رمان انتقام خون پارت ۱۶
آرمان
دلم میخواد مانند گذشته دستان ظریفش بین موهایم بخزد و من با نوازش دستانش به خواب بروم
اما این برای هلمایی که من را مقصر مرگ هلن و لو رفتنش میداند امری محال است
کاش میتوانستم زمان را به عقب برگردانم
زمانی که درون کافه نشسته و خیره چشمهایش آن حرفها را زدم
اگر به آن موقع برگردن هرگز آن حرف ها را به او نمیزنم
از او خواستگاری میکنم و اورا تا ابد در کنار خود نگه میدارم
من فکر چه احمقانه میکردم که با جدایی از او میتوانم فراموشش کنم
با خود فکر میکردم حسی که به او دارم یک عادت و شاید یک هوس زودگذر است
اما نشد
نتوانستم اورا فراموش کنم
سعی کردم جایش را با کسی دیگر پر کنم اما همیشه درحال مقایسه او با دیگران بودم و نشد
نتوانستم او را از قلب و مغزم بیرون کنم
سرم را آرام از روی پایش بلند میکنم و نگاهم را به چشمان دریاییاش میدهم
چشمانی که دل و دینم را یکجا به غارت بردند
دستم بالا میآورم و گونهاش را نوازش میکنم
با دست دیگرم دستش را میگیرم و بوسه آرامی بر روی دستش میزنم
اما او حواسش نیست که متوجه من نمیشود
تلخندی بر لب مینشانم که تلخیاش تا مغز استخوانم نفوذ میکند
از جایم بلند میشوم و به سمت در خانه میروم
در را باز میکنم و بعد از نگاه کوتاهی به سمت هلما که همچنان خیره به روبه نگاه میکند از خانه خارج میشوم
میروم اما قلبم را در کنار او
جایی حوالی چشمانش جا میگذارم
●●●●●●●●●●●●●●●●
زمان میگذرد
روز ها و هفته ها پشت هم میگذرند
یک ماه میگذرد
یک ماهی که هر روز از دور نگاهش میکنم و تمام تلاشم را برای به دست آوردن دوباره دلش میکنم
امروز هم مانند روز های دیگر بعد از اداره برای دیدنش به خانهاش رفتم و از چراغ روشن اتاقش متوجه شدم که جایی بیرون از خانه نیست
منتظر میمانم تا از خانه بیرون بیآید
انتظارم بیش از حد طولانی نمیشود و او پوشیده در لباسهایی مشکی از خانه بیرون میآید
سوار دویست و شش سفیدش میشود و با کمی مکث راه میافتد
هرچه پیش میرود به بهشت زهرا نزدیکتر میشویم
او ماشین را جلوی بهشت زهرا پارک میکند و من هم ماشین را کمی عقبتر نگه میدارم
او از ماشین پیاده میشود و وارد بهشت زهرا میشود و من همانجا داخل ماشین منتظرش میمانم
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
هلما
باز هم به اینجا امدهام
باز هم برای دیدنشان به این خاک سرد پناه آورده ام
کنار مزارشان بر روی زمین مینشینم
دختری که بیشترین توجهش به لباسهایش بود حالا خاکی شدن لباسش برایش اهمیتی ندارد
گل ها را بر روی خاک پرپر میکنم و در همان حال شروع به حرف زدن میکنم
_سلام مامانی……………سلام بابا جونم…………..سلام دختر خوشگلم………….سلام آجی های نازم…………….سلام داداشای مهربونم
نفسم را آه مانند بیرون میدهم
_با کدومتون حرف بزنم……………از کدومتون گله کنم…………………دلم واسه همتون تنگ شده……………..یک ماه شد…………….یک ماهه که نیستین………………..
صدایم میلرزد و قطره اشکی بر گونهام راه میگیرد
_یک ماهه که ندارمتون………………..کاش بودید…………….کاش الان پیشم بودید…………….دارم دق میکنم از دوریتون…………دلم واسهمهربونی هاتون……………واسه خندههاتون خیلی تنگ شده…………..تصمیمم رو گرفتم……………میخوام انتقام بگیرم…………….انتقام خون شماها…………انتقام خون هلن……………..انتقام دل شکستم……………….اما چند روزه حالم خوب نیست……………همش سرگیجه دارم……………..شاید دارم میام پیشتون
نفسهایم سنگین میشود و سرم سنگینتر
دستم را زیر سرم میگذارم و همانجا کنار مزار خانوادهام دراز میکشم و زیر لب و بیجان زمزمه میکنم
_دلم خیلی واستون تنگ شده…………….به قول هلن………………دلم……………دلم براتون………..کوچولو شده
در حالی که چشمانم بسته میشود قطره اشک دیگری از کنار چشمم میچکد و بعد در سیاهی غرق میشوم
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمان
زمان زیادی میگذرد و انتظارم برای برگشتنش بیش از حد طولانی میشود
نگاهی به ساعت ماشین میاندازم
ساعت ۷ عصر است و بیش از دوساعت از رفتن او به داخل بهشت زهرا میگذرد
هوا کم کم روبه تاریکی میرود و قلب من هم بیقرار تر میشود
نگرانی بدی بر دلم چنگ زده است و قابل انکار نیست
کمی این پا و آن پا میکنم و در آخر پس از برداشتن اسلحهام از ماشین پیاده میشوم
آن را در زیر کتم و پشت کمرم میگذارم و پس از قفل کردن ماشین به سمت ورودی میروم
مسیر مزار خانوادهاش را در پیش میگیرم و در حین حرکت به دور و اطرافم نگاه میکنم
با رسیدن به مزار آنها خشک میشوم
امکان ندارد
هلما بیجان بر روی زمین افتاده است
در زیر آفتابی که درحال غروب کردن است چهرهاش را واضح نمیبینم
اگر بلایی بر سر خودش آورده باشد من چه کنم؟
به سرعت به سمتش میدوم و کنار بر روی خاک زانو میزنم
دستم را بر روی شانهاش میگذارم و نگران تکانش میدهم
_هلما………….هلما پاشو
دستم را زیر شانهاش میگذارم و کمی بالا میکشمش و چند ضربه آرام به گونهاش میزنم
_هلما……………..هلما تروخدا پاشووووو
بدنش بیش از حد سرد است و قلب بیقرارم وحشت زده خود را به در و دیوار سینهام میکوبد
دست خودم نیست که بغض به گلویم چنگ میزند
آخ که اگر اتفاقی برای او بیافتد نابود میشوم و من توان دوباره از دست دادنش را ندارم
پارت زیبایی بود غزل جان احساساتی شدم😟🤒
فکر کنم حلما حامله شد رفت 😂
فکر نکن مطمئن باش🤣🤣
غزل کلا دوست داره زودی شخصیت هاش حامله شن🤣🤣🤣
دقیقااا😂😂
اگه با این قضیه مشکل دارید میتونم یه کار دیگه کنم🙃
نه چه مشکلی؟؟😁
گفتم اگه مشکل دارید آرمان رو بکشم😁
رایان رو از زندان آزاد کنم تا با هلما ازدواج کنه😆😆
خوشحالم که دوسش داشتی لیلایی😘🥰
چجوری به این نتیجه میرسید که طرف حاملس؟🤔
دیگه روند داستان یه جوریه که حدس زدم اگه حامله بشه یه شوک اساسی به داستان میده و خیلی چیزها تغییر میکنه😂
صد درصد اگه حامله باشه خیلی اتفاق ها میافته
عالی بود👏
دوست دارم آرمان رو بکشم🗡
حلما حامله شد🤔
من رو آرمان کراشم کسی حق نداره براش چاقو بکشه🤣🤣🤣🤦♀️🤦♀️🤦♀️
بیا بغلم🤗
چه بد🙃😆
یهو دیدی مرد😁🙃😁😁
منم میام میکشمت غزل🔪😁
چه خشن😰😁
خوشحالم که دوسش داشتی تانسو جانم😘🥰
بیا باهم بکشیمش🗡
از کجا به لین نتیجه میرسید؟🤔
آنقدر رمان خوندم که وقتی دختره از هوش بره بفهمم بارداره 🤣
اوکیه ساعت چند بریم ؟ چاقو چه مدلی بیارم؟
😅😅😅
اگه هلما حامله باشه بزاریم بچشو ببینه بعد بریم
شمشیر بیار😅😅😅😂😂
عالی بود مرسی غزل جان
میشه یه راهنمایی کنی که چطور تو سایت رمان وان کامنت بزارم نمشه اصلا
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰😘
باید توی سایت عضو بشی دیگه اگر هم مرا به خاطر بسپار رو فعال کنی دیگه نیاز نیست هر بار از اول وارد بشی
ایمیل وارد میکنم میزنه رمز عبور
نمیشه هر کار میکنم
خب رمز جدید بگیر یا ادامه با گوگل رو بزن
البته اگه ادامه با گوگل رو بزنی هر باز باید وارد بشی
رمز عبور باید هشت رقمی باشه شامل عدد، حروف و واژه مثل # _@دختر ایرانی
ممنون عزیزم😘
خوشحالم که دوسش داشتی تارا جونی😘🥰
شایدم حدست درست باشه🤷♀️
فعلا باید منتظر پارت بعدی بمونیم😜