رمان انتقام خون پارت ۱۲
بیهوا از شوک خارج میشوم
با نفسی بند رفته و قلبی سنگین جیغ میکشم
_نهههههههه
جسم بیجان دخترکم را در آغوشم میفشارم و بلند خدا را صدا میزنم
_خدااااااااااا
در آغوشم تکانش میدهم و با صدای بلند هق میزنم
_هلن پاشو………………تروخدا پاشو
او را بر روی زمین میگذارم و بر روی زمین خود را به سمت مادرم میکشم
سرم را بر روی سینهاش میگذارم و صدای هق هقم در باغ میپیچد
_مامان…………….مامانم پاشو………….مرگ هلمات پاشو
صدای آژیر ماشینهای پلیس را میشنوم و دنیا پیش چشمانم سیاه میشود
باز هم دیر رسیدند
درست مانند زمان مرگ هلیا و کوروش
بیجان پدرم را صدا میزنم
_بابایی…………………هلیما…………..کسرا……………..پاشین………..
سرم با زمین برخورد میکند و قبل از بسته شدن پلکهایم هجوم آرمان به سمتم و صدای فریادش را میشنوم
آرمان_هلمااااا
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
چشمانم را که باز میکنم چیزی به یاد ندارم
محیطی که در آن قرار دارم را نمیشناسم
با صدای گریه آرامی سر بر میگردانم
_خاله؟
با شنیدن صدایم اشکهایش را پاک میکند و با بلند شدن از روی صندلی کنار تخت میایستد
دست سردم را در دست میگیرد و با دست دیگرش گونهام را نوازش میکند
خاله_جان خاله؟
بیحال نگاهش میکنم و با صدای گرفتهای میگویم
_چرا گریه میکنی؟………………………خاله یه خواب خیلی بد دیدم……………………
خاله سعی در خفه کردن صدای هق هقش دارد
زیر لب با خود حرف میزنم
_آره،خواب دیدم………………….حال همشون خوبه……………..فقط یه خواب بود
به چهره مهربانش و اشکی خاله نگاه میکنم و با صدایی لرزان او را مخاطب قرار میدهم
_خاله،به مامانم که نگفتی من بیمارستانم……………..بهش نگیها،نگران میشه………………….خاله بابام کجاست؟…………….هلیما………..کسرا……….حالشون خوبه دیگه؟اره؟………………..خاله هلن کجاست؟…………….دلم واسش تنگ شده
سکوت خاله حقیقت تلخ زندگیام را مانند سیلی بر صورتم میکوبد
اشکهایم از هم سبقت میگیرند و سوزشی عمیق در قلبم احساس میکنم
لبه چادر مشکیاش را که مادرم هم از همینها داشت در مشت میگیرم
_خاله من مامانمو میخوام………………بابام
سرم را در آغوش میگیرد و صدای هق هقم در اتاق میپیچد
بوسه آرامی بر روی موهایم مینشاند
خاله_جان خاله……………..قربونت برم من
در آغوش مادرانهاش هق میزنم
_هلنم……………..خاله هلیما حامله بود…………..به هلن قول داده بودم زود برگردم
غم نبودشان آنقدر سنگین است که درد سرم را حس نمیکنم
نمیدانم چقدر در آغوشش هق میزنم و او پا به پای من اشک میریزد اما سرم سنگین میشود و لحظه آخر صدای هلما گفتنش را میشنوم
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
یادمه میگفتند خاک سرد است
پس چرا داغ رفتنشان کم نمیشود
چرا غم نبودشان از روی دلم برداشته نمیشود
شبها در تنهایی خود اشک میریزم اما حالا که خیره به این خاک لعنتی نگاه میکنم
از قلبم خون چکه میکند
صدای تسلیت ها را نمیشنوم
تنها زمانی که به این مکان نحس آمدیم آرمان را پوشیده در لباس هایی مشکی میبینم
تنفرم از او لحظه به لحظه بیشتر میشود
نمیتوانم آن صحنهای که اسلحهاش را به سمتم گرفته بود را از ذهنم بیرون کنم
هلنم را در آغوشم کشت
زمان را از دست دادهام و رفتن میهمانها را نمیبینم و تنها خیره به هفت قبری کنار هم عزیزانم را در خود اسیر کردند نگاه میکنم
هفت قبری که دوتا از آنها سنگ دارد و پنجتای دیگر تازه هستند
دستی بر روی شانهام مینشیند و بعد صدای مهربان و گرفته خاله مهتاب را میشنوم
خاله_عمر خاله…………..پاشو بریم فدات بشم من
بیآنکه نگاهم را به او بدهم میگویم
_شما برید…………….میخوام تنها باشم………..خودم برمیگردم
دیگر گرفتگی صدایم برای کسی تعجب آور نیست
خاله_آخه…………….
آقا مرتضی حرف خاله مهتاب را قطع میکند
آقا مرتضی_خانوم…………….
و بعد مرا مخاطب قرار میدهد
آقا مرتضی_فقط زود بیا دخترم
با قدمهای آرام از من دور میشوند
کمی بعد زیر لب شروع به حرف زدن میکنم
_شما به من گفتین مراقب خودم باشم……………..ازم قول گرفتید سالم برگردم……….حالا من زنده برگشتم،اما شما نیستین
خاک را درون مشتم میکشم
_کاش منم ازتون قول میگرفتم که سالم بمونید……………....اصلا قرار نبود بلایی سر شماها بیاد………….اما اومد…………رفتین……………تنهام گذاشتین……………….
قطره اشکم بر روی گونه هایم میریزد
_من بدون شما چیکار کنم آخه……………..من چجوری توی این دنیا باشم،اما شما نباشید…………………چجوری توی اون دوتاخونه زندگی کنم و خاطراتتون باشه ولی خودتون نباشید
به حالت سجده در میآیم و صدای گریهام در فضای خلوت بهشت زهرا میپیچد
_آخه من بدون شما چجوری زندگی کنم
فوحش دادن به نویسنده آزاد است😁😁😁🥲