولی بدون بادیگارد های زیاد و جت شخصی و این داستانا بریم.
خیلی خوش گذشت و خیلی خوشحال بودم اما تنها چیزی که اذیتم می‌کرد شعله های انتقامی بود که اصلا در من با گذشت این همه زمان کم نمیشد.
شب ها کابوس میدیدم و از خواب بیدار می‌شدم.
پاشا با دیدن وضعیت من خودش دست به کار شد. چون قبلا به واسطه مارال، کامل از کار های شاهرخ خبر داشت و باعث شد شاهرخ بر شکست بشه و شاهرخ بعد از فهميدن این موضوع سکته کرد.
داخل عمارت انگار جنگ شده بود.
دانیال خیلی عصبی بود و با آدم هاش که کاملا مسلح بودن وارد منطقه شدن.
یکی از ماشین های داخل عمارتو آتیش زدن و دانیال انگار خون جلوی چشماشو گرفته بود. داد میزد و می گفت
_پاشا میکشمت
دروغ چرا خیلی ترسیده بودم. به پاشا التماس میکردم که بیرون نرو. بغلم کرد و گفت نترس اتفاقی نمیوفته.
وقتی رفت پایین دل تو دلم نبود و خیلی استرس داشتم. از پنجره داشتم نگاه می‌کردم که دانیال اسلحه ش رو دقیق روی پیشونیه پاشا نشونه گرفت.
جیغ خفیفی کشیدم و سریع اسلحه م رو برداشتم و رفتم کنار پاشا.
دانیال با دیدنم نیش خندی زد گفت
– عروس خانم تبریک میگم، می خواستم کادوی عروسی خوبی بهتون بدم اما انگار خودتون تصمیم گرفتین اينجوری بشه
_ دلسا تو چرا اومدی پایین؟ مگه نگفتم همونجا بمون؟
+ نتونستم طاقت بیارم. باید کنارت باشم
– به به چقدر عاشق.
و شروع کرد به قهقهه زدن
_مرد باش و آدماتو جمع کن ببر به آدرس انباری که بهت میدم
-که؟
_ احمقی و تازه به دوران رسیده، نمی‌فهمی تو منطقه ای که زن و بچه ی آدمای من زندگی می‌کنن نباید بیای.
-من هرجا بخوام میرم
_قطعا اگه بابات الان رو تخت بیمارستان نبود و می‌فهمید تو همچین کاری کردی، زندت نمیزاشت.
دانیال سکوت کرد و بعد از مدتی به آدماش حرکت کنید بریم.
نفس راحتی کشیدم.
پاشا بعد از اینکه از عمارت رفتن بیرون سریع رفت داخل عمارت تا اسلحه و تجهیزاتشو برداره.
رایان و کیان سریع همه رو جمع کردن برای رفتن.
نمی‌دونستم باید چیکار کنم، رفتم دنبال پاشا.
+پاشا منم باهات میام
_نمیشه دلسا، یکبارم شده به حرفم گوش کن. نمیشه یه خانم این مواقع کنارم باشه.
+من میمیرم از نگرانی
_نگران نباش، تا حالا حرفی زدم که خلافش انجام بشه؟ بهت گفتم که برمیگردم
این حرفو زد و منتظر نبود و رفت سوار ماشین شد.
یکی یکی از عمارت خارج شدن و من فقط نگاهشون کردم.
رایان اومد سمتم.
_دلسا موقعیت حساسیه من کسیو نزاشتم که حواسش به منطقه باشه، فقط یسری سرباز و نگهبان هستن تو باید اینارو مدیریت کنی و حواست به اینجا باشه.
+باشه باشه حواسم‌ هست
رایان هم رفت و من سریع رفتم داخل.
تا صبح بیدار موندم و حواسم به همه جا بود.
دور تا دور محله رو آدم گذاشته بودم و همه آماده باش بودیم.
خداروشکر مشکلی پیش نیومد.
پاشا برگشت و من نفس راحتی کشیدم و بغلش کردم.
اون شب تا صبح من مردم و زنده شدم اما همه چیز به خیر گذشت.
این روز ها هم به شدت درگیر کار های شرکت هستم. خیلی تو کارم پيشرفت کردم و یکم مونده تا به پاشا برسم.
دفعه قبلی پاشا می‌گفت منتظر روزیم که از من بزنی جلو. با این حرفش لبخندی زدم و از ته دلم خوشحال شدم.
امشب قرار بود با پاشا بریم به یه مهمونی کاری داخل هتل.
یه لباس مشکی پوشیدم که پشتش باز بود و کمرم کامل مشخص بود.
به خاطر پاشا مجبور بودم بیشتر مواقع لباس مشکی بپوشم. پاشا هم کت و شلوار پوشیده بود و پایین راه پله ها منتظر من بود.
خداروشکر پاشا هیچ وقت به پوشش من گیر نمی‌داد، چون می‌دونست کسی حق نداره نگاه چپ به من بندازه.
_نمیگی با زیبایی هات من همین جا میوفتم میمیرم
اخم ریزی کردم و گفتم
+گفتم از مردن حرف نزن
_تیتر خبر ها میشه مافیایی که به خاطر زیبایی همسرش فوت شد.
دوتامون خندیدیم و سوار ماشین شدیم.
تو کل مسیر با خنده و سر به سر هم گذاشتن متوجه رسیدن به مقصد نشدیم و با صدای راننده تازه به خودمون اومدین.
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت هتل.
وقتی وارد هتل شدیم با دیدن صحنه ی رو به روم خشکم زد.
+پاشا اینو رو به رو ببین.
پاشا با دیدن شاهرخ اخماش رفت تو هم.
+مگه رو تخت بیمارستان نبود؟ اینجا چیکار میکنه
_نمیدونم، فعلا عادی باش
با بقیه افراد حاضر سلام کردیم و مشغول حرف زدن شدیم. یکم بعد دانیال هم اومد.
نگاه های خیرش به من عصبیم می‌کرد اما نمی‌شد کاری کرد.
پاشا برای امضای یه قرارداد به اتاق خصوصی رفت و به من گفت همین جا منتظرش باشم.
خیلی حوصلم سر رفته بود و نگاه دانیال هم کلافم کرده بود. بلند شدم برم بیرون و یکم داخل هتل بگردم.
تو حس و حال خودم بودم که یه نفر دستمو کشید و دنبال خودش به سمت پله ها کشوند.
دستمو از دستش کشیدم بیرون و عصبی گفتم
+چیکار میکنی
وقتی برگشت سمتم ترسیدم. دانیال بود.
فهمیدم که به دو نفر اشاره کرد اما نفهمیدم برای چی…
+چیکار داری با من؟
_اگه مثل یه بچه خوب به حرفم گوش نکنی و دنبالم نیای مجبور میشم با کتک ببرمت.
ترسیدم اما خودمو نباختم
+ترسیدم، خب بعدش؟
داخل اتاق پاشا آدم گذاشتم. اگه به حرفم گوش ندی یه گلوله حرومش میکنم.
این دفعه جدی ترسیدم، مخصوصا بعد اینکه داخل تبلت نشونم داد که جدی اون آدم اونجا وایساده و منتظره دستوره.
مجبور شدم باهاش برم. اسلحه داشتم و اگه مشکلی بود می‌تونستم از خودم دفاع کنم.
طبقه ی بالا در آخرین اتاقو بار کرد که گفتم:
+چرا اومدیم اینجا؟
لبخند محوی زد و گفت:
_اومدیم آخر راه رو باهم ببينيم خانمم.
اخم کردم و گفتم:
+منظورت چیه؟
دستمو دنبال خودش داخل اتاق کشوند و درو بست.
نگاهی به کل اتاق انداختم. کیفمو می خواست از دستم بگیره که گفتم
+همین جوری راحتم
پوزخندی زد و گفت:
_نگران نباش عزیزم، فقط منو توییم!
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
+چرا اینجاییم دانیال؟
دستامو گرفت و گفت:
_امشب با چند نفر دیگه میری!
ابرو بالا انداختم و گفتم:
_منظورت چیه؟
سرش رو جلو اورد و زمزمه کرد
_یعنی حسابمو تسویه کردم. هم با تو هم با شوهرت! فروختمت دلسا… اونم به ارزون ترین قیمتی که ممکنه روی یه آدم بذارن چون جنس بنجل بودی.
متعجب نگاهش کردم، یهو زدم زیر خنده
+خنده دار بود مرسی. حالا برو کنار می خوام برم. آخه به همین راحتیه فروختن من؟ اونم با وجود پاشا؟ اصلا فکر کنم یادت رفته من کی هستم
دوباره ادامه داد:
_ زیادی ادعا می‌کنی، با اینکه تو تنها دختری بودی که از گذشته ی من خبر داشتی اما می‌بینی با تو هم به این نقطه رسیدیم.
جلو اومد و گفت:
_یادته روزای اول تو شرکت بهت گفتم تو هیچ وقت نمیتونی منو بشناسی؟ با همه ی زرنگیت نتونستی منو بشناسی. من هیچ وقت کسیو نمی بخشم.
صورتم با نفرت جمع شد و گفتم:
+برو کنار داری وقتمو می‌گیری، معلوم نیست چی خوردی و حالا چی میگی. خودتم خوب می‌دونی این کارا به همین راحتی نیست. بی کَس و کار نیستم که بخوای منو بفروشی.
اتفاقا از قلب سیاهت باخبرم اما بذار یه چیزیو بهت بگم دانیال…تو هم منو نشناختی!
یه قدم جلو رفتم و ادامه دادم:
+یه نگاه بنداز ببین ما جلوییم یا تو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
6 روز قبل

کجایی الهه خانم دیگه داشتیم ناامید میشدیم
وایی درسا آخه کدوم آدم عاقل به دشمن خونین وعوضی مثل دانیال اعتماد میکنه حالا چی میشه 😬
ممنونم الهه جون ولی خیییییلی دیر ها 🙃

Batool
Batool
پاسخ به  الهه داستان
6 روز قبل

اشکال نداره قربونت برم درک میکنم منم این روزا درگیر بودم وواقعا کلافه و کلی استرس داشتم مدام درحال فکر کردن برا انتخاب رشته واقعا روزای سختی بود وگذشت وراحت شدیم به هرحال ممنونم خوشکلم

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x