نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 42

4
(45)

وقتی دیدم خبری از کسی نیست اسلحه رو بالا بردم و شلیک کردم.
پشت بندش با لحن محکم داد زدم:
+اگه مردی بیا بیرون تا این بار خودم بکشمت
پس یعنی باور کرده بودم دانیال زندس؟
جلو رفتم. هیچ خبری نبود.
چشن ریز کردم که پشت ستون رو ببینم که سوزش بدی رو توی پهلوم احساس کردمو چشمام سیاه شد.
…..
با درد وحشتناکی توی کمرم چشم باز کردم. صدای جیغ های خفه ای میومد.
روی شکم دراز کشیده بودم. خواستم خودم رو صاف کنم اما هیچ جای بدنم تکون نمی‌خورد.
خواستم لب هامو تکون بدم اما متوجه شدم چسب محکمی رو به دهنم زدن.
بازن صدا اومد. در همون حال چشم چرخوندم و توی اون تاریکی چندتا دخترو با دست و پای بسته دیدم.
کم کم مغزم شروع به پردازش کرد.
دانیال…دانیال…دانیال….
با تمام قدرت خواستم بلندشم اما نتیجش شد یه درد وحشتناک.
به دست و پاهام نگاه کردم. باقی دخترا با طناب دست و پاهاشون بسته بود فقط من باز بودم.
وحشت کردم. حتی کوچکترین حرکتی هم نمی‌تونستم به بدنم بدم. خدایا چه بلایی سرم اوردن؟
سعی کردم داد بزنم اما نمی‌تونستم. اشکام بی اختیار جاری شدت. اگه به پاشا می گفتم این اتفاق نمی‌افتاد.
من احمق و نادون بودم که دم به تله ی دانیال دادم و با پای خودم توی دامش افتادم. الان حتی نمی‌دونستم کجاست.
محیطش چیزی شبیه کشتی بود.
دختری که روبه روم نشسته بود از فرط گریه نفسش بالا نمیومد.
همون لحظه در اتاقک باز شد و یه زن اومد داخل.
خیلی دلم می خواست بلند بشم و اسلحه مو روی سرش بذارم اما توان تکون دادن انگشتمم نداشتم.
نگاهشو از روی همه گذروند و با صدایی که شبیه مردا بود گفت:
_کمتر زر بزنین قیافه هاتون کم داغونه بدترش می‌کنین؟ صدای هر کدومتونو بشنوم میندازمش تو آب
یکی از دخترا داد زد:
-خوب بنداز. بهتر از اینکه بفروشیمون
تمام تنم فرو ریخت. یاد حرف دانیال افتاد که گفت منو فروخته.
الان هم صدام زد تا کار نیمه تمومش رو تموم کنه. آخ چقدر احمقی دلسا. با دستای خودت گور خودت رو کندی. کاری باهات کرد که حتی نتونی خودتو بکشی.
نفهمیدم زنه چی گفت. با درد چشمامو بستم. صدای قدم های محکمی رو شنیدم. چند لحظه بعد اون زنیکه ی عوضی موهامو با شدت کشید و سرم رو بالا گرفت.
کنار گوشم گفت:
_دانیال خان سلام رسوند. گفت بهت بگم کار پاشا رو یکسره کرده. گفت بهت بگم تو زندگی جدیدت هیجان بیشتری رو تجربه خواهی کرد.
صاف ایستاد و بدون اینکه به چشمام نگاه کنه رفت.
نه…نه…نه…این نمی‌تونه واقعیت داشته باشه.
همه ی اینا یه کابوسه. فقط باید بیدار بشم همین.
….
فکم قفل کرده بود و نمی‌تونستم داد بزنم.
ویلچرمو جلو برد. بعد از پیاده شدن کشتی همه ی دخترا رو جدا با خودشون بردن و منو جدا از همه به یه عمارت وحشتناک اوردن. حتی از چیزی که توی فیلم های ترسناک می‌دیدم هم بدتر بود.
بدی کار این بود که توان تکون دادن انگشتمم نداشتم.
یه درو باز کرد و وارد یه اتاق با کلی ابزار های عجیب و غریب شدیم.
مرد همونجا ولم کرد و از اتاق بیرون رفت.
با وحشت اطراف نگاه کردم. خدا لعنتت کنه دانیال که منو به این روز انداختی.
دو دقیقه ی بعد همون مرد با یه نفر دیگه وارد شد.
یه مرد با چهره ی پر از خالکوبی و صورت چندش آور.
دورم چرخید و همه جامو نگاه کرد و در نهایت سر تکون داد.
_خوبه می‌سپارم تقویتش کنن.
وحشت کردم. چیکار می خواستن باهام بکنن؟
سعی کردم داد بزنم که به خاطر چسب روی زبونم فقط صدای نامفهموم ازم بیرون اومد که مرد اخم کرد و گفت:
_اگه می خوای بهت آب و غذا بدم به نعفته که روی زبونت کنترل داشته باشی و داد نزنی.
سر تکون دادم و با چشم به چسب روی دهنم اشاره کردم.
مقابلم ایستاد و چسبو از روی دهنم کند.
نفس بریده نگاهش کردم و گفتم:
+چه بلایی می خواین سرم بیارین؟ چیکار کردین باهام که نمیتونم دست و پامو تکون بدم؟
با خونسردی گفت:
_نگران نباش فلجی موقته. برای اینکه نتونی سرکشی کنی.
+بعدش چی؟ می خواین چیکار کنین باهام؟
عقب رفت و گفت:
_ما اینجا توضیحی به دخترا نمیدیم. خودت به وقتش همه چیو می‌فهمی. ببرش
همون مرد اول میلچرمو کشوند. با عصبانیت گفتم:
+من زن پاشا گراوندم! با این کارتون گور خودتونو کندید. پدر همتونو در میارم.
با این حرفم مرد دومی متحیر نگاهم کرد و گفت:
_راست میگه؟
مردی که ویلچرمو هدایت می‌کرد گفت:
-اطلاعاتشو خود آقا میدن بهتون.
داد زدم:
+کدوم آقا؟ منو دانیال بهتون فروخته نه؟
مرد عصبی گفت:
_این دختر بیش از حد می‌دونه. بسپار زودتر روش کار کنن.
+چیکار؟ می خواین چه غلطی بکنین شما؟
پشت بند حرفم چسب محکمی روی دهنم چسبیده شد و صدای زمخت مرد توی گوشم پیچید:
_زیادی از حد حرف زدی.

عصبی صداشو بالا برد.
_بخور دیگه.
محکم لب هامو روی هم فشردم و سرمو عقب کشیدم. وحشیانه دو طرف گونه هامو گرفت و غذا رو به زور توی حلقم ریخت و غر زد:
_گند بزنن به همتون. خسته شدم از بس با شما روانیا سر و کله زدم.
تمام لقمه ای که به زور توی حلقم ریخته بودو توی صورتش تف کردم که با انزجار چشماشو بست.
بدجور عصبیش کردم. صورتشو تمیز کرد و بلند شد. تمام غذایی که برام اورده بودو توی سطل آشغال ریخت و گفت:
_انقدر گشنگی بکش تا بمیری. هر وعده از غذا تو می‌ریزم تو سطل آشغال و میگم خوردی. وقتی بدن لاجونتو تیکه تیکه کردن می‌فهمی.
حرفشو زد و از اتاق بیرون رفت.
باز جای شکرش باقیه دوباره روی دهنمو چسب نزد.
تقلا کردم خودمو تکون بدم و در نهایت فقط تونستم انگشت اشارم رو تکون بدم.
اشکم به خاطر وضعیت اسفبارم در اومده بود.
کارم به جایی رسیده بود که برای دستشویی رفتن هم باید از کسی کمک می‌گرفتم.
آخه چرا انقدر بی رحمی دانيال؟ چطور می‌تونی انقدر ظالم باشی؟
آخ دلسای احمق اگه خریت نمی‌کردی و به پاشا می‌گفتی الان وضعیتت این نبود.
کاش به دادم برسی پاشا. ای کاش پیدام کنی.
در اتاق باز شد و همون مرد بداخلاق اومد داخل. با نفرت نگاهش کردم که گفت:
_داری با خودت لج می‌کنی دختر جون.
با انزجار گفتم:
+غذا های کثیفتونو نمی خوام برین به درک.
جلو اومد.
_اگه نخوری از راه های دیگه ای به خوردت میدیم.
با اخم گفتم:
+چرا انقدر غذا خوردن من براتون مهمه؟
سکوت کرد. می‌دونستم که یه نقشه ای برام دارن.
ذهنمو خوند و گفت:
_اگه فکر می‌کنی با غذا نخوردنت از خیرت می گذرن اشتباه کردی. تو در نهایت تبدیل میشی به اونی که ما می خوایم.
+چی؟ چی ازم می خواین؟
جوابمو نداد به جاش گفت:
_به نفعته از این به بعد دختر خوبی باشی. دفعه ب بعد اینطوری باهات صحبت نمی‌کنم.
خواست از اتاق بره بیرون که تند گفتم:
+صبر کن
ایستاد. لب هامو خیس کردم و گفتم:
+دانیال منو به شما فروخت نه؟
چند لحظه نگاهم کرد و در نهایت سری با تایید تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
اشکام شدت گرفت. خیلی بی رحمی دانيال. خیلی.

با صدای باز شدن در چشمام تند باز شد.
یه دختر جوون با سینی غذا اومد داخل. دیگه خبری از اون عجوزه ی پیر نبود.
لبخندی به صورتم زد و سینی رو کنارم گذاشت.
تختمو بالا برد و کنارم نشست. سینی رو روی پاش گذاشت و گفت:
_میدونم که مادام بداخلاقی کرده اما من مثل اون نیستم می‌تونی راحت غذاتو بخوری.
قاشقو به سمت لبم اورد که با اخم گفتم:
+نمی خوام
لبخندی زد و گفت:
_اما تو دو روزه چیزی نخوردی.
جوابشو ندادم. قاشقو توی ظرف گذاشت و پرسید:
_متاهل بودی؟
سر تکون دادم که آهی کشید و گفت:
_منم در شرف ازدواج بودم که اومدم اینجا
نگاهش کردمو گفتم:
+تو رو هم به زور اوردن؟
_نه من با خواست خودم اومدم اما گول خوردم
نمیدونم چرا باهاش حس راحتی کردم و گفتم:
+اینا می خوان باهام چیکار کنن؟
با دلسوزی نگاهم کرد و گفت:
_ندونی به نفع خودته
+می خوام بدونم. می خوان تقویتم کنن و بعد مثل یه کالا منو بفروشن نه؟
سری با تاسف به طرفین تکون داد و گفت:
_میدونی الان کدوم کشوری؟
با تردید گفتم:
+دبی؟
_آمریکا
متحیر نگاهش کردم که گفت:
_اینا خطرناک تر از اونین که بخوان تو رو همین طوری بفروشن به کسی. بهاتو پرداخت کردن باید با ارزشت کنن.
ترسیده گفتم:
یعنی می خوان چیکار کنن باهام؟
متاسف سر پایین انداخت و گفت:
_عروسک جنسی
قلبم از حرکت ایستاد، حتی زبونمم از کار افتاد. با تته پته گفتم:
+ی..یعنی..چی؟
_نمیدونم راجع بهش شنیدی یا نه اما اینجا دخترای جوونو حسابی تقویت میکنن بعد…حالت خوبه؟
چشمام سیاهی رفت. قبلا راجع بهش خونده بودم. اما حالا می خواستن همون کارو با خودم بکنن.
نگران از جاش بلند شد و گفت:
_چیشدی تو؟
تمام نوشته ها و تحقیقاتی که قبلا خونده بودم جلوی چشمم ظاهر شد.
اینکه دست و پای دخترا رو از آرنج به پایین قطع میکنن و زبونشونو میبرن تا تبدیل به یه عروسک جنسی بشن.
حالا من..من…
با تمام توان فریاد زدم. دختره ترسیده نگاهم کرد. بازم داد زدم. در اتاق باز شد و همون مرد لعنتی اومد داخل و با دیدن من رو به دختره داد زد:
-چی بهش گفتی؟
با ترس و وحشت داد زدم:
+من می خوام برم. ولم کنید بزارین برم عوضیا.
مرده از کشوی کنار تختم سرنگی رو بیرون کشید و از یه مایه ی سفید رنگ پرش کرد و به سمتم اومد. بازم داد زدم اما فایده ای نداشت.
اون لعنتی سرنگو بهم تزریق کرد. کم کم تمام وجودم تحلیل رفت و در نهایت فقط تاریکی موند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

هر بلایی سر دلسا بیاد حقشه از بس زبون نفهمو خود سره😬

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x