نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 55

4.5
(24)

نمی‌دونستم این آدم راست میگه یا نه. فقط یکم خیالم راحت بود که با خانوادمم.
هیچ چاره ای جز این که بهشون اعتماد کنم نداشتم. ماشینو کناره یه عمارت خیلی بزرگ نگه داشتن در عمارت باز شد ماشین داخل حیاط رفت.
به اطراف نگاهی انداختم و با کمک آروان از ماشین پیاده شدم.
اینجا کاملا برام غریبه بود پاشا هیچ وقت از داشتن یه عمارت دیگه به من نگفته بود.
تنها چیزی که امیدوارم میکرد این بود که باهام با احترام رفتار میکردن وقتی داخل عمارت شدیم حس خوبی به اینجا نداشتم.
وسط سالن بزرگش ایستادم و به اطراف نگاه کردم. پاشا از من چه انتظاری داشت که من اینجا تنها بمونم ؟
روی یکی از مبل هایی که اونجا بود نشستم و پسرمو بغل کردم.
حتی براش اسم انتخاب نکرده بودیم.
همیشه می گفت اگه پسر باشه باید توانتخاب کنی و من هیچ وقت تا به حال به اسم فکر نکرده بودم چون می‌گفتم با خودش انتخاب می‌کنم.
دروغ چرا دلم براش خیلی تنگ شده بود خیلی خیلی تنگ شده بود. بلند شدم و به سمت اتاقاش رفتم.
همشون برای اعضای خانواده و به سلیقه ی اونا چیده شده بودن. یکی از اتاقا نظرمو جلب کرد که کاملا مرتب چیده شده بود
تخت خواب بزرگ با یه تخت نوزادی.
لبخندی زدم حتی تو این شرایطی که میدونستم اوضاع درستی نداره باز به همه چیز فکر میکرد.
پسرمو روی تخت نوزادی گذاشتم و خودم روی تخت دراز کشیدم چشمامو بستم دعا کردم وقتی بیدار میشم برگشته باشه و اینجا کنارم خواب باشه.
با خیالتی که توی سرم قبل خواب داشتم به خواب رفتم و وقتی بیدار شدم خیالاتم به واقعیت تبدیل نشد.
پاشا هنوز برنگشته بود. بی سر صدا و آروم به طبقه پایین رفتم که دیدم اون دوتا مرد کلی برای اینجا خرید کردن و همشون رو
جلوی آشپزخانه گذاشتن.
-بفرمایید خانم هر چیزی که ممکن بود احتیاج داشته باشین گرفتیم اگه بخواین میتونیم یه نفر رو پیدا کنیم که کارای خونه رو انجام بده و براتون غذا درست کنه.
سرمو تکون دادم و گفتم:
+خودم انجامشون میدم.
نگاهی به پاکتا انداختم یه قوطی ابمیوه از بینشون برداشتم و به طبقه بالا برگشتم.
اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم اما به خاطر پسرم باید کمی جون میگرفتم تا بتونم بهش شیر بدم.
کنار پنجره نشستم و به بیرون زل زدم میدونم اگه همین الان اینجا بود حتی نمیذاشت روی تخت بشینم اما الان نبود و من باید صبر میکردم و انتظار میکشیدم.
دو روز از اومدنم به اینجا می گذشت و هیچ خبری از پاشا نبود. نگرانی داشت دیوونم میکرد شوق به دنیا اومدن پسرم با غیب شدن پاشا کاملا از یادم رفته بود.
مامان و بابا هم خیلی نگران بودن. کارای شرکت خیلی عقب افتاده بود و ازشون خواهش کردم هرجوری شده برگردن ایران و کارا رو انجام بدن. اصلا راضی نمیشدن ولی به سختی قبول کردن.
درگیر عوض کردن لباس پسرم بودم که یکی از اون مردا سراسیمه در اتاق باز کرد و وارد اتاق شد.
-خانم جمع کنید باید زودتر از اینجا بریم.
سریع ازجام بلند شدم و گفتم:
+مگه چه اتفاقی افتاده چی شده؟
ساک بچه رو از روی تخت برداشت و رو به من کرد و گفت:
_ زود باشید اقا هم قراره پشت سرمون بیاد. خبر رسید که چند دقیقه دیگه همه میریزن اینجا.
ترسیده پشت سرش راه افتادم نمیدونستم چه خبره هیچ کسی به من چیزی نمیگفت که چی شده!
فقط باید به فکر پسرم می بودم برای همین همراهشون شدم و از خونه بیرون زدیم
توی ماشین به سمت ناکجا آبادی که ازش خبر نداشتم میرفتیم.
عصبی روبهشون گفتم:
+حرف بزنید ببینم چه خبره من یه زن معمولی نیستم که بترسم یا گریه زاری کنم.
از این چیزا من خیلی سرم میشه پس باهام رو راست باشین. چخبر شده که اینطوری پاشا داره مارو پنهون میکنه؟ من از همه ی کارای پاشا باخبرم پس باهام روراست باشین
کسی که پشت فرمون بود گفت:
-آقا خبر دادند این خونه دیگه امن نیست و باید از این جا بریم. گفتن قراره خیلی زود بیاد دیدنتون ماهم چیز زیادی نمیدونیم. بذارین خودشون براتون توضیح بدن. ما نمیتونم حرفی بزنیم شما اقارو بهتر از ما می شناسید.
میدونستم از پاشا می ترسیدن که نمیتونستن حرف بزنن.
پس سکوت کردم نمیخواستم باعث بشم اینا هم توی دردسر بیفتن.
وقتی از خونه بیرون زدیم توی خیابونا فقط دور خودمون میچرخیدیم نمیدونستم منتظر چی هستن یا حتی اصالا هدفمون از این چرخیدن ها چیه که بالاخره‌ گوشی یکی از اون محافظا زنگ خورد و سریع جواب داد وقتی به کسی که پشت خط بود چشم گفت گوشی رو به سمت من گرفت گفت:
-آقا هستن
سراسیمه گوشی رو از دستش قاپیدم و کنار گوشم گذاشتم و با بغضی که نمیدونم یکهویی از کجا پیدا شده بود نالیدم:
+کجایی پاشا؟منو پسر تو ول کردی به امون خدا کجا رفتی؟ بدون تو باید چیکار کنیم نکنه همه این کارا برای اینکه منو اذیتم کنی!
پشت خط نفس های بلند عمیق می کشید اما وقتی به حرف اومد از صداش خشم نگرانی عصبانیت دلتنگی و حتی غم رو خوب میشد فهمید.
_ من تو رو اذیت کنم دلسای من؟ میفهمی داری چی میگی؟ همه دنیای من شما دو نفرین عشقم.اگه از تو دورم اگه نمیام دیدنت اگه زنگ نمیزنم فقط به خاطر اینکه اونا نتونن شما رو پیدا کنن.
نمی خوام هیچ آسیبی به تو و پسرم برسه. دلسا تحمل کن هرچی که بهت گفتن انجامش بده باشه؟
با گریه نالیدم:
+کی برمیگردی، کی برمیگردی پاشا من دارم دیوونه میشم چرا نمیای خودت پیشمون؟ بیا باهم بریم.
عمیق نفس کشید و گفت:
_خیلی زود میام پیشت فقط یه مشکل کوچیک مونده اونم حل کنم دیگه برمیگردم پیش تو بهت قول دادم تو و پسرمو میبرم
یه جای دور خیلی دور که دست هیچ کسی بهتون نرسه.
می خوام یه زندگی خوب کنار هم داشته باشیم هیچ وقت یادت نره که پاشا با این همه دبدبه و کبکبه با این همه آدم که دورش
جمع شدند با این اسم بدی که توی کل دنیا در کرده از خودش عاشق توئه به خاطر تو داره پشت پا میزنه به هر چیزی که این همه سال به دست آورده تا تو آرامش داشته باشی و کنارش احساس خوشبختی کنی منتظرم بمون دلسا جایی نرو برمیگردم باشه؟
اینقدر دلتنگش بودم که نمیخواستم حداقل این تماس هیچ وقت قطع بشه میخواستم همیشه صداشو بشنوم اما اون انگار عجله
داشت که تماسو قطع کرد و صدای بوق پشت سر هم بهم نیشخند زد که دلسا قطع کرد و رفت… و تو دلتنگیات موندی و پسرت
گوشی که از دستم افتاد و پسرم بغل کردم و شروع کردم به گریه کردن چه روزای سختی داشتم میگذرونم هیچ وقت انتظار نداشتم یه روزی من این سردنیا انقد دلتنگ پاشا بشم انقدر بی تابش بشم اما شده بود و من همین قدر دلتنگش بودم.
به مسیری که داشتیم میرفتیم نگاه کردم یه جایی بیرون شهر بود.
انگار بیابون بود هیچ چیزی جز برهوت نبود.
بالاخره وقتی وسط اون بیابون به یه دهکده سبز رسیدیم تعجب کردم وسط این بیابونا این دهکده چطور می تونست اینقدر قشنگ باشه؟
ماشینو جلوی خونه نقلی نگه داشته بودیم وقتی یه پیرمرد با ریش سفید به سمت ماشین اومد و درو برام باز کرد رو بهم گفت:
-خوش اومدین خانم چه افتخاری که آقا ازمون خواستن اینجا مراقبتون باشیم آقا به گردن ما خیلی حق دارن.
از ماشین پیاده شدم ازش پرسیدم آقا قراره بیاد اینجا؟
لبخندی بهم زد و گفت
_ بله خانم به ما که گفتن میان اینجا دنبال شما.
خوشحال از این چیزی که شنیده بودم باهاش به سمت خونه رفتم دنج و نقلی بود برعکس اون عمارت بزرگ که هیچ توش احساس آرامش نداشتم اینجا آرومِ آروم بودم به اتاقی که برای من و پسرم آماده کرده بودن رفتم و اونجا وسیله هامون رو گذاشتیم و پسرم روی زمین خوابوندم.
دو روزی اونجا منتظر پاشا بودم و انتظارم بی حاصل بود دیگه کم کم داشتم از اومدن پاشا ناامید میشدم اما وقتی نیمه شب صدای ترمز یه ماشین توی حیاط خونه پیچید سراسیمه خودمو به پنجره کوچیک اتاقک رسوندم به بیرون نگاه کردم ماشین سیاه
رنگی توی حیاط پارک شده بود کمی طول کشید تا راننده از ماشین پیاده بشه اما خب قد بلند پاشا رو میشناختم از همین جا لکه بزرگ قرمز رنگی که روی پیراهن سفید رنگش بود دیده می شد و عجیب خودنمایی میکرد اون رد خون. قدماش بی جون بود دستشو ستونه تنش کرده بود و به ماشین تکیه داده بود به سمت در اتاق دیویدم پام به فرش گیر کرد و روی زمین افتادم اما دوباره بلند شدم و خودم و سراسیمه به حیاط رسوندم با دیدن پاشا که جون راه رفتن نداشت به سمتش دویدم و بی توجه به زخمی که داشت محکم بغلش کردم و دستای اونم دور تنم پیچید.
چقدر دلتنگ این آغوش بودم.
اما وقتی جوون از پاهاش رفت روی زمین افتاد و منم باهاش آوار شدم.
به خاطر چراغی که بالای در خونه بود صورتش میتونستم ببینم، رنگ پریده و بی جون بود معلوم بود خیلی خون از دست داده. روی پیشونیش عرق نشسته بود با دستم عرق پیشونیش رو پاک کردم و گفتم:
+این چه حالیه؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ اصلا چرا اومدی اینجا؟
باید میرفتی بیمارستان.
با اون همه بی حالی لبخندی زد و گفت:
_دکتر من اینجاست من هیچ جای دیگه خوب نمی شدم اما الان که اینجام تو بالای سرمی خوب میشم. نباید بترسی
اشکام دست خودم نبود گریه امونم رو بریده بود.
اشک از چشمام قطره قطره سر می خورد و روی صورتش می افتاد.
با بی حالی دستشو بالا اورد و اشکام رو از روی صورتم پاک کرد و گفت:
_نریز این اشکارو. نریز اشکاتو دلسای من.
صورتمو پاک کرد و اروم زمزمه کرد:
_من همه چیرو کنار گذاشتم. همه چیمو باختم هرچی داشتم و دادم تا تو فقط کنار من باشی.
باز گریه ام گرفت و گفتم:
به خدا کنارت میمونم.میخوامت تو خوب میشی. نباید چیزیت بشه، باشه؟ تو اینجوری حرف نزن. بهت قول میدم به خدا به جون پسر مون باهم زندگی خوبی شروع میکنیم. تو باید خوب بشی ما هنوز برای پسرمون اسم نذاشتیم منتظر تو بودم.
لبخندش از شنیدن این حرفم کش اومد و گفت:
_اسمشو تو باید بزاری قرار بود دختر بود من اسم بذارم پسر بود تو حالا تو بگو میخوای اسمشو چی بزاری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
9 روز قبل

کجایی دختر خوب چرا این قدر دیر پارت میدی

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x