نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 54

4.2
(32)

حرفاشو زد از اتاق عصبی بیرون رفت نمیدونستم باید بهش اعتماد کنم یا نه اما چاره ای جز اعتماد نداشتم.
دستمو روی شکمم گذاشتم آروم با پسرم حرف زدم
بهش گفتم که پدرش داره اذیتم میکنه بهش گفتم که باباش عوض نشه مجبورم بردارمش و برم.
از وقتی که پاشا رفته بود 24 گذشته بود.
24ساعت کامل خونه نیومده بود از پاشایی که من میشناختم این کار بعید بود خیلی هم بعید بود.
کل خانواده نگران بودن. مامان لیلا حالش بد شده بود و با بابا شهریار و هیرمان رفتن بیمارستان. منم اوضاع خوبی نداشتم.
شب موقع خوابیدن سختم بود خوابیدن عادت کرده بودم به نشستنش کنارم حرف زدن و نوازشاش صحبت کردنش با من و پسرم.
شب سختی گذرونده بودم دروغ چرا نگرانشم بودم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه صبح سراسیمه که از خواب بیدار شدم و کنارم ندیدمش بیشتر نگران شدم وقتی که برای ناهار برنگشت دیگه واقعا داشتم از نگرانی دیوونه میشدم.
هیچکس ازش خبر نداشت. کل خانواده داشتیم از نگرانی میمردیم.
گوشیش خاموش بود و من از خودم عصبی بودم که چرا اونطوری باهاش حرف زدم!
اصلا اشتهایی برای خوردن نداشتم امروز ناهار نخورده بودم و الان شام.
بابا شهریار به زور عصر بهم میوه داد بخورم.
تمام فکر و ذکرم پیش پاشا بود که یه روز گذشته اصلا سراغ منو نگرفته بود پشتش یه چیزایی داشت یه چیزایی که اصلا
خوب نبود.
حسی بهم می گفت قراره یه اتفاقی بیوفته یا خبرهای بدی به گوشمون برسه اما دلم نمی خواست این احساساتو باور کنم دیگه کم کم
داشت گریه ام می گرفت.
روی تخت نشسته بودم خیره شده بودم به دیوار خدا خدا می کردم پاشا برگرده خونه.
انگار که خدا دعاهام و شنید که در اتاق باز شد. وقتی سر چرخوندم پاشا رو درست روبه روم دیدم انگار که کل دنیا رو بهم داده باشن به سختی از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و ناخودآگاه بغلش کردم نگرانی با آدم خیلی کارا میکنه مثل اینکه احساسات درونی تو که داری پنهون می کنی، رو می کنه.
پاشا انگار از این کار من تعجب کرده بود چون دستاش کنارش خشک شده بود و حتی بغلم نمیکرد.
بالاخره‌ ازش دل کندم و کمی ازش فاصله گرفتم این بار محکم با مشت روی سینش کوبیدم و گفتم خیلی نامردی کجا بودی تو؟
گفتم حتما یه بلایی سرت اومده یه اتفاقی افتاده خجالت نمی کشی که یهو میزاری میری؟ نمیگی اینجا من میمونم و تردید و
نگرانی که چی شده و کجا رفتی؟ اصلا نگران مادر و پدرت هستی؟
ناباور به منی که اینطور داشتم بی تابانه گلایه میکردم نگاه میکرد. انگار منه جدیدی که خودمم ازش متعجب بودم برای اونم متحیر
کننده بود بالاخره بازوهامو با دستاش گرفت و منو آروم سر جام نگه داشت و گفت:
_من اینجام برگشتم آروم باش.
نفس نفس میزدم و اشکم صورتمو خیس کرده بود. خودمم نفهمیده بودم کِی گریه ام گرفته. سرشو خم کرد و روی پیشونیم رو بوسید و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
_آروم باش من حالم خوبه برگشتم دیگه جایی نمیرم تنهات نمیزارم اگر می دونستم اینطور بی تابی می کنی ناراحت میشی هیچ وقت نمی رفتم.
دستاشو پس زدم عقب رفتم و روی تخت نشستم.
روی زمین زانو زد دستامو که روی پاهام بود گرفت و گفت
_خوبی چیزی خوردی؟
گفتم
+نمی تونستم چیزی بخورم ترسیدم اتفاقی برات بیفته دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو کمی بالا گرفت و گفت:
_من نمیتونم حتی یه ساعت بدون تو زندگی کنم اگه یه روز کامل نبودم چون تو مشکل بدی افتاده بودم برای همین بود که خبری از من نبود وگرنه مگه شبا خوابم میبره بدون شما؟ بهترین لحظه های زندگیم وقتیه که کنار تو و پسرمم وقتی که کنارت میشینم تو میخوابی و من صورت ماه تو تا صبح نگاه می کنم. دیروز مجبور شدم که برم معذرت میخوام که نگران شدی دیگه این کارو نمیکنم چون میدونم تو این جا نگران من میشی.
بابا شهریار اون شب چند ساعت خصوصی با پاشا تو کتابخونه حرف زد. همه از دستش ناراحت بودن.
بعد از اون شبی که پاشا برگشت به خونه بعد از اون غیبت یه روزه اش رفتارش کاملا عجیب و غریب شده بود.
پاشای قبل نبود تلفن هایی که بهش می شد حرفهایی که توی خفا میزد و جلوی روی من جواب نمی داد، این منو نگران می کرد نمی دونستم به خاطر چی داره اینکارو میکنه اصلا چه معنی می داد که وقتی تماسی داره از من دور بشه و توی اتاق دیگه جواب بده؟
این روزا احساس سنگینی بدی می کردم دیگه به حدی سنگین شده بودم که نمیتونستم تکون بخورم دکتر گفته بود دیگه درد زایمانم امروز و فرداست که شروع بشه و بچه به دنیا بیاد.
پاشا هم نگران زایمان من بود هم چیزهای زیادی انگار فکرشو درگیر کرده بود.
نگرانی از صورتش می بارید رفت و آمدهایی که به خونه بیشتر شده بودند و کسایی که میومدن و توی اتاق کارش باهاش حرف میزدن می رفتند و هر لحظه صورت پاشا عصبی تر و نگران تر می شد.
هر چی ازش می پرسیدم چی شده و داره چه اتفاقی میوفته می گفت
+مگه چی قراره اتفاق بیافته عشق من؟ همه چی سر جاشه به این چیزها فکر نکن که باید حواست به خودت و پسرمون باشه و زایمانت که میدونم خیلی خیلی نزدیکه.
با این حرفها میخواست منو قانع کنه که اتفاقی نیوفتاده اما من مطمئن بودم یه چیزایی اینجا مشکوکه رفتار پاشا کاملا دور از انتظارم بود با هزار التماس از پاشا اجازه گرفته بودم توی باغ کمی بشینم تا هم هوا بخورم هم چند قدم ی راه برم.
رفته بودم و کنار درخت روی صندلی نشسته بودم احساس می کردم شکمم داره تیر میکشه یه حسه خاصی داشتم از امروز صبح پسرم اصلا تکون نخورده بود و الان که شکمم شروع کرده بود به تیر کشیدن و درد کردن واقعاً ترسیده بودم.
با خودم گفتم نکنه درد زایمانمه؟
کلافه از جام پاشدم تا به سمت عمارت برگردم یه قدم برنداشته بودم که زیر دلم به حدی درد گرفت که دوباره روی صندلی نشستم و با صدای بلند پاشا رو که از من فاصله گرفته بود و داشت با تلفن حرف
می زد صدا زدم.
صدامو که شنید گوشی از دستش روی زمین افتاد و سراسیمه به سمت من اومد.
دستمو روی شکمم گذاشتم آب دهنمو پایین فرستادم.
+فکر کنم وقتشه دردم شروع شده.
پاشا که تعریفی از حال من نداشت و حالش از من بدتر شده بود دستمو گرفت و با صدای بلندی یکی از راننده ها را صدا کرد و گفت:
_ماشین آماده کنید میریم بیمارستان.
کمک میکرد که به سمت ماشین برم اما هر قدمی که برمی داشتم انگار جونم داشت در میومد دیگه گریه ام گرفته بود آروم گریه می کردم سعی می کردم زیاد جیغ ناله نکنم تا پاشا حالش از این بدتر نشه می دونستم چقدر حساس روی این قضیه برای همین فقط آروم اشکام روی صورتم میریخت.
بالاخره‌ ماشین نزدیک ما رسید و سوار ماشین شدیم نفس عمیق میکشیدم پاشا داشت دنبال گوشیش می گشت و پیداش
نمیکرد آروم گفتم:
+توی باغ انداختیش
عصبی رو به راننده گفت:
_برو گوشیمو پیدا کن سریع باید با دکتر حرف بزنم.
راننده به سمت باغ دوید و پاشا شروع کرد به مالیدن دستم.
_چیزی نیست عزیزم اروم باش الان میریم بیمارستان همه چی تموم میشه باشه؟
من اما سکوت کردم نمی خواستم درد کشیدنمو ببینه.
میدونستم بیشتر از من اون درد میکشه.
پنهان کردن دردم واقعا سخت بود. اینکه دردمو مخفی کنم تا پاشا نفهمه داشت دیوونه ام می کرد.
دردم بیش از اندازه بود اما به خاطر پاشا دستگیره درو محکم فشار می دادم تا صدام در نیاد. اما احساس می کردم تمام استخونام دارن از هم میپاشن.
دکتر که پشت خط بود گفت:
_کیسه ی اب بچه پاره شده و سریعتر باید خودمونو به بیمارستان برسونیم.
راننده بدبخت چنان با سرعت می رفت احساس می کردم گاهی وقتا داریم پرواز می کنیم.
بالاخره‌ به بیمارستان رسیدم. دکتر همه چیز را آماده کرده بود از قبل و جلوی در منتظرمون بودن.
من روی برانکارد بودم پاشا دستمو توی دستش گرفته بود و به سمت اتاق زایمان میرفتیم.
وقتی دکتر به پاشا گفت اگه بخوای میتونی کنار همسرت حضور داشته باشی دست پاشا رو رها کردم گفتم
+نه پاشا نمیاد تو همینجا میمونی. نباید کنارم باشی. نباید اونجا باشی حالت بد میشه باشه؟
خودش فهمید که منظورم چیه میدونستم اگه پاشا اینجا منو توی اون شرایط بدی ببینه خودش دیونه میشه.
میدونستم طاقت اینکه من درد بکشم نداره.
وقتی منو داخل اتاق زایمان بردن و درها را بستند دیگه با خیال راحت شروع کردم به جیغ زدن و خالی کردن خودم. به حدی درد داشتم که نمی تونستم خودمو کنترل کنم.
میدونستم زایمان سختی در انتظارمه اما هیچ وقت فکر نمی کردم زایمان کردن انقدر درد داشته باشه نمیدونم چند ساعت عذاب کشیدم گریه کردم ناله کردم اما بالاخره‌ تموم شد و صدای گریه پسرم توی اتاق پیچید تمام دردهایی که کشیده بودم از یادم رفت انگار که دنیا رو بهم داده باشند. وقتی که زندگی نویی از وجود آدم متولد میشه دیگه درد کشیدن و مشکلات واسه آدم چه معنی میده در مقابل این زندگی جدید؟
خانم دکتر با خنده کنارم ایستاده عرق پیشونیمو پاک کرد.
-بیا پسرتو ببین عزیزم
یکی از پرستارا پسرمو دست خانم دکتر داد اون بچه رو سمت من گرفت.
یه صورت قرمزه قرمز بود از اون بچه هایی که مادرم همیشه می گفت بچه ای که صورتش وقتی دنیا میاد قرمز بشه یعنی یه
بچه خیلی خوشگل میشه لبخند روی لبم نشسته بود تمام دردام انگار از یادم رفته بودم بالاخره به خودم اومدم و گفتم بگین پاشا بیاد اینجا باید پسرش رو ببینه. مامان و بابامم هستن؟
وقتی پاشا با هیجانی که حتی توی چشماش کاملا واضح بود وارد اتاق شد با قدمای بلند به سمت من اومد و کنارم ایستاد روی
پیشونیمو بوسید. با غصه کنار گوشم زمزمه کرد
_ اندازه ای که تو درد کشیدی منم اون بیرون درد کشیدم. ممنونم که تحمل کردی تا من و تو یه پسر داشته باشیم برای همه چیز ازت ممنونم.
رو بهش گفتم
+نمیخوای پسرتو ببینی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا مرادی
لیلا مرادی
28 روز قبل

به‌به! چه قلمی دارین بانو
پر و پیمون و نگارش رمانت هم عالی بود
من داستانت رو از اول نخوندم اما خیلی خوب تونستی شخصیت‌پردازی کنی، توصیفاتت رو یه‌کم بیشتر کنی بهتر هم میشه و سیر رمانت هم متعادل‌تر میشه.
پاشا مرد خوبیه و پیچیدگی شخصیتش چه بسا مخاطب رو بیشتر به کنجکاوی هل میده.
دلم برای دختر داستانمون سوخت😥 خدا رو شکر اتفاق بدی نیفتاد

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x