رمان آنام کارا

رمان آنام کارا پارت 7

4.5
(45)

کل شب خوابم نبرد، تا صبح داشتم به پاشا فکر می‌کردم، آخرشم کلافه شدم و رفتم حمام که ذهنمو ازش دور کنم.
بعد از حمام هم حاضر شدم و گفتم صبحانه رو بیارن اتاقم. یه موزیکم گذاشتم و خوردن صبحانه‌م لذت بردم.
در اتاقمو که باز کردم همزمان پاشا هم از اتاقش اومد بیرون.
_صبح بخیر. مگه قرار نبود استراحت کنی؟
+صبح شما هم بخیر. شغلم برام اولویته، ترجیح دادم اولین روز کاریم به موقع حاضر باشم.
_خوبه. پس بریم صبحانه بخوریم، بعد همه باهم میریم شرکت.
رفتیم رستوران هتل و قبل ما بچه های گروه رسیده بودن. گارسون اومد سفارشات رو بگیره و هرکسی یه چیزی سفارش داد منم یه آب پرتقال گفتم بیارن.
_چرا فقط آب پرتقال؟ چیزی شده؟ خوبی؟
+خوبم آروان، من گفتم صبحانه رو بیارن داخل اتاقم، الان گرسنه نیستم دیگه.
_اوکی
سر میز صبحانه پاشا یکم دیگه از کار های امروز گفت و بعدشم با ماشین رفتیم سمت شرکت.
این شرکت برای خوده پاشا بود و یه جورایی زیر مجموعه ی شرکت آقا شهریار می‌شد.
شرکت خیلی قشنگی بود، مدرن ساخته بودنش برخلاف شرکت آقا شهریار تو ایران که یه جورایی کلاسیک بود.
رفتیم داخل و برای من یه اتاق حاضر کرده بودم. خیلی ذوق زده شدم چون دقیقا طبق سلیقه ی خودم درستش کرده بودن، پنجره های بزرگی هم داشت که این برای من یعنی بهشت.
منشی هم داشتم که اومد باهم آشنا بشیم و گفت آقا پاشا گفتن این اتاق رو اینطوری برای شما آماده کنن. با این حرفش لبخندی زدم، باید حتما از پاشا تشکر میکردم.
مشغول کارم شدم و انقدر خوشحال بودم که انگار برام تازگی داشت.
اینجا همه ی بچه ها ایرانی بودن اما زبان انگلیسی و عربی هم کامل بلد بودن.
_ببخشید دلسا خانم
+بله بفرمایید
_اقا پاشا گفتن که برین اتاقشون باهاتون کار دارن.
+ممنون عزیزم
رفتم سمت اتاق پاشا. در زدم:_ بیا داخل
+خسته نباشید
_بیا بشین دلسا. بابت رفتن به خونه گفتم بیای، ساعت ۲ راننده میاد و میتونی بری هتل وسایلت رو برداری و بری خونه.
+یعنی چی؟ یعنی خودم تنهام یا شما و آقا آروان هم هستین؟
_نه ما تو اون خونه نیستیم.
+باشه خیلی ممنونم.
از اتاق پاشا اومدم بیرون و بعد تایم نهار با راننده شرکت رفتیم هتل وسایلمو جمع کردم و بعدشم رفتیم سمت خونه.
به راننده گفتم درست اومدیم؟ گفت آره.
باورم نمیشد. این خونه خیلی بزرگ بود. یه نگهبان داشت که درو باز کرد.
رفتیم داخل و وسایلمو اوردن داخل خونه. یکم برام ترسناک بود. تا حالا تو خونه ای به این بزرگی تنهایی زندگی نکرده بودم. خیلی خونه ی قشنگی بود. داشتم داخل خونه رو نگاه میکردم که آروان زنگ زد.
_چطوری دلسا؟ خونه خوب بود؟
+خوب؟ عالیهههه
_سلیقم چطوره؟
+ستودنی.
_شب بیا پیش ما باهم شام بخوریم.
+قول نمیدم اما سعی میکنم بیام
_باشه پس فعلا.
چمدونمو باز کردم و وسایلم رو داخل اتاقم چیدم.
با مامان و بابا هم ویدیو کال گرفتم و کل خونه رو بهشون نشون دادم. اونا هم رفته بودن مسافرت دوتایی. یکم سر به سرشون گذاشتم بعدم بلند شدم آماده بشم برم پیش آروان و پاشا.
پاشا یه راننده شخصی برام گذاشته بود، من دوست داشتم خودم رانندگی میکردم اما چاره ای نبود. رفتم سوار ماشین شدم که بریم.
وارد حیاط شدیم دهنم باز مونده بود از بزرگی این خونه، اصلا خونه نبود انگار عمارت بود.
تو مسیری که داشتم می‌رفتم به سمت در ورودی خونه، مثل هر ایرانی دیگه ای داشتم حساب میکردم چقدر درآمد دارن از شرکت اما هر جوری حساب میکردم نمیشد، کم میومد.
آروان درو باز کرد و همدیگه رو بغل کردیم.
همین طور که تو بغل آروان بودم چشمم خورد به پاشا که داشت آشپزی میکرد.
خدای بزرگ چرا انقدر جذاب بود؟
پاشا تازه متوجه حضور ما شد.از بغل آروان اومدم بیرون و سلام کردم بهش.
_سلام، آروان نگفته بود قراره بیای.
+اگه مزاحمم میتونم برگردم.
_نه بیا داخل بشین.
با آروان رفتیم تو پذیرایی نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم. آروان ترم آخرش داشت شروع می‌شد و می‌گفت که اصلا علاقه ای به ادامه تحصیل نداشته اما وقتی منو دیده تصمیم گرفت تلاش کنه. خیلی خوشحال بودم براش.
درمورد دانشگاه داشتیم حرف می‌زدیم که پاشا و مارال هم اومدن. نمی‌دونستم مارال پیششون میمونه. یکم ناراحت شدم.
مارال هم تا منو دید با اخم اومد سمتم و سلام کرد.
خیلی جو سنگین و حوصله سر بری بود. با هم شام خوردیم و سر میز شامم کسی چیزی نگفت. اما من کلی از غذایی که پاشا درست کرده بود لذت بردم. واقعا عالی بود مخصوصا اینکه من عاشق غذاهای دریایی بودم. به خدا این پسر همه چیز تمومه و من هر بار بیشتر عاشقش میشم اما امان از اخلاقش که بده.
بعد از شام مارال گفت من میرم اتاقم بخوابم.
پاشا هم گفت میرم داخل حیاط.
+آروان خیلی احساس اضافه بودن بهم دست داد کاش نیومده بودم.
_دیوونه شدی دلسا؟ این دوتا رو نمی‌شناسی؟ بهتر که رفتن.
+ای بابا نمیدونم.
_نمیدونم پاشا چرا یه مدته حال روحیش خوب نیست.
+حتما با مارال به مشکلی برخورده.
پاشا اومد داخل سالن پیش ما نشست.
_چیشد جناب؟
-هیچی، خواستم بیام داخل بشینم. اجازه نگرفتم ازتون ناراحت شدین؟
_بله دستمو ببوس
-مسخره
_دلسا خونه جدیدت خوبه؟
+آره خیلی خوبه ممنونم فقط یکم زیادی بزرگه و من میترسم اما مشکلی نیست چند روز دیگه عادی میشه.
-اگه می‌ترسی میتونی بیای پیش ما بمونی
+نه نیازی نیست، گفتم که یکم بگذره عادت میکنم.
-هرجور راحتی
_دلسا این آقا موتورشو با خودش اورده و حتی به منم نگفته چیزی.
-ای بابا آروان من بهت گفتم تو فراموش کردی
_دوباره بهم میگفتی.
+خب چرا هردوتون ازش استفاده نمیکنید؟
_باهم؟ من جرعت ندارم نزدیکش بشم، حکم زنشو داره براش
سه تایی با این حرف آروان خندیدیم.
_منو نمی‌بری حداقل دلسا رو ببر، عاشق ترک‌ نشستنه.
یه نگاهی بهم کرد و گفت:-نچ نمیشه، خیلی کوچیکه باد میبردش. و یه نیش خندی زد.
آروانم همین طوری داشت می‌خندید.
خیلی بهم بر خورد و ناخودآگاه کوسن روی مبل رو برداشتم و پرت کردم سمتش و گفتم: آدم کوچیک باشه اما یه غول بیشعور نباشه.
بهت زده هردوتاشون نگاهم کردن. پاشا تازه به خودش اومد و همون کوسن رو پرت کرد سمتم.
-الان تو باشعوری که اینو پرت می‌کنی تو صورت من؟
خیلی محکم زد و سرم درد گرفت.
+دعوا داری مگه؟
-مسخره
بلند شد رفت طبقه بالا.
آروان دستاشو به نشانه ی تسلیم برد بالا و همون کوسن رو پرت کردم سمت خودش.
_دعوا نمک رابطس ناراحت نباش
خندم گرفت.
+این چه کاره بچگانه ای بود انجام دادم آروان؟ بیخیالش من برم دیگه، خیلی خسته شدم. حداقل نموند بابت شام ازش تشکر کنم.
با آروان خداحافظی کردم و برگشتم خونه. چون دیشب هم نخوابیده بودم سریع خوابم برد.
فردا صبح یه کت و شلوار پوشیدم و آماده شدم برم شرکت.
موقع کار همش ذهنم درگیر این بود که برم از پاشا عذرخواهی کنم یا نه؟ انقدر کلنجار رفتم با خودم که وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی در اتاق پاشا وایسادم.
+بیخیال دختر عذرخواهی از بزرگانه، چیزی نمیشه که.
در زدم و رفتم داخل.
+سلام
_سلام، کاری داری؟
+آره…چیزه… راستش چطوری بگم…
_مشکلی پیش اومده؟
+نه…آممم.. فقط نمی‌دونم چطوری بگم.
راستش من اومدم بابت دیشب عذرخواهی کنم.
با این حرفم اخماش از هم باز شد و لبخندی زد اما سریع برگشت به همون حالت قبلی.
عمیق و صدا دار نفس کشید و از پشت میز کارش بلند شد. نمی‌دونستم می خواد چیکار کنه. آروم آروم داشت با یه لبخند ترسناکی میومد سمتم.
_جالبه
+چی جالبه؟
همین طور که اون داشت میومد نزدیک من، منم داشتم آروم آروم عقب میرفتم.
خداجون انگار زده به سرش چرا اینطوری می‌کنه؟
+آقا پاشا دارین زیادی نزدیکم میشین
اهمیتی به حرفم نداد. یهو خوردم به دیوار. راه فراری هم نداشتم. دستاشو از دو طرف صورتم گذاشت روی دیوار، جوری که نتونم حرکت کنم.
_سعی نکن نزدیک من بشی.
+کی گفته من می خوام نزدیک تو بشم؟
_از همین لحن و طرز صحبت کردنت که یه بار میشم آقا پاشا و یه بار دیگه میشم ″تو″ کاملا مشخصه.
+ببخشید من اصلا قصد نزدیکی نداشتم، سوءتفاهم شده.
_بابت کار دیشبت فقط یه راه داری برای معذرت خواهی.
نگاهش رفت سمت لبام.
یا خدا الان باید چیکار کنم؟
+چه راهی؟ معذرت خواهی مگه راه می خواد.
همون طور که نگاهش رو لبام بود گفت:
_آره برای من این‌جوریه اگه هم انجام ندادی مجازات میشی.
انقدر ترسیده بودم که یهو سکسکه‌م گرفت.
نگاه کرد تو چشمام و با خنده گفت: کدومو انتخاب می‌کنی؟ راه عذرخواهی یا مجازات؟
_راه عذرخواهی چیه؟
یکم نگاهم کرد و رفت کنار.
وای تونستم بالاخره نفس بکشم.
رفت یه بطری آب از داخل مینی یخچالش اورد داد بهم. سریع درشو باز کردم و داشتم میخوردم که گفت: امشب ترک موتور من بشینی.
اینو که گفت آب از دهن و بینی و همه جام پاشید تو صورتش.
حالا اینو چطوری جمعش میکردم. چشماشم بسته بود. با ترس رفتم دستمال کاغذی رو میز رو برداشتم و اومدم سمتش.
+تو رو خدا ببخشید، تقصیر خودته اصلا به من چه.
همین طور که داشتم صورتشو پاک میکردم و به خودم فحش میدادم یهو دستمو گرفت. نگاهش کردم اونم جدی نگاهم میکرد، انگار با نگاه داشت می‌گفت میای یا نه.
اصلا جرعت داشتم مخالفت کنم؟
بدونه اینکه چیزی بگه گفتم: باشه امشب میام.
دستمو ول کرد و سریع در اتاقشو باز کردم و به اتاق کار خودم پناه بردم.
قلبم انگار داشت تو دهنم میزد. چقدر آبروریزی کردم. اما یکم که گذشت و با مرور حرفا و کارش شروع کردم درجا زدن و خوشحالی.
بعد از اتمام تایم کاری، جلوی در خروجی‌ شرکت باهم رو به رو شدیم و گفت شب میام دم در خونتون. باشه ای گفتم و اومدم خونه.
خیلی خوشحال بودم. کل لباس کمدمو ریختم بیرون و اصلا نمی‌دونستم چی بپوشم.
آخرش تصمیم گرفتم خودم باشم و یه تی شرت مشکی پوشیدم. یه آرایش کم رنگی هم کردم و منتظر جلوی تی وی نشستم.
نیم ساعت گذشته و پاشا نیومد. ترسیدم و فکر کردم نکنه برای تلافی کردن سرکارم گذاشته. هر دقیقه که می‌گذشت بیشتر مطمئن میشدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

الهه داستان

قبل از به دنیا آمدنم شاعر بودم؛ در رویای جوانی ام یک ریاضیدان؛ در واقعیت یک مهندس و در دنیای موازی یک جهانگردِ خوش ذوق.
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

ممنون الهه بانو فکر نمیکردم امروز پارت بذاری

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x