رمان ارباب عمارت پارت ۷
احتشام_ خب همینایی که میگی…من پول نداشتم برات بگیرم! من فقط ۱۰ میلیون داشتم…..
ضحا_ ۱۰ میلیون داشتی اومدی خاستگاری من گفتی خوشبختت میکنم؟!
احتشام هیچی نگفت و فقط بهم نگا کرد…
ضحا_ با اون ۱۰ میلیونی که داشتی بهت خونه میدادن؟؟؟
تو کجا باید میخوابیدیم؟؟؟توی جوب!؟
احتشام هیچی نگفت و از خونه رفت بیرون و درو محکم بست…
اه..هرچی خوردم زهره مارم شد! این اقا احتشام که از هیچی خبر نداره دیگه…نمیدونه اون اربابی که سنگشو به سینه میکوبه چه کارا با من کرد که….نمیدونه به اجبارِ اینکه زیره خواب سربازا نشم باهاش ازدواج کردم! نمیدونه بخاطرش کتک خوردم! نمیدونه بخاطرش رفیقو از دست دادم!
خسته شدم از این زندگی که دارم…انگار اصلا خوشبختی به من نیومده…هنوز زندگیم شروع نشده دعوا داریم! دیگه خدا به بعدش برسه….بلند شدم ظرف های صبحونه رو شستم و پیاز پوست کردم و ریزش کردم بهش ادویه زدمو گذاشتم سرخ بشه…گوشت رو ریز ریز کردم و به پیازم اضافه کردم…رب و گوجه رنده شده بهش اضافه کردم با ابجوش..سرش رو گذاشتم تا بپزه…برنجمم ابکش کردمو گذاشتم بپزه…
(من دلم قیمه میخواددددد🫠🤌🏻 یکی واسه من قیمه درست کنه🥹🥀)
سرم خیلی درد میکرد…رفتم روی مبل دراز کشیدم…دلم میخواست ۱ روز طوری زندگی کنم که به هیچ کس فکر نکنم..نگران هیچ کس نباشم…هیچ کس کارم نداشته باشه!
چشمام رو اروم بستم تا یکم اروم بگیرم……
( احتشام )
از خونه اومدم بیرون و نشستم لبِ حوض….داشتم به حرف های ضحا فکر میکردم…
اون حق داشت…من به ضحا قولِ یه زندگی اروم و بدون دردسر رو دادم…ولی هنوز ۱ روزم نگذشته که دعوامون شده!
من باید این ۱۰ میلیون رو…میدادم به کسایی که بهشون بدهکار بودم!
بعد از مرگ مادرم من کلی برای مراسمش خرج کردم…الان ۱۰ سال از مرگ مادرم میگذره و من هنوز به اینو اون بدهکارم…مجبورم خودم هیچ کاری نکنمو وقتی حقوق میگیرم…بدهم به کسایی که بهشون بدهکارم….نمیدونم برای ادامه ی زندگیم باید چیکار کنم...
کاش پدرم نمیمرد و مارو تنها نمیزاشت🥀💔
مطمئنم اگه پدر و مادرم بودن، قطعا سرگذشت زندگی من یه طوره دیگه بود!
( ضحا )
غذام اماده شده بود…به به چه قیمه ای پخته بودم!
مادرم همیشه همینطوری قیمه درست میکرد…کلی هم غذاهاش طرفدار داشت…همیشه خونمون مهمون بود…مادرم دستپخت خیلی خوبی داشت و همه عاشق دست مادرم بودن…منم ازش کلی اشپزی یاد گرفته بودم!
میز ناهار رو چیدمو رفتم لبِ پنجره…دیدم احتشام لبِ حوض نشسته و داره با خودش حرف میزنه!
دروغ چرا!
ولی دلم براش سوخت…نباید اینطوری بهش میگفتم!
احتشام که تقصیری نداشت…مقصر اصلی اون ارباب ارسلان بود که سایش هیچ وقت از زندگیم پاک نمیشد!
رفتم توی حیاط…اینقدر مشغول صحبت کردن با خودش بود که متوجه حضورِ من نشد!
دستام رو گذاشتم روی چشمهاش…
احتشام_ ضحا میدونم تویی…
ضحا_ سلاممممم مردِ خوشتیپ من!
احتشام_ سلام ضحای من!
ضحا_ احتشام ببخشید…من نباید اینطوری بهت میگفتم!بخدا منظوری نداشتم…فقط اعصابم از اینکه هی از اون ارباب تعریف میکردی بد شد….وگرنه من اینقدرم خودخواه نیستم!
احتشام_چرا از اینکه از ارباب بهت گفتم عصبی شدی؟؟؟
ضحا_ هیچی ولش کن…
احتشام_خب بگو بهم…من باید بدونم دیگه
ضحا_ ن نیازی نیست بدونی…البته چیزه مهمی هم نیست!
احتشام_ ضحا…خواهش میکنم بگو!
ضحا_ بیخیال دیگه…الان بیا بریم ناهار بخوریم…یه چیزی پختم انگشتاتم میخوری…
احتشام_ بریم…
همراه احتشام رفتیم توی خونه و ناهار خوردیم…خدایی دستپختِ خوبی داشتم! قیمه ام خیلی خوشمزه بود…احتشامم خیلی تعریف کرد از غذام…
بعد از ناهار احتشام رفت یکم استراحت کنه…منم ظرف های ناهار رو شستمو اشپزخونه رو تمیز کردم و رفتم اتاق کناره احتشام روی تخت خوابیدم….
__________________________________________
( ۱ سال بعد )
ساحل_ یعنی تو نمیخوای یه بچه بیاری؟
ضحا_ نخیر
سارا_ واااا بدونِ بچه که نمیشه!باید یه بچه داشته باشین
فاطمه_ ضحا جان؛ بزار احتشام کارشو بکنه بلکه تو باردار شی!
همه با این حرفِ فاطمه خندیدن…
دمپایی رو سمت فاطمه پرت کردم
ضحا_ شماها خجالت نمیکشین؟؟؟؟؟؟؟؟
زشته بخدا
ساحل_ بابا ما میخوایم خاله شیم!
سارا_ دوست داریم زودتر ببینیم بچه ی تو و احتشام چی میشه…
ضحا_استغفرالله…
بچه من برم خونه شام درست کنم برای احتشام…
فاطمه_ باشه برو….ولی حرفهای ما یادت نره!
ضحا_ چقدر شما بیشعورین…
از عمارت رفتم بیرون و به سمت خونه حرکت کردم….وقتی رسیدم به خونمون سریع دست به کار شدمو رفتم اشپزخونه تا برای شام قورمه سبزی درست کنم…احتشام عاشق قورمه سبزی بود!
۱ سال از ازدواج منو احتشام گذشته بود…من واقعا کنارِ احتشام اون ارامشی که از خدا میخواستم رو گرفتم…
خداروشکر زندگیم خیلی خوب بود….احتشام بهم ثابت کرده بود هنوزم فرشته هایی هستن که بشه بهشون گفت مَرد!
دوسش داشتم…دوستم داشت!
.
ارباب ارسلانم که با دختردایشش مژگان ازدواج کرده بود(بچه ها گفتم که پدره ارباب ارسلان دوتا زن داشته…یکی زن اول که یه دختر اورد و یکی دیگه دخترِ خاتون که ارباب ارسلان رو بدنیا اورد، الان ارباب ارسلان رفته با دختردایی ناتنیش ازدواج کرده…یعنی برادرزاده ی زن اول ارباب اردلان)
اولش زندگی خوبی داشتن..ولی بعد از اینکه ارباب متوجه شد که مژگان حامله نمیشه…نسبت بهش کاملا سرد و بی روح شد و دوباره رفت دنبال دختر بازیو دوست دختراش……
از مارالم هیچ خبری نداشتم….توی اون نامه ای که برام نوشته بود نگفته بود که کجا میره!
احساس میکنم بخاطر من بدبخت شده…ولی یه حسی بهم میگه مقصر اصلی تو نبودیو ارباب بوده! ولی بازم عذاب وجدان ولم نمیکرد…..
دلم برای خیلییییییییی تنگ شده بود…
از خانوادمم هیچ خبری نداشتم...دلم براشون پر میکشید!
دلم برای خواهرم و برادرم تنگ شده بود….واقعا چطوری توی ۱ سال نیومدن دنبالم!
اصلا نگرانم شدن؟
دنبالم گشتن؟
دلشون برام تنگ شد؟؟؟؟
فکر نمیکنم….اگه واسشون مهم بودم هیچ وقت منو از خونه بیرون نمیکردن…
دیگه چی بگم!
سپردمشون به خدا……
گذاشتم قورمه سبزیم بپزه…رفتم از اشپزخونه بیرون و شروع کردم به تمیز کردن خونه….
به ساعت نگاه کردم که ۱۰ رو نشونم میداد!
چرا احتشام نیومد خونه….همیشه ساعت ۸ خونه بود!
لباسم رو پوشیدم و راه افتادم سمت عمارت….صدای جیغ و گریه می اومد از عمارت!
یا خدا خودت رحم کن…
باز چیشده….
بدو بدو رفتم تو حیاط عمارت…نفس نفس میزدم….سرباز های عمارت همه سیاه تنشون بودو گریه میکردن!
چشمام دنبال احتشام میگشت ولی احتشام نبود!
سریع رفتم تو خونه….
همه ی خدمه ها لباس سیاه داشتن و گریه میکردن
ارباب ارسلان بالاسه یه جنازه داشت گریه میکرد!
تاحالا گریه ی ارباب رو ندیده بودم….
سالار رو دیدم که بالا سره جنازه زاررررررررر میزدو خودشو میزد!
سربازای دیگه سعی داشتن بگیرنش ولی نمیتوستن….
بی بی وقتی منو دید گریش بیشتر شد….
رفتم بالاسره جنازه….روش یه پارچه ی سفید انداخته بودن!
پارچه رو زدم کنار…..…...
نههههههههههه
نهههههههههه
این احتشام من بود که چشمای همرنگ دریاشو بسته بودو به خواب رفته بود!!!!!
جیغ زدم…..
ضحا_احتشام پاشووووو
جون ضحا پاشووووو مرگ من…احتشاممممم
عشقم….بلند شو زندگیم
من بدون تو کسیو ندارم احتشاممممممم
خودمو میزدم و صورتم رو چنگ مینداختم….
صورتم پره خون بود….
خون صورتم روی صورت احتشام میریخت….
ساحل و سارا میخواستن منو بگیرن ولی نمیتونستن…..
دیگه هیچی ندیدم….
سرم گیج رفت…
چشمام سیاهی….
__________________________________________
چشمام رو باز کردم….
وای….احتشامم…خدایا این چه بلایی بود سرم اوردی؟؟؟
من بدون احتشام میمیرمممم
خدایااااااااااااااااااااااا
بزور از روی تخت بلند شدمو رفتم جلو اینه….لباس سیاه تنم کرده بودن….
لباسم مثلِ بختم سیاه بود!
خدایا چرا جوون منو نمیگیری راحت شم از دست این زندگی؟!
چرا خلاصم نمیکنی؟
خسته شدممممم
دیگه نمیکشم….
تنها امید زندگیم احتشام بود که راحت ازم گرفتیش!
از اتاق رفتم بیرون…
توی سالن عمارت همه داشتن گریه میکردن…..
یکی یکی می اومدن بغلم میکردونو دلداریم میدادن!
ولی مگه احتشام من با بغل کردنو دلداری دادن برمیگشت؟؟؟
همه باهم رفتیم سرمزار…
داشتن برای احتشام من قبر میکندن!
رفتم برای اخرین بار بالا سره شوهرم…عشقم….نفسم….
لب های خشکیده احتشامم رو بوسیدمو گفتم خداحافظ عشق من…دیدار به قیامت زندگیم!
داشتن احتشامم رو میزاشتن توی قبر
ضحا_ تروخدا خاکش نکنین….من بدون احتشام میمیرممممممم
تروخدا
تروخدا التماستون میکنم…
اخخخخخخخخخخخ خدااایاااااااااااااا
چرا بامن این کارو میکنی!؟
چرا تمام زندگیم رو ازم گرفتی؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟
احتشامم رو توی خونه جدیدش گذاشتن….
خودمو میزدمو گریه میکردم..همه سعی میکردن منو بگیرن ولی نمیتونستن!
یه اهنگی پخش کردن که دلمو بیشتر میسوزوند….
ببین چه کردی تو با دلِ من….
عشق تو اخر..شد قاتل من!
تو میرویو من میمانم به گریه میرسم…میدانم…نفرین نمیکنم،من عاشقم نمیتوانم!
خدانگهدار تمام لحظه های عاشقانه ی من…خدا به همرات، دلیل گریه های کودکانه ی من…سفر سلامت به دل بماند…امید دیدار…خدانگهدار…خدانگهدار… خدانگهدار……
…………………………………………
اتش زدی تو…. بالو پرم را….جمع کن از این شهر…خاکسترم را….ولی میان خاطراتت مرا نگهدار….سفر بخیر مسافرِ من…خدانگهدار….
خب دوستان
ارامش خودتون رو حفظ کنید؛ متاسفانه احتشام جون رو از دست دادیم🥲🥺🤌
وای نهههههههه😭
تسلیت میگم به همتون😂🙄
میخندی؟؟؟؟
پسره مردم رو کشتی بعد میخندی😭
مگه من کشتم🤣
تو چطوری اینقدر سریع خوندی😐🤌
همه رو نخوندم
تهش رو خوندم دیدم احتشام پرکشید…..
بد جنس 😂🥲
خب بچها نظرتون چیه تا اینجای داستان؟
عالیه فقط پارتاتو طولانی تر کنننن
چشم🥺🥲
دوسش ندارم
کی ضحا انقدر به احتشام وابسته شد که بگه بدون اون میمیره؟؟
چرا اصلا در حد یک یا دو پارت بیشتر راجب رابطه احتشام و ضحا صحبت نکردی؟ اصلن نتونستم نه ازدواج ضحا رو بپذیرم نه علاقه اش به احتشام رو و نه حالا مرگش احتشام رو.. انگار از همه چیز تند تند و سر سری داری میگذری..
احساس میکنم دارم یه شرح وقایع میخونم که خیلی کلیه و چند تا دیالوگ بیشتر نداره…
حتما و صد درصد انقدر رمان خوندم که بدونم ضحا و ارسلان با هم ازدواج میکنن تا برای ارسلان بچه بیاره..
خیلی واضحه.. مثل اکثر رمانای اربابی..
ناراحت نشو..
فقط نظرم رو گفتم
نه عزیزم ناراحت نمیشم…
من رمانم رو توی یک کتاب نوشته ام… از همون اول قرار بود احتشام بمیره… اینم بگم احتمالا رمانم فصل دوم هم داره….
به یه چند دلایل که نمیتونم الان بگم… نمیتونم از احتشام زیاد بزارم…
اوممم باهات موافقم ته همه ی رمانای ارباب رعیتی همینه!
پارت ۸ رو همین الان بزاررررررر
سعی میکنم بزارم امروز پارت ۸ رو
چرا احتشام مورد 🤨چه ناراحت کننده ضحای بیچاره گناه داره دلم براش سوخت 😭😭
دیگه باید میمرد😂
احتشام پسر خوبی بود ضحاک رو خوشبخت کرد خوب دیگه خدا رحمتش کنه
بچه ها یه توضیحی بدم… رمان من خیلییی جاهای صحنه دار داره… اگر من بخوام بگم سایت کلا بلاکم میکنه🙄😂
درکل بهتون بگم، بخاطر همین احتشام زود مرد و از زندگیشون نگفتم….
خیلی چیزها مونده که باید در پارت های بعدی بگم…
مرسی از اینکه رمانم رو دنبال میکنید و نظرتون رو میگید🥹🤌
دوستون دارم💜🥲
وای از رمان های صحنه دار دوست دارم 🤣🤣
متاسفانه نمیتونم بزارم🤌😑
چی چرا نمیتونی بزاری پارت رو میگی
وای اگه نتونی صحنه هاشو بزاری خیلی بد میشه🥲
مطمئنم اگه بزارم ادمین تایید نمیکنه
ولی امتحان میکنم…
یه بار صحنه دار مینویسم… میفرستم ببینم تایید میکنن یا نه
الان همی رمان ها صحنه دارن
اوهوم🙂
پس کو پارت
سحر خانم میشه بگی کی پارت میاد ای بابا دق کردیم 😑 رمانت عالیه
ببخشید نتونستم زودتر بزارم
به احتمال زیادددد امروز پارت ۸ رو میزارم براتون
آره لطفا چند روزه پارت ندادی
پس کو 🥲
الان ۳ یا ۴ روز میشه پارت ندادی پس کی میدی
سحر جون رمانتو فراموش کردی 🤣🤣 آخه پارت نمیدی
پارت 8 رو نوشتم و فرستادم
امیدوارم تایید کنه
چون صحنه دار نوشتم