رمان انتقام خون پارت ۴۶
(زنت برای انتقام باهات ازدواج کرده………..میخواد انتقام خانوادش رو از تو بگیره)
حرفهایش در سرم زنگ میزند
حرفهایی که روزی در عصبانیت گفته بود
(من هیچ وقت ازت نمیگذرم……هیچ وقت)
همین متن کوتاه تمام ذهنم را درهم ریخته است
شک بدی بر دلم افتاده است
اگر حقیقت داشته باشد چه کنم؟
اگر هلما واقعا با این قصد مرا قبول کرده باشد چه کنم؟
اگر این بچه را هم به همین خاطر قبول کرده باشد چه کنم؟
اصلا شاید این حرف دروغی بیش نباشد
مگر من ادعای عاشقی نمیکردم
پس چرا حالا به او شک کردم
پس چرا به عشق و مهربانیاش شک کردهام
با شماره فرستنده تماس میگیرم
صدای ظبط شدهای که میگوید
(مشترک مورد نظر خاموش میباشد لطفا بعدا تماس بگیرید)
اعصابم را بیشتر بههم میریزد
کلافه چنگی به موهایم میزنم و موبایلم را بر روی میز میاندازم
سعی میکنم خود را با خواندن پرونده پیش رویم و انجام کارهایم کمی حواس خود را از آن متن کوتاه پرت کنم اما نتیجهای جز کلافگی ندارد
نمیدانم چقدر پرونده را بالا و پایین میکنم اما زمانی که به ساعت مچیام نگاه میکنم نزدیک به ظهر است
به هلما قول دادهام که امروز زود به خانه بروم تا اتاق بادوم را بچینیم
نمیخواهم تا زمانی که مطمئن نشدهام چیزی بگویم یا کاری کنم که بعدا از آن پشیمان شوم
سیستم را خاموش میکنم و پس از مرتب کردن میزم لباسهایم را عوض میکنم
کتم را بر میدارم و از اتاق بیرون میزنم
با قدمهای آرام به سمت اتاق ردیابی میروم
چند تقه آرام به در میزنم و بعد از شنیدن صدای بفرمایید آرام وارد میشوم
با ورود من هر سه میایستد و با کوبیدن پاهایشان بر روی زمین دستهایشان را کنار شقیقه میگذارند
سری تکان میدم
_آزاد
صدایم بیش از حد گرفته است
آنها به حالت عادی برمیگردند و من آرام میگویم
_یه شماره فرستادم روی سیستمتون……….هرموقع خط روشن شد ردش رو بزنید و بهم خبر بدید
دونفر دیگر مشغول کارشان میشوند و آن یکی میگوید
علی_چشم قربان
سری تکان میدهم و بی هیچ حرف دیگری از اتاق و بعد اداره خارج میشوم
ذهنم آنقدر درگیر است که متوجه دور شدن از خانه نمیشوم
زمانی به خود میآیم که نزدیک به یکساعت است که بیهدف در خیابان ها میچرخم
هوف کلافهای میکشم و ماشین را کناری پارک میکنم
سرم را بر روی فرمان میگذارم و چشمهایم را میبندم
آن متن کوتاه تمام ذهنم را درگیر کرده است
از زمانی که از اداره خارج شدم تا همین حالا تمام رفتارهای این ۶ ماه هلما را مرور کردم
چیز مشکوکی که به آن شک کنم وجود ندارد اما حرفهای او قبل از تمام این اتفاقات و ازدواجمان بدجور در سرم پیچیده است
حرفهایی که در عصبانیت گفت و حالا نمیدانم درست است یا نه
با صدای زنگ موبایلم آن را از روی صندلی برمیدارم و نگاهی به صفحهاش میاندازم
با دیدن نام هلما بر روی صفحه صدایم را صاف میکنم و تماس را وصل میکنم
تلفن را کنار گوشم میگذارم و صدای مهربانش در گوشم میپیچد
هلما_سلام عشقم خسته نباشی
حتی شنیدن صدایش هم حالم را خوب میکند که لبخند کمرنگی بر لبهایم مینشیند
_سلام قربونت برم من……سلامت باشی……خوبین؟
از جمع بستنم خنده آرامی میکند
هلما_خوبیم…………کجایی؟
نگاهی به دور و اطرافم میاندازم
_دارم میام خونه عزیزم………..چیزی شده؟
به سرعت جواب میدهد
هلما_نه چیزی نشده فقط……….میخواستم بگم اومدنی شیرینی بگیری واسم
لبخندم عمق میگیرد
_چشم خانوم……….چیز دیگه نمیخوای؟
آرام جواب میدهد
هلما_چشمت بیبلا آقا………نه دیگه چیزی نمیخوام فقط زود بیا که ناهار بخوریم
چشم کوتاهی میگویم و به تماس پایان میدهم
ماشین را راه میاندازم و به سمت خانه حرکت میکنم
در بین راه شیرینی مورد علاقه هلما را هم میگیرم و پساز یک ساعت ماشین را داخل پارکینگ پارک میکنم
بعد از برداشتن جعبه شیرینی و کتم از ماشین پیاده میشوم
با آسانسور بالا میروم و در را با کلید باز میکنم
کفشهایم را در میآورم و وارد میشوم
هلما با شنیدن صدای در از آشپزخانه خارج میشود و به استقبالم میآید
هلما_سلام عشقم خسته نباشی
جلو میروم و محکم در آغوشش میکشم
_سلام عمر من
سرم را بین موهایش میبرم و عمیق بو میکشم
فکر نبودش
فکر اینکه تمام این محبتها و برق چشمانش ساختگی باشد مرا تا مرز جنون میکشاند
کمی عقب میکشم و بوسهای بر پیشانیاش مینشانم
جعبه شیرینی را به دستش میدهم که با ذوق گونهام را محکم میبوسد
لبخند کمجانی میزنم و با گفتن
_میرم لباسم رو عوض کنم
به سمت اتاق میروم
سردرگم و پریشان هستم
هرچه سعی دارم خود را با چیزهای مختلف سرگرم کنم و آن پیام را فراموش کنم نمیشود
هربار با دیدن چهره معصومش آن پیام پیش چشمانم جان میگیرد
حمایت؟؟😥🥺
هعی روزگارررر😂💔
غزل این چه کاری بود اخه
یه کار خوببببب😁😁😃😃
قشنگ بود اما خیلی کوتاه بود حیفه که زندگی نوپاشون خراب بشه بیچارهها تازه دارند طعم خوشبختی رو میچشن😥
من نگفتم زندگیشون خراب میشه؟
بابا من این غزلو بزرگ کردم🤣
یه چیز میدونم دارم میگم دیگه
تو به سابقه خرابم رجوع کردی🤣🤣
خوشبختیشون دیگه داره طولانی میشه گفتم یه شوک بدم😁😃
ای بدجنس🧐😨
چه سایت خلوت شده🙄
دقیقا🥺🤦♀️
امروز از اون روزاست که هیچ کس نیست…
خودمم گیج شدم نمیدونم پارت بدم،ندم🤦♀️😑
بده مائده رو بده
مائده رو فردا میدم
امروز نوبت رویا هست😁
باشه گلم 💜
اوهوم هیچکس نیست🥺🤕
#حمایتتتت😍
قربونت نیوشیییی✨️🤍😃
حتما کار ارمین بوده ای پیام
ممنون غزل جان قانون عشق هم عالی بود
شاید🤷♀️😁
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🤍✨️
عالی غزل جان عالی بود گلم
قانون عشق عالی بودددد خوشمان امد پوزه دنیا رو به خاک مالیده شد جیگرم حال اومد بازم دستت طلا
خوشحالم که دوسش داشتی قشنگم✨️🤍
دیگه گفتم بسه حرص خوردن از دستش😁😃
قربونت درک و شعورت غزل جان ❤️❤️❤️😊😉
قربون مهربونیت نیکای قشنگم✨️🤍😃
البته تینا😉
غزل چشش نگرفت ما با رمانتیک بازیاشون ذوق کردیم
ایشششش😒😒😒
عالی بود قلب❤️
حالا شاید بازم رمانتیک بازی داشتیم😆😆
قربونت عزیزمم🤍✨️
غزل بات گهرم خیلی گوناه دارن🥺🥺
خسته نباشی عزیزم😍💜
راستی قانون عشق رو هم خوندم خداروشکر بلخره سامی حافظشو بدست آورد منتظر ادامش هستیم😍😍
دیگه نمیشه همش گل و بلبل باشه که😁😁😃
آره ولی ممکنه طبق گفته دکتر خیلی دیر شده باشه😥