نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 49

4.2
(41)

با درد چشمامو روی هم فشردم و اجازه دادم اشکام ببارن.
یاده پاشا جیگرمو آتیش می زد.
به سمتم اومد و منو در آغوش گرفت و دستش و نوازش وار بین موهام کشید .
توی بغلش عین یه جوجه گم شده بودم.
بینیمو بالا کشیدم و زمزمه کردم
+چرا اینقدر عذابم میدی دانیال؟
مثل همیشه گفت:
_چون دوستت دارم!
پوزخند تلخی زدم و توی دلم گفتم اما تو اصلا قلبی نداری که بخواد کسی و دوست داشته باشه.
….
با نفرت به تصویر خودم توی آیینه زل زدم.
از خودم بدم میومد. از خودم بدم میومد چون تسلیم خواستش شدم.
حالا دیگه رسما زنش شده بودم و دیگه راه فراری نداشتم.
دستی به چشمام کشیدم و تمام تلاشمو کردم تا نبارن اما بر خلاف تمام تلاشام بالاخره اولین اشکم چکید و گونم رو خیس
کرد.
غمگین روی تخت نشستم و زانو هام رو بغل گرفتم.
سعی کردم لبخند بزنم و به چیزای خوب فکر کنم!
به این فکر کنم که عوضش آروان سالمه.
عوضش حاله خانوادم و پاشا خوبه و دیگه دانیال بهشون صدمه ای نمی زنه.
نیم ساعت پیش قبل از اینکه عقدش بشم یه فیلم از آروان بهم نشون داد که سالم به ایران برگشته بود و پیش بابا شهریار بودش.
فقط ته دلم آرزو می کردم دانيال دیگه کاری باهاشون نداشته باشه.
با باز شدن دره اتاق تند دستی به چشمای اشک آلودم کشیدم و سرمو پایین انداختم.
متوجه اشکام شد و اخماش درهم رفت.
_دوست ندارم زنمو با چشمای گریون ببینم.خانوم من فقط باید بخنده!
پوزخند تلخی زدم و چیزی نگفتم.
چه توقع هایی از من داشت. می خواست بخندم در صورتی که می دونستم رسما با قبول کردن درخواستش بدبخت شدم.
به طرفم اومد و کنارم روی تخت نشست.
دستشو زیر چونم قرار داد و وادارم کرد سرم و بالا بیارم.
با اون یکی دستش اشکام رو پاک کرد و بوسه ریزی روی پیشونیم نشوند که با بغض زمزمه کردم:
+کاش می فهمیدم که چی از جونم می خوای دانیال. یبار منو با بی رحمی تمام می فروشی تا تبدیل به عروسک جنسی بشم و یه بارهم به زور عقدم می کنی. اصلا معلوم نیست با خودت چند چندی.
_من می دونم با خودم چند چندم عسلم فقط نمی دونم چرا توی مغز کوچولو تو فرو نمیره که چی می خوام.
پوزخند زدم.
+اتفاقا خوب می دونم چی می خوای. تو عذاب دادن و زجر کشیدن منو می خوای.
سرش و نزدیک گوشم آورد و با لحن اغواکننده ای پچ زد:
_باید خر باشم اگر عذاب کشیدن ملکه م رو بخوام! تو اینقدر برای من مهمی که جونمم برات میدم.
دستشو روی رون پام گذاشت که پسش زدم و گفتم:
+من خام زبون بازیای تو نمیشم دانیال،فکر کردی منم مثل دخترای احمق دور و ورتم که با چهارتا کلمه عاشقانه لش کنم تو بغلت؟ اگه میبینی زیره بار خفت رفتم و زنت شدم فقط به خاطر آروان بود وگرنه هرکی ندونه تو خوب می دونی که تشنه ی خونتم.
عمیق نگاهم کرد و با مکث کوتاهی دستشو روی قفسه سینم قرار داد.
یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_اگه از من متنفری و تشنه خونمی پس قلبت داره چی میگه؟
محکم گفتم:
+من هیچ وقت عاشق یه خلافکار بی رحم که تا حالا چندین بار تا پای مرگ فرستادتم نمیشم. هیچ وقت قلبم برای تو نمی زنه!
یکی از اون لبخندای مخصوص خودشو زد و با اطمینان گفت:
_تو عاشق منی دل…
حرفش با بلند شدن من از روی تخت قطع شد.
+تو دیوونه شدی! داری هذیون میگی.
خونسرد روی تخت دراز کشید و گفت:
_حرفای من حقیقتی که تو داری هذیون میبینیش.تو اگه یک درصد تشنه خون من بودی حداقل یه کوچولو تلاش می کردی تا منو بکشی.
به سختی نفس عمیقی کشیدم و با درد چشمام و باز و بسته کردم. حرفاش حالم و خراب کرد. آخه راهی گذاشتی که من بتونم تو رو بکشم؟
اما اون برعکس من که با سقوط فاصله اندکی داشتم خیلی خونسرد از جاش بلند شد و کتشو در آورد.
در حالی که داشت کمربندش رو باز می کرد گفت:
_انکار نکن.عشقی که به من داری رو انکار نکن خانوم کوچولو!
به سمتم اومد و رو به روم ایستاد.
موهامو از توی صورتم کنار زد و نجوا کرد:
_من برعکس اون به اصطلاح جناب مافیا بهت اهمیت میدم دلسا. اگه یک درصد برای اون نامرد ارزش داشتی الان داشت دنبالت می گشت.
سرمو پایین انداختم و با حرص لب گزیدم.
دستاش و روی قفسه سینم قرار داد و گوشه لبم رو بوسید.
_همه چیزو فراموش کن دلسا. با من از نو شروع کن.
…..
با درد دستی به شکمم کشیدم و چشمامو جمع کردم که صدای خواب آلودش طنین انداخت:
_درد داری؟
با حرص نگاهش کردم که خندید و گفت:
_چیه؟ یه جوری نگام می کنی که انگار بدجور به خونم تشنه ای. البته دلیلشم می دونماااا، به خاطر اون کبودی های خوشگلی
که برات ساختم.
_وحشی! عوضی
بلند شدم برم سمت حمام که دستمو کشید و منو انداخت تو بغل خودش.
دستش روی شکمم نشست و ماهرانه مشغول ماساژ دادن شکمم شد.
اشکام جاری شد و گفتم:
_تا حالا چند بار شکم اینو اون ماساژ دادی که اینقدر ماهر شدی.
سرشو تو گودی گردنم فرو برد و گاز ریزی گرفت.
_فقط ملکه ام!
چیزی نگفتم که ادامه داد
_نمی دونم حاملت کردم یا نه
با تموم شدن جملش وحشت زده توی جام نشستم که زیر شکمم تیر کشید. اینقدر درگیره ازدواج اجباریم با دانیال بودم که فراموش کردم اون قرص زد بارداری لعنتی رو بخورم.
متعجب بهم زل زد و گفت:
_چیشد یهو؟
از تخت پایین اومدم و چنگی به لباسم که پایین تخت افتاده بود زدم و پوشیدمش.
خدایا اون قرص لعنتی رو کجا گذاشتم؟
اگه دانیال میدیدش قطعا بدبخت می شدم.
به سمت میز آرایش رفتم و یکی از کشو هاش رو باز کردم و کلافه مشغول گشتن شدم.
سراغ کشو بعدی رفتم که صداش بلند شد
_دنبال این می گردی؟
به طرفش برگشتم و مات برده به اون ورق قرصی که تو دستش داشت زل زدم.
به جرعت می تونم بگم اون لحظه حتی نفس کشیدن هم برام حکم مرگ رو داشت.
با اخم وحشتناکی نگاهم کرد و توی جاش نشست.
هر لحظه منتظر بودم تا صدای عربدش بلند بشه و یا اینکه به سمتم بیاد و با دستای خودش خفم کنه اما برعکس اون اخم
وحشتناکش، با خونسردی گفت:
_تا کی می خوای به این بازی هات ادامه بدی دلسا؟ هربار فکر می کنم که من رو شناختی و دست از حماقت کردن کشیدی، اما تو بازم یه کاری می کنی که ناامید بشم! تو توی عمارت منی و این یعنی حتی اگر نفس بکشی هم من می فهمم.با چه تدبیری فکر کردی من آمار اون جاسوس کوچولو جرج رو ندارم؟
سرم و پایین انداختم و گفتم:
+مـ…من اصلا از اون قرص نخوردم.
بی توجه به حرفم خیلی جدی گفت:
_خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم. تو از حالا به بعد زن منی و این یعنی تا موقعی که خاک نریزن روت زنمم باقی می مونی پس سعی نکن با حماقت هات من رو عصبی کنی چون دوست ندارم یه کاری انجام بدم که بعدا از کرده خودم پشیمون بشم.
بعد از تموم شدن جملش نگاهشو دقیق بین اجزای صورتم چرخوند تا بفهمه خوب ملتفت شدم یا نه.
_متوجه حرفام شدی؟
سری تکون دادم و ناچارا گفتم:
+اره متوجهم.
با طعنه گفت:
_خوبه.امیدوارم دیگه سعی نکنی منو دور بزنی.
و بعد لباسشو پوشید و از اتاق رفت بیرون.
با رفتنش بغض منم شکست و شروع گریه کردم.
به سمت حمام رفتم و دوش آب رو باز کردم. حالم از خودم و جسمم بهم میخورد. دلم می خواست دست به خودکشی بزنم و خودمو راحت کنم.
به خودم، به پاشا، به دانیال و به این زندگی لعنتی که داشتم فحش میدادم ولی آروم نمی‌شدم.
هر چقدر لیف رو روی بدنم می‌کشیدم بازم احساس کثیف بودن داشتم.
کل تنم کبود بود و با محکم کشیدن لیف روی بدنم زخم شد.
…….
کالفه پرسیدم
+داریم کجا میریم؟
در حالی که نگاهش رو به جاده دوخته بود گفت:
_یه جای خوب!
با حرص نفسمو فوت کردم. خدایا یه لطفی درحقم کن، یا من و از دست این بشر نجات بده یا بکش راحتم کن.
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم که کم کم چشمام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد.
نمی دونم چه مدت گذشته بود اما با شنیدن صدای دانیال کنار گوشم آروم چشمام رو باز کردم و خمیازه ای کشیدم. کل تنم درد میکرد و احساس کوفتگی داشتم.
گیج گفتم:
+هوم؟
_پاشو دلسا. رسیدیم.
با این حرفش به کل خواب از سرم پرید و هوشیار شدم.
متعجب نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
+اینجا کجاست دیگه؟
درمونده نگاهم کرد و گفت:
_خب راستش، می خواستم ببرمت یه جای خوب ولی وسط راه ماشین خاموش شد. اما اصلا نگران نباش زنگ زدم به یکی از نوچه هام؛ حداقل تا نیم ساعت دیگه می رسه اینجا.
نگاهی از شیشه ماشین به بیرون انداختم.
هوا گرگ و میش بود و اصلا مشخص نبودش که کجا هستیم.
با غیظ گفتم:
+دانیال میشه درست و حسابی بگی کجاییم؟ نکنه باز یــ…
با دیدن اخم وحشتناکی که بین ابروهاش جاخوش کرد ترجیح دادم حرفم رو ادامه ندم.
دره ماشین و باز کرد و در حالی که داشت از ماشین پیاده میشد گفت:
_ببینم خودم می تونم ردیفش کنم یا نه!
سری تکون دادم و منتظر توی ماشین نشستم.
حاضر بودم قسم بخورم چیزی از تعمیرات ماشین سردر نمیاره و حالا حالا ها اینجا علافیم.
کاپوت ماشین رو بالا داد و با اعتماد به نفس خاصی مشغول شد.
کلافه نگاهمو ازش گرفتم و به مناظر بیرون چشم دوختم.
احساس می کردم توی یه پارک جنگلی هستیم.
اما آخه دانیال اینجا، اونم توی یه پارک جنگلی چه کاری داره؟
داشتم سعی می کردم جواب سوالم رو پیدا کنم که احساس کردم سایه سیاهی بین درختا حرکت کرد.
از ترس ضربان قلبم اوج گرفت.
نکنه حیوونی چیزی باشه!
موشکافانه نگاهمو بین درختا چرخوندم اما دیگه چیزی ندیدم.
نفسی از روی آسودگی کشیدم و به صندلی تکیه دادم.
حتما خیالاتی شدم. خواستم از ماشین پیاده بشم و پیش دانیال برم که همون لحظه
صدای خوشحالش بلند شد
_فکر کنم درست شد. استارت بزن.
_باشه
خم شدم تا استارت بزنم که همون لحظه صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید و در پی اون صدای ناله دانیال بلند شد.
ترسیده جیغ بنفشی کشیدم و به اطراف نگاهی انداختم.
همون سایه سیاهو دوباره بین درختا دیدم.
یه آدم بود که اسلحه به دست داشت.
با صدای ناله دانیال به خودم اومدم و نگاهمو از اون فرد گرفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
8 روز قبل

یعنی ممکنه پاشا باشه نجاتش بده هر کی هست خرابی ماشین هم کار خودشه ممنون الهه بانو

امیر
امیر
پاسخ به  خواننده رمان
8 روز قبل

نخیر پاشا نیست امادلسادلش برای دانیال میسوزه اون به بیمارستان میرسونه خودش هم ازدانیال بچه دار میشه

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  امیر
8 روز قبل

واقعا😑

امیر
امیر
پاسخ به  خواننده رمان
8 روز قبل

بله نظرمن این بود

Batool
Batool
8 روز قبل

یا پاشاست یا جورج چون جاسوسش لو رفت میگم یه سوالی ذهنمو مشغول کرده چجوری زن یکی به با یکی دیگه ازدواج کنه جور درنمیاد😅😅

جیران
جیران
پاسخ به  Batool
2 روز قبل

طلاق غیابی گرفته لابد😅😅

جیران
جیران
3 روز قبل

قسمت بعد کی نوشته میشه

خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

پارت نمی‌ذاری خیلی منتظرمون گذاشتی جای حساسی هم تمومش کردی

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x