نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۳۶

4.7
(230)

سرعتم را کمی پایین می‌آورم و با نگاهم آن خودرو را دنبال می‌کند

نگاهم دائم بین آن بنز مشکی و خیابان تقریبا خلوت میچرخد

تنها چیزی که کمی دلم را آرام میکند اسلحه‌ای است که داخل داشبورد قرار دارد

هلما صدای آهنگ را بالا می‌برد

نگاه کوتاهی به سمتش می‌اندازم و لبخند بر لبانم می‌نشیند

برای لحظه‌ای حضور آن خودروی مشکوک را فراموش میکنم

به یقین امشب اگر اتفاق بدی نیافتد بهترین شب زندگی‌ام خواهد بود

بعد آن‌همه دوری و تلاش‌های بیشمار برای برگرداندن او رسیدن به این شب زیبا شیرین است

با نزدیک شدن به تالار نگاهی به پشت‌سرمان می‌اندازم

امیدوارم آن ماشین دیگر پشت‌سرمان نباشد اما با دیدن اینکه آن خودرو همچنان دنبالمان می‌آید نفس در سینه‌ام می‌شکند

سرعتم را بازهم کم میکنم

هر لحظه منتظر اتفاق بدی هستم اما آن خودرو خیلی سریع از کنار ما گذر می‌کند و در پیچ جاده محو می‌شود

نفسم را آسوده بیرون میدهم

وارد تالار می‌شویم و ماشین را جلوی جمعیتی را برای ورودمان آمده اند پارک میکنم

فیلمبردار زودتر از ما رسیده‌است

از ماشین پیاده میشوم و با دور زدن ماشین در سمت هلما را باز میکنم

دسم را به سمتش می‌گیرم و او با قرار دادن دستش درون دستم آرام پیاده می‌شود

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

هلما

دستش را به سمتم می‌گیرد و بعد از حلقه کردن دستم دور بازویش دوشادوش هم حرکت می‌کنیم

به اقوام سلام کوتاهی میدهیم و به سمت سفره عقد می‌رویم

سفره عقدی که به سختی انتخابش کردم و به زیبایی چیده شده است

بر روی صندلی‌ها جای میگیرم و نگاهم را بین ميهمان ها میچرخانم

باز هم بغضی خفقان‌آور

نبود خانواده‌ ام آنقدر به چشم می‌آید که تمام حال خوبم را نابود می‌کند

سرم را پایین می‌اندازم تا کسی چشمان اشک‌بارم را نبیند

چندی بعد اقای مسنی وارد میشود و بر روی صندلی عاقد جای میگیرد

اسرا و افرا دخترهای خاله مهتاب که بعداز ازدواجشان به شهر دیگری رفتند پارچه‌را بالای سر ما نگه می‌دارند و الناز دختر‌دایی بهرام قند‌ها را می‌سابد

شاید اگر خواهرانم بودند حالا آنها بالای سرمان ایستاده بودند

قرآن را از روی رحل سفیدش برمیدارم و مشغول خواندن میشوم

در همان‌حال می‌شنوم که عاقد خطبه را شروع می‌کند

عاقد_دوشیزه محرمه سرکار خانم هلما خسرو‌شاهی،آیا به بنده وکالت می‌دهید تا با مهریه یک جلد کلام‌الله مجید،یک دست آینه و شمعدان و ۱۵۰۰ سکه تمام بهار آزادی به شما را به عقد دائم و همیشگی جناب آقای آرمان مجد دربیاورم؟،بنده وکیلم؟

صدای بلند الناز که می‌گوید

الناز_عروس رفته گل بچینه

عاقد برای بار دوم خطبه را می‌خواند و اینبار اسرا می‌گوید

اسرا_عروس رفته گلاب بیاره

عاقد برای بار سوم می‌پرسد

قرآن را میبندم و با نفس عمیقی سرم را بالا می‌آورم

_با اجازه بزرگترا…….‌‌‌‌‌‌……بله

صدای دست و کل کشیدن‌ها بلند می‌شود و آرمان نفسش را آسوده بیرون میدهد

سنگینی نگاهی باعث می‌شود سرم را بالا بی‌آورم و نگاهم قفل مشکی‌های مرموزش شود

پوزخند گوشه لبش را درک نمیکنم

حرف‌های آرمان در سرم تکرار می‌شود و باعث می‌شود نگاهم را از او بگیرم اما همچنان سنگینی نگاهش را حس میکنم

عاقد اینبار از آرمان می‌پرسد و او بی‌درنگ بله میدهد

صدای دست‌ها مجدد بلند می‌شود

خاله حلقه‌ها را برایمان می‌آورد

آرمان حلقه مرا برمی‌دارد و آن را آرام داخل دستم می‌اندازد و زمزمه آرامش تکان محکمی به قلبم میدهد

آرمان_خیلی دوست دارم

من هم حلقه اورا از داخل جعبه برمیدارم و آن را داخل انگشتش می‌اندازم

_دوست دارم

لبخند از صورت هیچکدام‌مان پارک نمی‌شود

امضا های عقدنامه را که میزنیم عاقد تبریک کوتاهی میگوید با آرزوی خوشبختی برای ما می‌رود

خاله و عمو مرتضی به سمتمان میآیند و یک جعبه را به سمت من و جعبه دیگری را به سمت آرمان می‌گیرند

خاله_ایشالا خوشبخت بشید

خاله را در آغوش می‌گیرم و بوسه آرامی بر گونه‌‌اش میزنم

تشکر کوتاهی هم از عمو مرتضی میکنم

آنها از ما دور می‌شوند و فرشته جون و سرهنگ به سمتمان می‌آیند

فرشته جون جعبه جواهر سرخ‌رنگی را به سمتم میگیرد و بوسه محکمی برگونه‌ام می‌زند

آنها هم با آرزوی خوشبختی برای ما دور می‌شوند و امیر هم برای دادن کادویش جلو می‌آید

جعبه کوچکی را به به سمتم می‌گیرد و با لبخند مهربانی میگوید

امیر_خوشبخت بشی آجی کوچولو

هم را در آغوش میگیریم و صدای آرامش در گوشم میپیچد

امیر_توهم عروس شدی رفت

از هم جدا میشویم و من با لحن آرامی می‌گویم

_خب تو‌هم بیا پیش من

لبخند شیطنت‌باری می‌زند

امیر_مثلا بیام وسط شما‌دوتا بخوابم؟

مشت آرامی به بازویش میکوبم و عجیب است که صدای خنده هردویشان بلند می‌شود

_خیلی بیشعوری

خندشان که تمام می‌شود امیر اینبار جدی روبه آرمان میگوید

امیر_مراقب خواهر من باشیا……….خم به ابروش بیاد من میدونم و تو

آرمان دستی بر روی چشمش می‌گذارد

آرمان_چشم

بقیه هم برای تبریک جلو می‌آیند و در آخر آرمین روبه‌رویمان می‌ایستد

نگاه خیره‌اش کمی معذبم می‌کند و مشت شدن دست آرمان را میبینم

حمایت؟🤕🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 230

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
32 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

اولین برم بخونم😂💃

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

رمان منو نخوندی پس🥺🥺🤦🏻‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

وقت نکردم الان میخونم ❤

saeid ..
1 سال قبل

#حمایت از غزل جون🥺🥰

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

عالی بود عزیزم

لیلا ✍️
1 سال قبل

طبیعیه هم عشق بین هلما و آرمان رو دوست دارم هم میخوام آرمین یه حرکتی بزنه😂🤦‍♀️

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

وای دقیقااا

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

نقشش خاکستریه و تو ذهن من خیلی خفن و جذابه😂

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
1 سال قبل

آره تو فیلم‌ها بیشتر سمت نقش‌های منفی میرم که ذات پاکی دارند قدرتمندن😁

Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

خب خدا رو شکر از کشت و کشتار خبری نیست غزل جون همینطور نگه دار ها

Fateme
1 سال قبل

عالی بود امیدوارم اتفاقی نیوفته واسشووون

Newshaaa ♡
1 سال قبل

#حمایت از غزلییی🥰

الماس شرق
1 سال قبل

سلام بچه ها چطورین؟
شما رمانتون با چی پی‌دی اف می کنید
این سامسونگ نوتس گوشیم هنگ می کنه نمی تونم

saeid ..
پاسخ به  الماس شرق
1 سال قبل

سلام
OfficeSuite

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  الماس شرق
1 سال قبل

با ورد البته اگه به صورت عکس تایپ کنی یک سایت هست کمکت میکنه

saeid ..
پاسخ به  لیکاوا
1 سال قبل

چه عجب تانسو‌

Fateme
پاسخ به  لیکاوا
1 سال قبل

چه عجببب تانسو اومده

Fateme
پاسخ به  الماس شرق
1 سال قبل

با برنامه ی word

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

قشنگ بود ممنون 🌹

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

غزل جان بابت دیازپام هم ممنون اونم قشنگ بود

Tina&Nika
1 سال قبل

عالی غزل جان ممنون بابت دیازپام 😊😊

دکمه بازگشت به بالا
32
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x