رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 4

4.6
(38)

_اینجوری دیگه باید عضو گروهمون بشی.
با ذوق نگاهش کردم.
_دلسا درمورد خانوادت هیچی به من نگفتی، البته اگه دوست نداری بگی من هیچ اصراری ندارم.
+نه جانم ناراحت نمیشم، موقعیتش پیش نیومده که بگم. من تک فرزندم. پدرم کارگره و مادرم خونه دار. دیوونه وار وابسته و عاشق خانوادمم و به نظرم خانواده همه چیزه تو این دنیا.
_فکر نمی‌کردم تک فرزند باشی.
+حالا که داریم درمورد خانواده حرف میزنیم منم میتونم درمورد هیرمان سوال بپرسم؟
_چقدر دلم‌ براش تنگ شده. هیرمان از هفت سالگی رفت آمریکا. تقریبا شبیه پاشاس. جدی و مصمم تو کارش اما یکم شوخ طبعم هست مثل من. ۱۸ سالگی برمی‌گرده پیش خودمون البته شاید. هرسال برای تعطیلات نوروز یا اون میاد پیش ما یا ما میریم پیشش. بیشتر مواقع ما میریم. مامان لیلا هیرمانو یه جور دیگه دوست داره. قطعا اگه تو هم ببینیش خوشت میاد ازش.
+چه خانواده ی جالبی هستین.
_آره واقعا.
یکم مکث کرد
_اما پاشا خیلی آدم متفاوتیه.
+از چه نظر؟
_مرموزه. کلی کارای دیگه هم انجام میده. راستش برای منم ترسناکه
+کنجکاوم کردی. چه کاری؟
خندید:_ اینو اگه بگم هر دوتامونو می‌کشه. بیخیالش
+اوه پس کلا فراموشش کنم.
براش شراب گیلاس ریختم
_اوه دلسا خانم اصلا بهتون نمی‌خورد اهل مشروبات الکی باشین.
با لبخند گفتم: اگه مشروبات الکلیش خوب باشه چرا اهلش نباشم؟ البته عرق سگی رو نیستم
+یعنی میتونم برای پارتی و برنامه های شبانه دعوتت کنم؟
+بله بله
_دلسا شام بعدی مهمون من اونم خونه ی ما.
+معذب میشم جلوی آقای گراوند و لیلا خانم.
_ای بابا قبول نیست. یعنی نمی خوای ببینی من چه دست پخت مادر زن پسندی دارم؟
با خنده گفتم:+ باشه باشه قبوله.
آروان تا حدود ساعت ۱۲ شب موند و بعدشم خداحافظی کرد و رفت.
خداروشکر فردا روزه تعطیل بود و تا ساعت ۱۰ خوابیدم. بعدشم بیدار شدم خونه رو تمیز و مرتب کردم و دوش گرفتم و نهار خوردم. ساعت ۳ آروان زنگ زد گفت شب میام دنبالت با موتور. خیلی خوشحال شدم.
با مامان و بابا هم ویدیو کال گرفتم و خداروشکر اونا هم حالشون خوب بود.
برای شب یه کت و شلوار چرم پوشیدم و منتظر آروان موندم. واقعا عجیب بود که چرا هیچ دختری تو زندگیش نیست.
+سلام چطوری؟
_سلام خوبم بیا بگیر
کلاه کاسکت رو انداخت تو بغلم.
+صبر کن ببینم این سوزوکی زیبا رو
خندش گرفت. منم یه دور کامل موتورو نگاه کردم
_نمی خوای سوار بشی؟ اصلا بلدی؟
یه اخم ریز کردم و سریع کلاهو گذاشتم نشستم ترکش
+کاپیتان من حاضرم حرکت کنیم.
هر چقدر که به خوام حس و حال اون شب رو براتون توصیف کنم نمیشه. انگار داشتیم پرواز میکردیم. دستامو باز کردم و گفتم
+خدااااااجون این خیلییییی خوبهههه
یهو آروان یه ترمز ریز زد و من از ترس محکم بغلش کردم. اون می خندید و تازه فهمیدم قصد ترسوندنمو داشته. محکم زدم پشتش.
+زهر مار. این چه کاریه.
_بریم بام؟
+بریم
با سرعت رفتیم سمت بام تهران
کلاهمو در اوردم و نشستم آروانم رفت از فود تراک نزدیکموه هات چاکلت بخره.
اواخر شهریورماه بود و هوا داشت کم کم سرد می‌شد. داشتم فکر می‌کردم چقدر تو کل این مدت از همه چیزم گذشتم و تازه الان دارم میفهمم زندگی چجوریه.
_بیا دلسا، گفتم اول همبرگر بخوریم که گرسنه نمونی.
+مرسی اتفاقا دیگه نزدیکای وحشی شدنم بود.
_خداروشکر از خطر نجات پیدا کردم.
مشغول خوردن شدیم.
_میدونستی پاشا هم موتور سنگین داره؟
سریع برگشتم سمتش
+شوخی می‌کنی
_به خدا. اصلا خودش به من یاد داد.
وای خداجون انگار واقعا مرد رویاهامو پیدا کرده بودم. کل شب به خاطر فهمیدن این موضوع لبخند روی صورتم بود.
نزدیکمون یه گروه دختر و پسر ۱۷ ۱۸ ساله نشسته بودن و گیتار میزدن و میخوندن.
_بریم بینشون؟
+می خواستم همینو بگم بهت
با خنده هم زمان گفتیم: تلپاتی
رفتیم و بهشون ملحق شدیم، آروان گیتارو گرفت و زد و همه باهم خوندیم و خندیدیم.
شبم آروان منو رسوند خونه.
+ممنونم ازت آروان واقعا شب فراموش نشدنی بود. خیلی خوش گذشت. بغلش کردم و اونم بغلم کرد
_خواهش می‌کنم برای منم شب خیلی خوبی بود، منم ممنونم ازت.
رفتم تو خونه و لباسمو عوض کردم و قبل خواب عکسای اون شبو نگاه کردم و با لبخند خوابیدم.
یه مدتی گذشت و تو کل این تایم من پیش پاشا احمق ترین و دستو پا چلفتی ترین نسخه خودم بودم. نمی‌دونم چرا اینجوری میشدم. مخصوصا اینکه امروز سر جلسه موقع باز کردن در آب معدنی چون سفت بود یهو کل آبو ریختم رو خودم. جلوی هیچکس معذب نشدم جز پاشا که رو به روم نشسته بود. بعد از جلسه وقتی رفتم اتاقش برای بررسی طراحی جدید پاشا بهم گفت
_خیلی خوب شده اما نمی‌دونم چطوری با این همه دست و پا چلفتی بودنت میتونی انقدر بی نقص طراحی کنی
+چی؟ دست و پا چلفتی خودتی
یهو دوتامون با سکوت همدیگه رو نگاه کردیم
+ببخشید منظوری نداشتم. یهو از فکرم پرید بیرون اومد رو زبونم.
وای دلسا نه بدتر خراب کردی.
_دفعه آخرت باشه این طرز برخورد
+چشم،با اجازه تون من میرم بیرون.
اوف آخرش پاشا منو اخراج می‌کنه. رفتم سمت میز کارم که لیلا خانم از اتاق آروان اومد بیرون.
+سلام لیلا خانم خوب هستید؟
_سلام دلسا دختره قشنگم خوبی؟
دختره قشنگم؟ چرا اینو گفت؟
+خیلی ممنون خوبم
_از کارت راضی هستی؟ راحتی؟ پاشا که اذیتت نمی‌کنه؟
+نه خداروشکر همه چیز خوبه
وسط حرفم یهو مارال اومد داخل شرکت
-هااااای به همگی. چطورین سیسیا؟
_این دختره ی نچسب اینجا چیکار می‌کنه؟
مارال تا چشمم خورد به لیلا خانم سریع اومد سمتش و یهو لیلا خانمو محکم بغل کرد
-سلام لیلا جون خوبی؟ من هرچقدر به پاشا میگم منو ببر پیش مادرت دلم براش تنگ شده گوش نمیده همش میگه بعدا
_خداروشکر پسرم عاقله
-لیلا جون بیا بریم اتاق پاشا جون اونجا باهم حرف بزنیم.
به زور لیلا خانم رو برد اتاق پاشا
این دختره رسما یه کنه بود.
یکم وایسادم به در اتاق پاشا خیره شدم. چقدر دلم می خواست بدونم اون تو چه خبره،که منشی پاشا با یه سینی قهوه اومد.
+آی این سینی رو بده من ببرم اتاق آقا پاشا باهاش کار داشتم
_باشه عزیزم. این یکی برای لیلا خانم. اینم برای آقا پاشاس این یکی هم برای اون دختره ی کنه.
از حرفش خندم گرفت خودشم خندید و رفت
در زدم و رفتم داخل. مارال داشت از سر و کله ی پاشا می‌رفت بالا انگار. این دختره واقعا چرا انقدر خودشو حقیر میکرد؟
+قهوه تونو اوردم
*ممنون میتونی بزاریش رو میز
یهو لیلا خانم گفت
_ای وای دخترم این کارم تو باید انجام بدی
موندم چی بگم
+نه منشی داشت میورد منم کار داشتم با آقا پاشا گفتم بده من میبرم داخل
*چه کاری؟
حالا اینو چیکارش کنم.
+چیزه… برای…اِم
چشمم خورد به طراحی های روی میزش
+آها اومده بودم طراحی ها رو ببرم
*کامل نشدن که
+می خواستم برای ساخت قطعه مخالفش یه بررسیش کنم
*باشه میتونی ببریش
در حالی که داشتم طراحی ها رو از رو میز برمیداشتم مارال گفت: لیلا جون منو یه شام دعوت نمیکنی خونتون؟
لیلا خانم استغفرالله‌ی زیر لب گفت
-نه تو مزون سرم شلوغه وقت برای دعوت مهمون ندارم
خندم گرفت و گفتم با اجازه و از اتاق اومدم بیرون.
مشغول کارم شدم که آروان مسیج داد امشب برای شام بیا خونمون. منم گفتم باشه.
تا تایم آخر کاری همش تو این فکر بودم که چی بپوشم و چی ببرم براش.
اون روز مرخصی گرفتم و زودتر رفتم که لباس هم بخرم. بعد چند ساعت گشتن تونستم یه لباس ساده مشکی بخرم. یه باکس گل رز ژولیت هم خریدم. آروان می‌گفت لیلا خانم عاشق این گله.
شب حاضر شدم و رفتم سمت لوکیشن. تو اون کوچه هایی که شبیه خیابون بود با اون ماشین های باکلاس جیپ من شبیه یه جوک بود و بچه پولدارا تا میدیدن میزدن زیر خنده. رسیدم و ماشینو پارک کردم بیرون. از تو کوچه خونشون وایب خونه های بزرگ و قدیمی ایرانی که پر از صمیمیته رو می‌داد. آیفون زدم و چند ثانیه بعد درو باز کردن. دهنم باز مونده بود از حیاط این خونه، خیلی سرسبز بود. البته چون نزدیک پاییزم بودیک یکم برگا زردم شده بودن. رفتم سمت در ورودی و کل خانواده منتظر من وایساده بودن. چقدر محترم بودن این خانواده.
با همه سلام و احوال پرسی کردم و باکس گل رو دادم به لیلا خانم. خیلی خوشحال شد.
راهنماییم کردن سمت پذیرایی. پاشا مثل همیشه خوشتیپ و شیک بود. آقا شهریار همسر لیلا خانم هم خیلی گرم و صمیمی استقبال کرد و درمورد شرکت و کارخونه و این چیزا یکم صحبت کردیم. لیلا خانم آخرش خسته شد و گفت یه امشب حداقل درمورد کار حرف نزنید. همون موقع آروان اومد گفت شام حاضره.
آروان به اصطلاح گل کاشته بود و چقدر با سلیقه میز چیده بود.
+گفته بودی بلدی آشپزی کنی اما نگفته بودی انقدر سلیقت خوبه.
آقا شهریار گفت: آروان واقعا دست پختش عالیه اما حیف که یا کلا فقط برای خودش غذا حاضر می‌کنه یا سالی یک بار اونم به خاطر هیرمان.
اوایل خیلی معذب بودم اما انقدر گرم و صمیمی برخورد کردن که راحت تر تونستم حرف بزنم.پاشا خیلی ساکت بود. چند باری هم مارال بهش زنگ زد و اونم گوشیشو سایلنت کرد. یکم درمورد من حرف زدیم و خانوادم. قرار شد یه بار همگی بیان شهر ما چون آب و هواش خیلی خوب بود. آخر شب آقا شهریار بهم گفت بیا تخته نرد بازی کنیم. دفعه اول من بردم دفعه دوم آقا شهریار و مساوی شدیم. آروانم این وسط ادای داورا رو در میورد.
پاشا ساکت نشسته بود نگاه میکرد و گاهی یکم می‌خندید.
شب موقع خداحافظی تا دم در اومدن. لیلا خانم گفت ماشینت چیه؟
+با دست بهشون نشون دادم گفتم اون جیپ خوشگل کناره خیابون و خندیدم. اونا هم با من خندیدن و لیلا خانم گفت واقعا که دختر متفاوتی هستی. خداحافظی کردم و برگشتم خونه.
قبل از خواب که داشتم امروز رو مرور میکردم، وقتی دقت کردم دیدم پاشا امشب چقدر عجیب غریب منو نگاه میکرد.‌ بعدم کلی دلم برای مامان و بابام تنگ شد.
چند ماهی گذشت با آروان خیلی صمیمی شده بودم. هنوز نتونسته بودم به پاشا نزدیک بشم چون با وجود رابطه داغونش با مارال بیخیالش نمیشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

🌼🌼🌼🌼🌹🌹🌹🌸🌸🌸🌸

دل آرا ناشناخته
2 روز قبل

سلام عالی بود

دل آرا ناشناخته
2 روز قبل

ببخشید شما پارت‌های رمانتون زود به زود تایید میشه در صورتی که من یک روز خورده‌ای از ارسال پارت دوم رمانم میگذره و تایید نشده شما با آدمین سایت در ارتباط هستید؟ میشه بهشون بگید رمان رو تایید کنند.

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x