رمان امیدی برای زندگی پارت سی وهشتم
خودش را روی مبل پرت و دستش را روی چشم هایش گذاشت.
خسته بود و به خواب نیاز داشت اما اوضاع اتاقش خوب نبود.
نفهمید چقدر گذشت ولی بالاخره خوابش برد….عمارت ساکت بود و او این سکوت را دوست داشت!
خیلی وقت بود که دنبال چنین سکوتی میگشت.
از اتاق بیرون آمد تا آب بخورد، همینکه چرخید و خواست سمت آشپزخانه برود با دیدن کسی که روی مبل خوابیده است هینی کشید…..چند قدم عقب رفت و دستش را روی دهانش گذاشت.
_این دیگه کیه؟
قدم های عقب رفته را باز گشت.
کمی جلو رفت و خوب دقت کرد، آن موقع متوجه شد که او سهیل است!
مثل اینکه خواب بود، لبخندی بر لب نشاند و بیشتر جلو رفت.
از دیروز تا حالا او را ندیده بود، نمیدانست چرا یک حس دلتنگی نسبت به او حس میکرد!
انگاری عادت نداشت او را در عمارت نبیند!
بالای سرش ایستاد و کمی خم شد تا برای بار دوم وقتی که او خوابیده است نگاهش کند اما حیف که ساعد دستش روی چشم هایش بود و اجازه این کار را به او نمیداد.
لب گزید ونا امید سرش را عقب برد…..دلش میخواست همیشه وقتی خواب است نگاهش کند….چون آن موقع آرام تر از هر زمان دیگری بود.
و چه حیف که او در زندگی اش نمیتوانست ارام باشد.
و چه حیف که آرامش را ۱۵ سال پیش برایش حرام کردند!
_داری چیکار میکنی؟
یکدفعه با صدای کوروش آن هم درست از پشت سرش و نزدیک گوشش از جا پرید….جان کند تا جیغ نکشد!
دستش را روی قلبش گذاشت هول چرخید.
_چه مرگته روانی؟ ترسوندیم!
سرش را کج کرد و وقتی سهیل را غرق در خواب دید بازوی او را گرفت و به عقب کشاندش
_هوس کتک کردی؟ نمیبینی خوابیده؟یواش حرف بزن
اگه بد خواب بشه پاچه میگیره….از منی که تجربه دارم بپرس!
آرام خندید و کوروش با اخم بازویش را فشرد.
_هیس…..نخند!
_خیلی ازش میترسی ها، نه؟
وقتی که خوب از او فاصله گرفتند آرام لب زد:
_آره من میترسم ولی خودت چی؟ خودت ازش نمیترسی؟
_وقت هایی که عصبانی بشه آره!
سری تکان داد.
_اها آفرین دختر خوب ببین خودتم میترسی
بازوی او را ول کرد و انگشت اشاره اش را بالا برد.
_اما فقط یه نکته!
یلدا سوالی نگاهش کرد و او ادامه داد:
_وقتایی که عصبی بشه نداریم چون اون همیشه عصبیه
لبخند ملیحی را تحویلش داد.
_پس در نتیجه تو همیشه ازش میترسی خانمی!
لبانش را غنچه کرد و بچگانه لب زد:
_میدونم!
کوروش چندش نگاهش کرد.
_اَه نکن قیافتو اونجوری یلدا
_چیه دوست نداری؟
_نخیر ندارم!
دلخور خودش را جمع کرد.
_به درک نداشته باش
_اونو ولش کن تو بگو بالای سر سهیل چیکار میکردی؟
شانه بالا انداخت.
_هیچی میخواستم وقتی خوابه ببینمش!
کوروش چهره ای متفکری به خود گرفت و پرسید:
_اون وقت چرا؟
_آخه وقتی خوابیده احساس میکنم آدمه نه یه دیو دو سر! برای همین دلم میخواست این آدم رو که اینطوری آروم خوابیده ببینم!
آرام خندید.
_نه دیگه بگو دلم رفته!
اخم کرد و به بازواش کوبيد.
_خیلی بیشعوری من کی اینو گفتم؟
_نیاز نیست بگی کاملا معلومه
_کوروش سر به سرم نزار ها….میرم بیدارش میکنم!
دست هایش را به سینه زد.
_بیدارش کنی خودت میمیری
_مهم نیست! ارزششو داره
بیخیال به سمت سهیل قدم برداشت.
کوروش اخم کرد، دوست نداشت یلدا اورا با سهیل تهدید کند.
پس خودش به سمت او پاتند کرد و قبل از اینکه ضربه ای به پای سهیل بکوبد صدایش مانعش شد:
_هر غلطی رو که الان میخوای بکنی سریعا از رخ دادنش جلوگیری کن تا گردنتو خورد نکردم
کوروش بهت زده به او که هوز ساعد دستش جلوی صورتش بود نگاه کرد.
_تو خواب نیستی؟
صدایش دورگه بود.
_خواب بودم!
همان لحظه سارا از پله ها پایین امد و با دیدنش جیغی کشید.
_سهیل!
یلدا و کوروش ترسیده در جایشان پریدند او سریع خودش را به سهیل رساند تا خواست خودش را روی او بیندازد متوجهی زخمش شد و همان جا ایست کرد.
هول پرسید:
_خوبی؟ کی اومدی؟
_نمیدونم
سهیل کلافه بلند و دستش را روی قلبش گذاشت…..چهره اش جمع شد و با چشم هایی که قرمز شده بودند به خواهرش زل زد:
_سارا برام یه مسکن میاری؟
نگران نگاهش کرد.
_چیشده؟خوبی؟
جلو رفت و با دست هایش صورت اورا قاب گرفت.
_سهیل بیا بریم دکتر…..تو….تو سر خود خواستی مرخص بشی، سر جمع یک هفته هم نموندی
_فقط مسکن!
سارا اخم کرد.
_شبیه پسر بچه های غر غرو میمونی که مريض شدن!
سارا که رفت کوروش لب زد:
_شازده کجا بودی؟
باز روی مبل خوابید و دستش را روی صورتش گذاشت.
_قبرستون…..میخواستی بیای؟
یلدا لب گزيد تا نخندد.
_بگو نمیخوام بگم….چرا اینطوری حرف میزنی با ادم
_من آدم جلوم نمیبینم
_اون دستتو بردار میبینی
سهیل دستش را برداشت و نگاهش کرد.
_متاسفانه میمون میبینم جلوم تا آدم!
یلدا دیگر نتوانست طاقت بیاورد و قهقهه زد.
_خیلی….خیلی خوب حالتو گرفت!
چپ چپ نگاهش کرد.
_هر هر رو آب بخندی!
کوروش از کنار یلدا گذشت و صدایش را بالا برد.
_منم به جای آدم یه وحشی دیوونه میبینم!
قیافه اش را جمع کرد و به سهیل نزدیک شد.
_سهیل
_هوم؟
دستانش را پشت سرش قلاب کرد و لبخند زد.
_اوم میگم…..من…..من میتونم با مادرم تلفنی صحبت کنم؟
_نه
انتظارش را داشت برای همین لبخندش پاک نشد.
_چرا؟
_دلیلی نمیبینم توضیح بدم
_خب میدونی احتمالا مامانم از سفر برگشته منم میخوام باهاش…..
حرفش تمام نشده بود که سارا با ظرفی که در دست داشت آمد و بالای سر سهیل ایستاد.
_بیا
روی مبل نشست و آنها را از دست خواهرش گرفت.
_ممنون
_اگه خسته ای گلی اتاق رو به رویی یلدا رو برات آماده کرده
قرص را در دهانش گذاشت و آب را سر کشید.
_باشه
بر خواست و ظرف را به سارا داد، نگاهش روی دستش ثابت ماند.
_کی بازش میکنی؟
گیج نگاهش کرد.
_چی؟
با سر به دستش اشاره کرد.
_دستتو میگم
_ا…اها گچ رو میگی؟
_اره
_هنوز یک هفته دیگه
ولی صبح میخوام برم دکتر شاید بیمارستان هم یه سری رفتم
چشم ریز کرد.
_دکتر؟ چرا؟
_دکتر پوست و مو
سوالی به او خیره شد که سارا اعتراض کرد.
_داداش دیگه به تو چه، یه دکتر پوست و موعه باید حتما بگم واسهی چی؟
سرش تکان داد.
_خیله خب نمیخواد فقط خودم میبرمت
_نه نیاز نی….
اخم های او را که دید ساکت شد.
_باشه فقط بعد از ظهر
_نه صبح!
_نمیتونم….میخوام کتایونو ببینم
سهیل پوزخند زد.
_اینو به کسی بگو که ندونه تو از کتایون بدت میاد
با دستش به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
_نه به برادرت!
نترس بگو میخوام….میخوام…..
مکث کرد، در فکر فرو رفت و حرفش را تمام نکرد.
بگوید که؟ کمند؟….نه، نمیتوانست…..نمیتوانست اسمش را به زبان بیاورد.
۱۲ سال بود که قول داده بود دیگر این اسم را نیاورد!
اما حالا چه؟
سارا که چهره مات مانده برادرش را دید بغض کرد، میدانست دردش چیست و چه حیف که کاری برای تسکین دردش نمیتوانست انجام دهد!
سهیل دستش را پایین انداخت و با تنه آرامی از کنارش گذشت.
یلدا متعجب از رفتار سهیل در حینی که به مسیر رفتنش خیره شده بود نزدیک سارا شد و لب زد:
_چش شد یهو؟
سارا جوابی نداد و وقتی یلدا سرش را چرخاند نگران لب زد:
_سارا خوبی؟ چرا داری گریه میکنی؟
اشکی که رو گونه اش سر خورده بود را پاک کرد و با لبخندی ساختگی به سمتش چرخید.
_هان….چی؟با منی؟
_اره میگم چرا گریه میکنی؟
انکار کرد، کاری که گاهی همه میکنند.
_نه…من، من گریه نکردم که
یلدا اخم کرد.
_آره جون خودت
خب چرا؟به خاطر سهیل؟
لبخندش پر کشید.
_نه….نه چیز مهمی نیست
ظرفی که در دست داشت را بالا گرفت.
_من برم اینو بزارم داخل آشپز خونه
یلدا گیج بود و از رفتار هیچکدامشان سر در نمی آورد….مخصوصا سهیل!
با خشم به طرف اتاق قدم برمیداشت و به حرف کسی گوش نمیکرد که سارا سد راهش شد.
_صبر کنید….نباید الان برین….سهیل خوابه
_بسه یک ساعته که گذشته واسم مهم نیست!
_اما…..
با دستش او را کنار زد و خواست برود اما اینبار کوروش مانعش شد.
_بابا یه دقیقه صبر کن
حالا مگه چیکار کرده؟ خودتون تازه انتظار بدترشو داشتین ولی فقط سهیل یه روز غیبش زد
صدایش را بالا برد.
_گمشو کنار کوروش!
سارا با ترس لباس کوروش را گرفت و او را به عقب راند.
_عصبیه….اونم خیلی!
به در اتاق که رسید دستگیره را پایین کشید و محکم در را هول داد که به دیوار برخورد کرد.
انتظار داشت سهیل بیدار شود ولی دریغ از اینکه چشم هایش را باز کند.
_سهیل….بیدار شو پسر
باهات کار دارم!
عصبی بود ولی نه برای اینکه یک روز از اوخبرنداشت….دلیلش چیز دیگری بود!
بالای سرش ایستاد و باز صدایش کرد.
_با تو ام پسر
آرام لای پلک هایش را باز کرد به جای چشم دو کاسه خون داشت.
با صدای دورگه ای لب زد:
_چیه شاهرخ، کسی خبر چینی کرده؟
یا به خاطر اینکه جواب تماسات رو ندادم دلت پره اومدی خالی کنی؟
خندید.
_هر دوتاش هم باشه تعجب نمیکنم
ابرو های شاهرخ بیشتر گره خوردند.
چشم های قرمز و چهره سرخ سهیل نشان نمیداد حالش خوب باشد.
یکدفعه دستش را روی پیشانی او گذاشت و چشم هایش گشاد شدند.
دمای بدنش بالا بود!
سارا و کوروش در قاب در ایستاده و به آنها زل زده بودند.
کوروش پرسید:
_بابا چیشده؟
شاهرخ دندان سایید و دستش را پس کشید.
_پسره احمق!
نگاهش را به پسرش دوخت.
_کوروش زنگ بزن دکتر!
نپرسید چرا فقط سری تکان داد و گوشی را از جیبش بیرون کشید،از قاب در کنار رفت و سارا نگران یک قدم به جلو برداشت.
_چیزی شده؟
سهیل حالت خوبه؟
قبل از آنکه سهیل دهان باز کند شاهرخ لب زد:
_نه!
حالش خوب نیست، تب داره
روی تخت نشست و زیپ لباسش را پایین کشید.
_چرا با این لباسا خوابیدی؟ مگه مزرعه نبودی اینا چیه پوشیدی؟
_بودم ولی بعدش یه کاری پیش اومد.
نفسش را بیرون فرستاد.
_بلند شو درش بیار
خسته تر از آن بود که بخواهد کاری را انجام دهد ولی مخالفت نکرد و روی تخت نشست.
لباس را در آورد.
شاهرخ به تیشرت تنش اشاره کرد، بی حوصله آن را از سرش بیرون کشید.
_چیز دیگه ای هم بود بگو در بیارم خجالت نکشی ها
صدای خنده کوروش باعث شد هر سه نفرشان سر به سمتش بچرخانند.