رمان انتقام خون پارت ۱۸
کلافه از جایم بلند میشوم و وارد اتاقش میشوم
کنار تختش بر روی صندلی مینشینم و به چشمان بستهاش نگاه میکنم
چقدر در رویاهایم این روز را دیده بودم
اما متفاوت تر
مثلا در رویاهایم نگران فهمیدن هلما نبودم و او هم مانند من خوشحال بود
با لرزیدن پلکهایش از فکر رو خیال خود بیرون میآیم
از جایم بلند میشوم و کنار تخت میایستم
چشمان زیبایش را آرام باز میکند و نگاه سرگردانش را به چشمانم میدوزد
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
هلما
کم کم هوشیار میشوم
پلک هایم را آرام باز میکنم و نگاه سرگردانم را به سیاهچاله های چشمانش میدهم
او اینجا چه میکند
نمیدانم کجا هستم
تنها چیزی که به یاد دارم بیهوش شدنم در کنار مزار مادرم است
لبهای به هم چسبیده ام را از هم فاصله میدهم و با صدای گرفتهای میگویم
_اینجا کجاست؟
با چشمانی مهربانش نگاهم میکند و برق درون چشمانش بیش از حد واضح است
آرمان_بیمارستانیم
زبانی بر روی لبهای خشکشدهام میکشم و لب میزنم
_آب میخوام
آرمان_الان میارم
میگوید و کمی از تخت دور میشود
کمی بعد درحالی که لیوان آبی در دست دارد کنار تخت برمیگردد و دستش را پشت شانهام میگذارد
کمک میکند کمی نیمخیز شوم و لیوان آب را به لبهایم میچسباند
بعد از خودن آب دوباره بر روی تخت دراز میکشم
_واسه چی اومدیم بیمارستان؟
کنار تخت بر رروی صندلی مینشیند
آرمان_فشارت افتاده بود……………..الان خوبی؟
سری تکان میدهم و کمی بعد پرستار برای باز کردن سرمم میآید و بعد از آن دکتر اجازه مرخصی میدهد
تمام کارهای ترخیص را آرمان انجام میدهد همراه هم از بیمارستان خارج میشویم
در تمام این مدت با برق عجیب چشمانش نگاهم میکند و تردید را در نگاهش میبینم
حتی حالا که درون خودروی او نشستهام و سرم را به شیشه تکیه داده ام هم هرازگاهی نگاهم میکند
اما من نگاه خیرهام را از خیابان پیش رویم نمیگیرم
نگاهم خیره به پیادهرو ها و دست فروشها است
اما با دیدن پیرمردی که درون چرخی لواشک میفروخت حال عجیبی پیدا میکنم و نمیتوانم نگاه خیره ام را از آن لواشک های خوشرنگ بگیرم
آب دهانم را به وضوح میبلعم و دستانم را مشت میکنم
این چه حال عجیبیاست دیگر
تا به حال اینگونه هوس خوردن چیزی به دلم نیفتاده است
البته به جز این یک هفته اخیر که عجیب هوس خوردن چیز های ترش و شیرین بر دلم افتادهاست
با حس قرار گرفتن چیزی بر روی پایم حواسم جمع میشود
نگاهی به روی پایم میاندازم و با دیدن نایلون پر از لواشک نگاه مبهوت به آرمان که درحال روشن کردن ماشین است میاندازم
مگر چقدر در فکر و خیال غرق بوده ام که متوجه ایستادن ماشین و پیاده شون او نشدم
لجبازانه لواشکها را بر روی داشبورد میاندازم و دست به سینه به صندلی تکیه میدهم
هوف کلافهای میکشد و مجدد لواشکها را بر روی پایم میگذارد
آرمان_هلما اینا برای توعه……………..شوهرتم دلم خواسته یه چیزی واسه زنم بخرم لطفا قبول کن
دلم از این همه توجهش ضعف میرود اما نهیبی به خود میزنم
نمیتوانم در مقابل آنها مقاومت کنم و بی توجه به حضور او تکه بزرگی از لواشک آلبالو را درون دهانم میگذارم و چشمانم از طعم بینظیرش بسته میشود
صورتم از ترشیام مچاله میشود و شاید حضور او را فراموش کردهام که تکه دیگری درون دهانم میگذارم
(کوفتت بشه🥺🤕
منم لواشک میخوام😭😭😭)
بی حواس تکهای هم سمت او میگیرند و با همان صورت مچاله شده میگویم
_خودت نمیخوای؟
زمانی که لبخند مهربانش را میبینم از حال و هوای خوش خود بیرون میآیم
چشمانش ستاره باران است و دلیلش را نمیدانم
خجالت زده میخواهم دستم را عقب بکشم که مچ دستم را میگیرد و سرش را جلو میآورد
لواشک را درون دهانش میگذارد و بوسه آرامی پشت دستم میزند
چیری در اعماق قلبم مانند گذشته تکان میخورد
سرم را پایین میاندازم و دستم را بر روی پایم میگذارم
دیگر تا مقصد حرفی بینمان زده نمیشود
کمی خجالت زده هستم و زمانی که او ماشین را جلوی در خانه پارک میکند بعد از برداشتن کیف و لواشکهایم بیحرف از ماشین پیاده میشوم
قبل از بستن در به سمتش برمیگردم و با صدای آرامی میگویم
_ممنون………………هزینه بیمارستان رو هم بهم بگو که چقدر شده
او که سکوت میکند در را میبندم و او تا زمانی که وارد خانه شوم همانجا میماند و فقط لحظه آخر صدایش را میشنوم
آرمان_مراقب خودت باش
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمان
زمانی که نگاه خیره اش را به آن لواشک ها دیدم نتوانستم بیتفاوت بگذرم و زمانی که با ولع لواشک ها را میخورد مانند دختر بچه های چهار ساله لجباز شده بود که لبخند را بر لبم آورد
دلم میخواست آن لحظه اورا در آغوشم حل کنم اما حیف که دست و پایم بسته است
حتی حالا که در راه اداره هستم و استرس فهمیدنش را دارم هم لبخند از لبم پاک نمیشود و با خود فکر میکنم
کاش فرزندمان دختر باشد
دختری شبیه به او
همانقدر زیبا
همانقدر دوستداشتنی
از افکار خود خندهام میگیرد و با سرعت بیشتری به سمت اداره میروم
حمایت یادتون نره😘🥰🙃😉
آخییی چقدر خوبن کنار هم..دلم واسه آرمان میسوزه که مجبوره ازش دور بمونه و زیرپوستی محبت خرجش کنه
عالی بود عزیزم یعنی جوری لواشک خوردن حلما رو به تصویر کشیدی که بدجور دهنم آب افتاد🤒
دیگه هرکی خربزه میخوره باید پای لرزشم بشینه😁
یعنی من دیشب ساعت ۲ و نیم داشتم مینوشتم همه هم خواب بودن نمیتونستم برم لواشک بردارم دهنم بدجور آب افتاده بود🤕🥺
خودآزاری داری😂
دیگه با قانون عشق ثابت کردم که خود آزاری دارم😆
ممنون غزل بانو هم بابت این رمان هم دیازپام عالی بودن فقط یکم بیشتر بنویس عزیزجان
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم 🥰
چشم پارت بعدی رو بیشتر میدم😘🥰
عالی بود👏
عزل ما تو حیاط لواشک گذاشتیم درست شه جات خالی
خوشحالم که دوسش داشتی تانسو جانم🥰😘
ما یخچالمون پر لولشکه خالم هم لواشک درست کرده هنوز آماده نشده🙃😉
آخ خیلی وقته هوس لواشک ترش کردم😋😋
خوب دل همتون رو با یه پارت آب کردما😅😅😅
غرل بخدا رفتم کایبنتا رو گشتم لواشک هم پیدا کردم ولی ترش نبود😂🤦♀️
😂😂😂😂😂😂
حیف نزدیک نیستی واست بیارم😅😅
خونتون کجاست 🥺
منم میخوام 🤣
پارت زیبایی بود 😊
اول من گفتم سعید😡😡😡
ای ستی عفریته🤣🤣🤣
خونتون دوره من میگیرم ازش 😌😌🤣
مرد مگه لواشک میخوره؟؟؟
از سیبیلت خجالت بکش پسر😂😂😂
میخوام بخورم 😌😌
🤣🤣
🤣🤣🤣
تهران
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰😘
👍😞
😊🌷
حیف🤤🤤🤤
تو هم مثل من عاشق چیزای ترشی پس😍
من تو خونه انبار لواشک دارم🤣🤣
یه دفعه به خودم میام میبینم یه لواشک بزرگ رو تموم کردم🤣🤣
من الان بلیط میگیرم راه میافتم بیام🤣🤣🤣
بدووووو🤣🤣
حداقل به ضحی هم نزدیک نیستی که..قسمتت نیست لواشک بخوری
بشین خونتون🤣🤣
اهل کجایی؟
انبار لواشک؟!😶
والا لواشک بگیرم به ثانیه نمیکشه تموم کردم
چه برسه انبار بشه 🥺
حالا لواشک میدی بهمون یا دسته جمعی بیایم دزدی از انبار 🤣
چه خبر شده این پارت😐
حوصله ندارم امروز رمان بخونم رو مدش نیستم🤗
🦋🦋😒😒خب فردا بیا بخون
نه بابا شب میخونم
الان وسط کلاس ریاضیم الان معلم پارم میکنه😅
😂😂
چه پارت گوگولی 🥺🥺
طاقت نیوردم خوندمش😅🥰
عالی بود غزاله جونم♥️😘
😘
😅😅😅😅
خوشحالم که دوسش داشتی تارا جونی🥰🥰
واییییییییییی ادمین چرا آنلاین نمیشه😭😭😭
واقعاااا
از دیشب پارت دادم نیست تایید کنه 😭😡
دقیقااا
کجاست از صبح فرستادم😞
راستی بچهها امتحان آییننامهام رو همون بار اول قبول شدم الان مونده امتحان شهر وایی استرس دارم برام دعا کنید🤒
ایشالا که قبولی
یه ماه دیگه منم این پیامو میدم🤣🤦♀️
تو میتونی لیلا جون ایشالا قبول میشی♥️
چرا تایید نمیکنه حوصلم سر رفت رمانی ندارم بخونم البته خودم پارت ندادم ها
مرسی از انرژی که بهم میدین❤
ستی جون تو هم موفق میشی استرس نده به خودت😊
آره واقعا ای کاش حداقل ساعت تایید رمانها رو اعلام کنه تا بفهمیم کی باید ارسال کنیم
راستی غزاله جون دیشب دیازپام رو خوندم به نظرم ارسلان بفهمه خیلی بهتره