نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 51

3.8
(45)

تو کل مسیر دیگه حرفی نزدیم. انگار آروان هم حال روحی خوبی نداشت.
وارد محوطه ی عمارت که شدیم با بغض از ماشین پیاده شدم و به عمارت چشم دوختم.
تمام خاطراتم با پاشا از جلوی چشمام رد شد.
با صدای آروان به خودم اومدم
_بریم داخل دلسا
+بریم
همه ی کارکنان با دیدنم جلو اومدن و خوش آمد گفتن و ابراز دلتنگی کردن.
وارد عمارت که شدیم خبری از مامان لیلا و بابا شهریار نبود
+چرا کسی نیست؟ پاشا کجاست؟
_حتما طبقه بالا هستن…
وسط حرف آروان صدای گریه ی مامان لیلا اومد.
سرمو به سمت صدا چرخوندم که دیدم مامان لیلا با گریه داره از پله ها میاد پایین
-دلسای عزیزم. دخترم…کجا بودی تو آخه
این زن چقدر موهاش سفید شده بود. چه عذابی کشیده بود تو این مدت.
با گریه به سمتش دویدم و محکم بغلش کردم
_مامان لیلا، خیلی میترسیدم که دیگه نبینمتون.
متاسفانه اشک های هر دوتامون نمیزاشت حرفی بزنیم و فقط در آغوش هم گریه می‌کرديم.
از بغلش که بیرون اومدم چشمم به بابا شهریار افتاد که ايستاده بود تا ما دو نفر کامل دلتنگیمون رو جبران کنیم.
با بغض اسمشو صدا زدم.
+بابا شهریار
آغوشش رو برام باز کرد
_دختر عزیزم
بابا شهريارم خیلی شکسته شده بود.
اشکامو پاک کردم و رو به هر سه نفرشون گفتم:
+پاشا کجاست؟ چرا نیومد پیشوازم؟
تو سکوت بهم نگاهی کردن.
بابا شهریار اومد سمتم و گفت
_طبقه ی بالاست. یکم حالش بده
+چرا؟ چیشده؟ نگرانش شدم
_چیزی نیست دخترم خوب میشه
سریع از پله ها رفتم بالا و در اتاقمونو باز کردم.
با دیدن صحنه ی رو به روم خشکم زد. دستامو گذاشتم روی دهنم.
پاشا روی تخت خوابیده بود و کلی دستگاه و سرم بهش وصل بود.
با ترس برگشتم سمتشون و پرسیدم
+چیشده؟
آروان اومد جلو و منو نشوند روی صندلی کنار تخت پاشا.
خودش هم جلوی پام نشست و دستامو گرفت تو دستاش.
+چیشده آروان؟ میشه بهم بگی؟ دارم میترسم دیگه
_موقعی که تو دزدیده شدی پاشا خیلی تلاش کرد تا تو رو از دست دانیال نجات بده اما متاسفانه موفق نشد، یعنی دانیال یه زهری به بدنش تزریق کرد که به مرور باعث مرگ میشه. به کسی هم چیزی نگفت و نادیده گرفتش اما به مرور حالش بد شد. سرفه خونی، لاغری و اینجور علائم که خودت بهتر میدونی. رایان به من خبر داد و اومدم اینجا. من نتونستم نسبت به نگرانی مامان و بابا بیخیال باشم برای همین موضوع رو بهشون گفتم.
بابا شهریار اومد نزدیک تر و گفت:
-ببین دخترم تا الان با دکتر های زیادی مشورت کردیم اما کسی نتونسته پادزهرشو به دست بیاره فقط یه دکتر تونسته روندشو کاهش بده اما هر لحظه امکان مرگ پاشا هست.
بعد از این حرف مامان لیلا شروع کرد به گریه کردن و بی قراری. بابا شهريار هم از اتاق بردش بیرون تا آرومش کنه.
آروان نشست کنارم. من فقط به یه نقطه خیره شده بودم.
_دلسا تو بهتر از همه میدونی پاشا کیه و چیه. تو این مدت هم‌ که پیش دانیال بودی حتما از یه سری چیزا باخبر شدی. تو باید بدونی پادزهر کجاست.
با مکث جواب دادم:
+جرج
آروان متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم
+اون دکتره و یه مدت با دانیال رفیق بوده. اون قطعا یه چیزایی از پادزهر میدونه. شایدم خودش اون زهرو درست کرده
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. سریع با وکیل دانیال که الان دیگه وکیل من بود تماس گرفتم. بهش گفتم پروانه رو دوباره برگردونن به جای قبلی تا من برسم. در قبال این کارش قرار شد تمام مال و اموال دانیال رو بدم به اون.
بعد از حدود یک ساعت حرف زدن خسته نشستم روی کاناپه و سرمو بین دستام گرفتم.
تو حس و حال خودم بودم که آروان اومد کنارم نشست.
_یه چیزی برات دارم. پاشا آخرین باری که هوشیار بود گفت اینو برای دلسا درست کردم، به مناسبت سالگرد ازدواجتون. گفت که بهت بگم خیلی دوست داره.
یه سی دی جلوم گرفت که روش نوشته بود “ما کدوم‌شونیم؟”
اشک از کنار چشمم جاری شد. آروان بلند شد و سی دی رو گذاشت داخل دستگاه.
_انگار روزای اول تکنولوژیه که آقا پاشا از سی دی استفاده کرده
خندیدم و چیزی نگفتم.
صد دقیقه از بوسه های معروف تاریخ سینما رو برام کنار هم گذاشته و رو یه سی دی ریخته بود!
آروان پلیش کرد. اول خندید، یه کم فکر کرد، آخر یه قطره اشک از گوشه ی چشمش افتاد و دیگه هیچی نگفت.
آخر فیلم مثل آخر سینما پارادیزو فقط نوشته بود fin
پایان.
هر فیلمی که بگین بود. از کازابلانکا تا وان دی. از تایتانیک تا بیفور سان رایز.
پرسید: کدوم بودین؟
دست زیر چونه خیره به افق گفتم: هیچ کدوم.
_یعنی این همه بوسه، بوسه ی شما هیچ کدومش نبود؟
+نه!
_مسخره بازی درنیار.
+اولین باری که منو بوسید ازم پرسید: میشه ببوسمت؟ خندیدم گفتم این چه سوالیه؟ لابد میتونی دیگه. یه کم فضا خنده دار شد. بعدش یهو منو بوسید. فکر کردم میفهمم بعد بوسه چقدر دوسم داره، یا من چقدر دوسش دارم، ولی نفهمیدم. اون فقط یه بوسه بود.
_یا خدا، تو هم عین اون شدی. چقد سختش می‌کنین؟ دیگه بدترین بوسه ی تاریخ سینما که نبودین؟
+من میدونم چرا اینو درست کرده. نه بخاطر عاشقانه هاش.بعضی از فیلمایی که انتخاب کرده حتی مورد علاقه خودش یا من یا هردومون نیست.
بوسه های سینمایی معلول یک لحظه ی ناب دو تا شخصیت اون فیلمن. آدم‌های عادی هرگز بعد از دراز کشیدن کف خیابون، یا دویدن طولانی همو نمیبوسن.
_پس این کادو سالگرد ازدواج نیست؟
+چرا! فقط میخواد یادآوری کنه هر چقدر سینمایی، در نهایت ما دوتا آدم معمولی هستیم.
_این اصلا رمانتیک نیست.
+چرا یه جایی هست. اونجایی که معمولی همو دوست داریم. یه معمولی آرام. معمولی که تهش به fin ساده است شاید.
_میخوای جواب سوال “ما کدومشیم؟” و این بدی؟
+نه
_پس چی؟
+ما هنوز فیلممون ساخته نشده، ولی اگه مثلا صابر ابر اینجا بدون من جلوی کیت وینسلت خورشید ابدی قرار می‌گرفت و همو میبوسیدن، میشدیم من و اون.
بلند شروع کرد به خندیدن.
_تو دیوونه ای دختر
با لبخند بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت طبقه ی بالا می‌رفتم، گفتم:
+باید جمع ببندی. ما هردومون دیوونه ایم. کادو سالگرد ازدواج اينجوری دیده بودی؟
رفتم داخل اتاق پیش پاشا. خیلی لاغر شده بود. نمی‌دونستم دقیقا حالش چطوره و اصلا به هوش میاد یا همش بی هوشه.
دستشو گرفتم تو دستم و سرمو گذاشتم کناره دستش رو تخت.
عطر تنشو عمیق وارد ریه هام کردم. دستاشو بوسیدم.
+ببین چقدر دور شدیم از هم. هردومون به یک اندازه مقصریم و الانم داریم تاوانشو پس میدیم. من به بودنت خیلی نیاز دارم پاشا. کاش زودتر خوب میشدی چون من دلتنگ خاطراتمونم. دلتنگ دیوونه بازی هامون. دلم می خواد دوباره بشینم ترک موتورت و پرواز کنیم. دلم می خواد خاطره های جدید بسازیم.
با هر جمله ای که میگفتم کلی اشک می‌ریختم. نفهمیدم کِی چشمام سنگین شد و کناره پاشا خوابیدم.
صبح زود بیدار شدم و از مامان و بابا و آروان و حتی پاشا خداحافظی کردم تا دوباره برگردم آمریکا دنبال پادزهر.
قرار بود هیرمان امروز برگرده اما متاسفانه نمی‌تونستم ببینمش.
دیشب اولین بلیطی که گیرم اومد رو خریدم که زودتر برم دنبال کارای اونجا.
آروان می خواست همراهم بیاد اما خیلی میترسیدم که دوباره اتفاقی بیوفته برای همین گفتم کنار مامان و بابا بمونه و تنها اومدم.
خسته وارد عمارت شدم. جرج از قبل اومده بود. امیدوار بودم که راحت قبول کنه و همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه.
وارد عمارت شدم.
_تبریک میگم انتقامتو گرفتی.
+من انتقامی نگرفتم جرج. ممکن بود خودمم کشته بشم. ولی انگار تو ناراحتی
_چون برای رسیدن به پروانه الان با تو رو به رو شدم
+نترس چیز سختی ازت نمی خوام
شروع کردم به تعریف و اینکه اون پادزهر رو می خوام. خوشبختانه می‌دونست فرمول پادزهر چیه اما برام شرط گذاشت، اینکه نصف اموال دانیال هم به اون بدم. متاسفانه من از قبل تمام اون ها رو به وکیل دانیال بودم و یه مقداری از اون هم به مارال می‌رسید.
جرج وقتی دید هیچ راهی نداره و آسون ترین راه همینه فرمول پادزهر رو بهم داد و منم پروانه رو بهش دادم.
اون لحظه ای که همو در آغوش گرفتن خیلی احساساتی بود و با خودم گفتم یعنی میشه دوباره من و پاشا همدیگه رو بغل کنیم؟
……
بعد از حدودا دو هفته برگشتم ترکیه. آخرین لحظه با یه دسته گل بابونه رفتم سر مزار دانیال. جایی که داستان دانیال تو زندگیه من و همه برای همیشه تموم شد.
شاید واقعا احساسات دانیال نسبت به من واقعی بود و اون هم درگیر یه عشق شده بود اما متاسفانه اون می خواست همه چیزو به دست بیاره در حالی که به دست اوردن عشق وقتی کسی عاشق نباشه بیهوده ترین کاره.
دکتر ها تونستن پادزهر رو بسازن. مامان لیلا یه روز با خوشحالی تماس گرفت باهام و گفت پاشا به هوش اومده. اونقدر خوشحال بود که همش خداروشکر می‌کرد.
دیگه لبخند روی لبم بود چون می‌دونستم این دفعه که برگردم میتونم پاشا رو بغل کنم و ببوسم.
روز های خوب داشت کم کم شروع می‌شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

پاشای بیچاره یه چیزیش بوده که نیومد سراغ دلسا لعنت به دانیال امیدوارم پاشا فلج نشده باشه حالا که به هوش اومده
ممنون الهه خانم لطفا پارت بعدی رو زودتر بذار

جیران
جیران
29 روز قبل

سلام.یکم فاصله پارت گذاریا زیاد نشده؟ادم رشته داستان رو گم میکنه

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x