رمان انتقام خون پارت ۱۹
یک ساعت بعد ماشین را در پارکینگ اداره پارک میکنم و از ماشین پیاده میشوم
وارد ساختمان و بعد اتاقم میشوم و در مقابل احترام سربازها تنها سری تکان میدهم
درون اتاقم بعد از آویزان کردن کتم به پشتی صندلی پشت میز مینشینم و پرونده پیش رویم را باز میکنم
پرونده تجاوز و قتل دختری به دست فردی ناشناس
پرونده را از اول شروع میکنم
نمیدانم چقدر غرق پرونده پیش رویم هستم اما با صدای زنگ تلفن همراهم سرم را بالا میآورم
نگاهی به صفحه موبایلم بر روی میز میاندازم و با دیدن شماره ناشناس اخمی بر روی پیشانیام مینشیند
موبایل را از روی میز برمیدارم و تماس را وصل میکنم
آن را کنار گوشم میگذارم و آرام میگویم
_بله؟
با کمی مکث صدای مرد ناشناسی بلند میشود
ناشناس_سرگرد مجد شمایی؟
با کمی مکث جواب میدهم
_بله………………….خودمم……………….شما؟
ناشناس_من همونیم که دنبالش میگردی
با مکث از جایم بلند میشوم و درحالی که به سمت در اتاق میروم میگویم
_چی میخوای؟
از اتاق خارج میشوم و به سمت اتاق ردیابی میروم
ناشناس_خیلی به خودت زحمت نده…………….من حتی میدونم چقدر باید این تماس طول بکشه تا بتونی ردم رو بزنی………………..پس خیلی طولش نمیدم
درست در چند قدمی آن اتاق با حرفی که میزند خون در رگهایم یخ میزند و قلبم تپیدن را از یاد میبرد
ناشناس_بیخیال این پرونده شو سرگرد……………….وگرنه به اون زن صیغهای خوشگلت و بچه توی شکمش رحم نمیکنم…………….امروز واسش لواشک گرفته بودی دیگه نه؟
پاهایم بر روی زمین خشک میشود
او از کجا خبر دارد
این قضیه را فقط من میدانستم و حالا…………….
با پیچیدن صدای بوق در گوشم موبایلم را پایین میآورم و همانجا به دیوار پشت سرم تکیه میدهم
اگر بلایی بر سر هلما بیآید من نابود میشوم
حتی ممکن است متوجه نشوم چون با هم فرسنگها فاصله داریم
با این فکر به قدم های بلند به اتاق خودم برمیگردم و پس از برداشتن کتم از اداره بیرون میزنم
باید هرطور شده اورا راضی به آمدن به خانه خود کنم
در این صورت شاید بیشتر بتوانم از او مراقبت کنم
به سمت خانه پدریاش میرانم و نیم ساعت بعد ماشین را داخل کوچه پارک میکنم
از ماشین پیاده میشوم و به سمت درد سفید رنگ خانه میروم
دستم را بر روی زنگ میگذارم و چند بار پشت سر هم زنگ را میفشارم
کمی بعد در بی هیچ حرفی باز میشود و من با قدم های بلند از حیاط میگذرم
او جلوی در خانه ایستاده است و با دیدن من متعجب میگوید
هلما_چیشده؟
اما من خیره به چهره زیبایش که موهای بلند مشکیاش آن را قاب گرفتهاند نگاه میکنم
چشمانش قدرت زمین زدن مرا دارند و کاش بتوانم دلش را دوباره به دست آورم
درحالی که کفشهایم را از پا بیرون میآورم میگویم
_میخوام باهات حرف بزنم
از جلوی در کنار میرود و من آرام وارد میشوم
به سمت مبلها میروم و بر روی کاناپه سه نفره مینشینم
او اما به سمت آشپزخانه میرود و دقیقهای بعد با لیوانی شربت بر میگردد
لیوان را جلویم بر روی میز میگذارد و من نگاهم به میز پر شده از خوراکی های ترش و شیرین میافتد و کم کم لبخندی بر روی لبهایم نقش میبندد
هلما_چی میخواستی بگی؟
با صدای آرامش مجدد تحدید آن مجرم به یادم میآید و لبخندم محو میشود و با مکث تقریبا طولانی میگویم
_باید بیای با من زندگی کنی
نگاه ناباوری به چشمان جدیام میاندازد و کم کم صدای خندهاش بلند میشود
صدای خندهاش ناگهانی قطع میشود و خشم در نگاهش زبانه میکشد
به ضرب از روی مبل بلند میشود و روبهرویم میایستد
هلما_من بمیرم هم حاضر نیستم با تو زندگی کنم
میگوید و قصد دارد به سمت پلهها برود که به سرعت بلند میشوم و بازویش را میگیرم
اورا به طرف خود برمیگردانم و میگویم
_جای زن توی خونه شوهرشه
پوزخندی میزند و بازویش را از بین انگشتانم آزاد میکند
هلما_و چه خوب که از یک ماه بعد دیگه زنت نیستم
به سرعت به سمت پلهها میرود که اینبار روبهرویش میایستم
نفسش را کلافه بیرون میدهد و میگویم
_هلما مجبورم نکن به زور متوصل بشم…..………..تو میای و با من زندگی میکنی
کمی خیره نگاهم میکند و بعدبا لحن تمسخر آمیزی میگوید
هلما_ساغیت کیه؟………………..زنده میخوامش……………… جنسش خالص بوده لامصب
مبهوت بر سر جایم خشک میشوم و از کنارم عبور میکند
متعجب از حرفش به طرف پلهها بر میگردم و به او که با سرعت از پلهها بالا ميرود نگاه میکنم
با دیدن سرعت زیادش به یاد باردار بودنش میافتم و فریاد میزنم
_اونجوری از پلهها نرو بالا
بر سر جایش میایستد و به سمتم میچرخد
نگاهم میکند و بعد میگوید
هلما_اولا به تو ربطی نداره……………….دوما سر من داد نزن
قسمت دوم حرفش را با داد گفتهاست و لجبازیاش کمی عصبیام میکند
او مجدد پلههای باقی مانده را با سرعت بیشتری طی میکند که اینبار بدون فکر فریاد میزنم
بنظرتون چی میشه؟
هلما قبول میکنه؟
حمایت فراموش نشود😜😜😘
وای میخواست بهش بگه حاملهست🤧
چقدر عجیب تو این رمان آرمان باید خبر بارداری رو به حلما بده بعد تو رمان من امیر روحشم خبر نداره😂
به نظرم حلما از شوک خبر شاید بیهوش شه فقط خدا کنه نیفته یه وقت بچه سقط نشه
راستی غزل جان پرونده رایان چیشد ؟
قرلر نیست بفهمند هدف اون باند برای این قتلها چی بود؟
آره برعکس شده😅😅😅
دیگه باید ببینیم آرمان چی میخواست بگه🤷♀️🤕
در ادامه به قضیه رایان هم اشاره میکنم
هدفش هم زهر چشم گرفتن از مأمورا بود که موفق نشد🥲
زهرچشم یعنی این همه قتل!!
کنجکاوم بدونم چی میشه عالی بود عزیزم
میخواست با این کار دیگه سراغش نیان که نشد و گرفتنش
وااای خواستم اولین کامنت باشم نشد😐
برم بخونم
آره لیلا زود تر دست به کار شد😅
برو
غزااااله من پااااارت میخوام خیلیی هیجانی بود تولو خدا شب پارت بده🥺🥺♥️
من هیچوقت شب پارت نمیزارم چون شبا ویو میاد پایین اگه بتونم فردا میزارم واستون🥰😘
دیازپام چییی؟
دیشب خوندنش کاشکی ارس بفهمه همه چیو
میزارم امروز
دیازپام رو گذاشتما😜😜
واااقعااا برم بخونم
مرسی عشقم♥️
ممنون غزل جان ولی طولانیتر بنویس عزیزم قانون عشق دیشب هم خیلی کم بود
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم😘
دیگه میخواستم جای حساس تموم کنم مجبور بودم ولی سعی میکنم بیشتر بنویسم
در حالتی ام که رو آرمان کراش زدم ولی ازش خوشم نمیاد/=کاش ارسلان یکم ع آرمان یاد بگیره😑
رو آرمان کراشم ولی ازش خشم نمیاد کاش ارسلان یذره از آرمان یاد بگیره/=