رمان انتقام خون پارت ۳۹
با قدمهای آرام از حیاط میگذرم
جلوی در خانه مامان فرشته منتظرم است
روبهرویش میایستم و درحالی که کفشهایم را از پا بیرون میآورم میگویم
_سلام
با لبخند مهربانی آرام در آغوشم میکشد
مامان_سلام قربونت برم من خوبی؟
بوسه آرامی بر گونهاش میزنم و از آغوشش بیرون میآیم
_خوبم شما خوبین؟
دستش را پشت کمرم میگذارد و به داخل هدایتم میکند
مامان_ما هم خوبیم عزیزم………..بیا تو سرپا واینستا مادر خوب نیست واست
همراه هم وارد میشویم و با رسیدن به پذیرایی مامان برای سر زدن به غذاهایش به آشپزخانه میرود
مامان فرشته که دور میشود آرمینهم از راهروی اتاقها خارج میشود
نگاه های خیرهاش اذیتم میکند
مانند این مدت سرم را پایین میاندازم و سلام آرامی میدهم
صدای بم و خش دارش در گوشهایم میپیچد و بند دلم را پاره میکند
آرمین_سلام……..خوش اومدی……..زن داداش
کاش بتوانم دلیل تمسخر صدایش زمان گفتن زن داداش را بفهمم
ممنون آرامی زمزمه میکنم
به سرعت از کنارش میگذرم و به اتاق آرمان پناه میبرم
تا لحظه آخر سنگینی نگاهش را حس میکنم
با ورود به اتاق در را میبندم و به آن تکیه میدهم
لحنش
نگاهش و حتی چهرهاش به حدی جدی است که از ترس نفسم بند میآید
نفسم را صدادار بیرون میدهم و به سمت تخت میروم
کیفم را بر روی تخت میگذارم
مانتویم را از تن بیرون میآورم و آن را بر روی تخت میاندازم
شومیز دکمهدار مشکیام را برمیدارم و بعد از درآوردن تیشرت قرمزم آن را میپوشم
آرام دکمههایش را میبندم
سعی میکنم با آرام انجام دادن کارهایم وقت را طلف کنم اما بلاخره بستن دکمههای لباسم هم تمام میشود
وسایلم را مرتب بر روی تخت میگذارم و موبایلم را از داخل کیفم بیرون میآورم
جلوی آینه داخل اتاق شالم را درست میکنم
تردید دارم برای بیرون رفتن از اتاق
دلم نمیخواهد تا زمان برگشتن آرمان از اتاق بیرون بروم اما به احترام مامان فرشته مجبورم
با قدم های آرام به سمت در میروم و با نفسی عمیق در را باز میکنم
از اتاق خارج میشوم و در را پشت سرم میبندم
هنوز قدم اول را بر نداشتهام که صدای آرمین دست پشتسرم بلند میشود
آرمین_صبر کن هلما
بر سر جایم میایستم و او با چند قدم بلند روبهرویم میایستد
یک قدم با من فاصله اما همچنان نگاهش نمیکنم
با سوال ناگهانیاش متعجب سر بلند میکنم
آرمین_چرا با آرمان ازدواج کردی؟
تک خند ناباوری میزنم
_جانمممم؟
مجدد سؤالش را میپرسد
آرمین_چرا با آرمان ازدواج کردی؟
دستهایم را درسینه جمع میکنم و پوزخندی میزنم
_چون دلم خواست
اینبار او پوزخند میزند
آرمین_دلت خواست یا بخاطر این بچه مجبور شدی؟
اخم کمرنگی بر پیشانیام مینشیند
_یعنی چی؟
کمی بر روی صورتم خم میشود
آرمین_منظورم واضحه ولی تو خیلی ذهنتو درگیرش نکن…….چون تو بخاطر انتقام خانوادت با آرمان ازدواج کردی
نفسکشیدن فراموشم میشود و مبهوت نگاهش میکنم
خیلی سریع خود را جمع و جور میکنم و با رها کردن دستهایم کنار بدنم اخمهایم را در هم میکشم
_کی همچین مزخرفاتی رو تو مغزت فرو کرده…………….من آرمان رو دوس دارم که باهاش ازدواج کردم
سرش را عقب میکشد و پوزخند سراسر تمسخر است
آرمین_دروغ میگی………….تو حتی اون بچه رو هم بخاطر انتقام نگه داشتی
موفق میشود
در عصبی کردنم موفق میشود که به سمتش پرخاش میکنم و صدایم کمی بالا میرود
_آره……….اصلا تو درست میگی……اولش واسه انتقام قبول کردم ولی الان دوسش دارم……………
و چه خوب است این قسمت هیچ دیدی به پذیرایی ندارد و صدایمان هم به انجا نمیرسد
صدایم را کمی پایین میآورم
_من الان آرمان دوس دارم………..زندگیمو دوس دارم،بچمو دوس دارم……………..تروخدا زندگی منو خراب نکن………..به آرمان هیچی راجب اینکه چجوری نگام میکنی یا وقتی تنهایی بیرونم دنبالم میای نگفتم ولی بخدا………….به روح مامان بابام اگه یهبار دیگه اذیتم کنی همه چیزو بهش میگم
پوزخند مرموزش پررنگتر میشود
از کنارم میگذرد و به اتاقش میرود
نفس عمیقی میکشم
تازه زندگیام به آرامش رسیده است و دلم نمیخواهد هیچ چیز این آرامش را از من بگیرد
دستی به صورت ملتهبم میکشم و با قدمهای آرام به سمت آشپزخانه میروم
به دلیل حضور او از اینجا آمدن نفرت دارم
وارد آشپزخانه میشوم و مامان را مخاطب قرار میدهم
_کمک نمیخواید؟
حمایت؟🥺🥲
اخی اینجا چ گوگولی شده فک کنم اخرین بار ک ب اینجا سر زدم زمستون بود همون اولا ک تازه اینجا رو زده بودن🙂😍
خوش اومدی بازم 😊
مرسی گلم💕
رمان منم بخونی خوشحال میشم سپیده جان
شاه دل 🥺
هنوز اینجا هیچ رمانی رو شروع نکردم ک بخونم البته رمان بوی گندم از لیلا مرادی pdf رو قبلا خوندم
با کمال میل حتمن میخونم💞
بوی گندم فصل دومشم هم اینجاست خوندی؟😀
عه! نه نخوندم یادم باشه حتمن بخونمش
رمان نوش دارو تو رماندونی هم برای لیلاست
اگه خواستی بخونش😁
اونو پارت یکش رو خوندم ولی بعد دیگ سایت برام نیومد و هی ارور داد):
رماندونی بدون من صفایی نداره😂خودشیفته هم خودتونید😂😂
😂😂😂😂
پس مدوان هم بدون بُزش هیچ صفایی نداره🤣
بز مد وان کیههههه😂
خودمم🤣
خربزه لیلاست🤣
شراره همه چیز خور غزله
سعید ژون همون سعیده
نوشمک نیوشاست
تارا هم داشمه
فاطمه هم فاطیه
ستی هم ستی بسیجی یا ستی عزیزمه
منم که ضحی خله یا ضحی بزه هستم
🤣🤣
گفتم یه بیواگرافی از همه بدم
عه ما هم اونور یه ازاده بسیجی داریم ک بخاطر بچه داری کم میاد😂
مرسی مطمئنن لازم میشه😂😂
منظورم از اینک هیچ رمانی رو نخوندم توی مد وانه وگرن اندازه موهای سرم رمان خوندم😂
من الان اینجوریم که هر روز یه رمان جدید بعضی هاشون رو چندین و چند بار یک پارت رو میخونم
که البته از قلم اولم تا الان خداروشکر پیشرفتم بد نبوده🙂😁
من روزی ۱۰ تا رمان کامل(pdf) دان میکنم یه چند پارت ک ازشون میخونم می بینم بده دیگ ادامه نمیدم کلا رمان خوب دیگ زیاد نیس
سعید آیلین جونم نیست🥲🥲🥲
اون آیلین ک دو تا بچه داره و ترکه؟
یا اون ایلین ک مجرده ولی بازم ترکه؟!😂
دو تا بچه داره و ترکه😄
ای کلک! پس بگو جیم میزد میومد اینجا😂
خوش گذرونیا رو اینجا میکنه بعد میاد رماندونی ب ما میگ بی معرفت:/
نه خیلی وقته اینجا نیومده آیلین جونم🥲🥲🥲
وقتی تکی میاد اینجا همین میشه دیگ😂تا اون باشه تنهایی نیاد خوشگذرونی😂😂
🤣🤣
حیف حیف قرار بود عروسش شم😂😂😂
اونجا هم کلی عروس داره🤣
خدایی چ ماموزیه این آیلین! مگ میخاد برا پسرش حرمسرا باز کنه🤣
تاز به نوشمک هم وعده داده بود🤣🤣
نوشمک خودش صاحاب داره😏