رمان انتقام خون پارت ۵۱
تا لحظهای که او را بر روی تخت میگذارند و به اتاق عمل منتقلش میکنند نگاه وحشتزدهام را از او نمیگیرم
پرستار نام پزشکش را میپرسد و بعد از تماس با او فرمی به دستم میدهد
با همان دستان خونی و لرزان به زحمت فرم را پر میکنم
نگاه لرزانی به در اتاق عمل میاندازم و موبایلم را از داخل جیبم بیرون میآورم
ممکن است برای کاری مجبور به ترک بیمارستان بشوم
بهتر است در آن زمان کسی در اینجا حضور داشته باشد
دستم با تردید شماره مامان را لمس میکند
موبایل را کنار گوشم میگذارم و بیقرار در سالن قدم میزنم
بعد از چند بوق کوتاه صدای مهربانش در گوشم میپیچد
مامان_جانم مادر
نگرانی و حال بدم اجازه سلام گفتن نمیدهد که با صدایی لرزان و پر بغض میگویم
_مامان؟
نمیدانم صدایم چقدر گرفته است یا حتی چقدر بغض دارد که صدای نگرانش گوش هایم را پر میکند
مامان_جان مامان؟چیشده پسرم؟
فکر به حال هلما و این سه روز حالم را خرابتر میکند
درحالی که قطره اشکی از سد چشمانم راه میگیرد مینالم
_بیا بیمارستان مامان……….
صدایش هولزده بلند میشود
مامان_کدوم بیمارستان؟………..چیشده آرمان؟……هلما خوبه؟..
بغضم را میبلعم و دستی به صورت خیسم میکشم
_بیمارستان ………….هلما حالش بد شده فقط زود بیا مامان
مامان با نگرانی جواب میدهد
مامان_باشه عزیزم من الان راه میافتم…..سریع میام
منتظرم کوتاهی زمزمه میکنم و به تماس پایان میدهم
دستی بین موهایم میکشم و دیگر حتی خون خشک شده بر روی ساعد دستم را هم فراموش کردهام
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمین
حال عجیبی دارم
حس میکنم با شرایط الان هلما کار اشتباهی کردم
پشیمان شدهام و درحال آماده کردن فایل کامل آن ویس هستم تا فردا صبح برای آرمان بفرستم
همین سه روز برای برهم زدن آرامششان کافیست و من هدفم فقط تلافی نه گفتن هلما بود
در اتاق به ضرب باز میشود که متعجب و با چشمانی گرد شده به سمت در برمیگردم
با دیدن مامان با حالی خراب و چشمانی نگران در لپتاپ را میبندم و از جایم بلند میشوم
به سمتش میروم
_چیشده مامان؟
حتی صدایش هم از نگرانی میلرزد
مامان_باید بریم بیمارستان………هلما حالش بد شده
حالا صدای من هم پر از نگرانیست
_چش شده هلما؟
اشک چشمانش را پر میکند
مامان_نمیدونم انگار حالش خوب نیست
درحالی که به سمت کمد میروم میگویم
_نگران نباش ایشالا چیزی نیست برو آماده شو بریم بیمارستان
او از اتاق خارج میشود و من با سرعت لباسهایم را عوض میکنم
سوییچم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم
مامان هم درحالی که چادرش را بر روی سرش میگذارد از اتاق خارج میشود
همراه هم از خانه خارج میشویم
سعی دارم مامان را آرام کنم اما درونم طوفانی برپاست
میترسم که بخاطر آن ویس حالش بد شده باشد
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمان
با صدای قدمهایی به سمت اتاق عمل برمیگردم
با دیدن دکتر که با عجله حرکت میکند سریع به سمتش میروم
با دیدنم نگاه کوتاهی به سمتم میاندازد که پر از نگرانی میپرسم
آرمان_حالشون چطوره دکتر؟
با سوالم اخم کمرنگی بر پیشانیاش مینشیند و درحالی که چیزی را تند تند داخل برگه یادداشت میکند میگوید
دکتر_گفته بودم استرس براش مثل سم میمونه جناب……….
سرش را بالا میآورد و با اخم غلیظی خیره در مردمکهای نگرانم ادامه میدهد
دکتر_این حال همسر شما مال امروز نیست و به احتمال زیاد از دیروز درد داشته…………روزی که بهتون گفتم بستری بودنش توی بیمارستان بهتره گفتی عین چشمام مراقبش هستم نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره……………اینجوری مراقب بودی آقای پدر؟…………..
کمی مکث میکند و با بیرحمی ادامه میدهد
دکتر_حال بچه خیلی خوب نیست چون دوماه زودتر باید به دنیا بیاریمش….حال زنت هم خیلی بدتره……..خونریزی داره و احتمال مرگش خیلی بالاست چون دیر آوردیش بیمارستان……..فقط دعا کن زنده بمونه آقای به اصطلاح شوهر
میگوید و بی توجه به نگاه بهتزدهام به اتاق عمل برمیگردد
نفس در سینهام به تقلا میافتد و وای بر من
وای که اگر بلایی سر هلما بیآید من زنده نمیمانم
این دنیای بیرحم را بدون او نمیخواهم
دست من نیست که از روز اولی که دیدمش تا لحظه آخر باهم بودنمان از پیش چشمانم میگذرد
بغض بیرحمانه بر گلویم چنگ میزند
سلول به سلول تنم از فکر نبودش میلرزد
خاطرههااز پیش چشمانم میگذرد و صداها در سرم میپیچد
(دستهایم را محکم دور کمرش میپیچم و بوسهای بر موهای ابریشمیاش میزنم
_میدونستی عاشقتم؟
با طنازی میخندد و ناز میریزد
هلما_میدونستی دیوونتم؟
خیره به دریای بینظیر چشمانش لب میزمم
_جونمو میدم واسه خندت
دستش را بر روی ته ریشم میگذارد و دل میبرد از من بیدل
هلما_جونتو نمیخوام……….خودتو میخوام……میخوام تا ابد مال من باشی)
کاش میتوانستم مغزم از جمجمه بیرون بیآورم یا آن را خاموش کنم تا اینگونه خاطرات را مرور نکند
نمیدانم چقدر در خاطرات دور و نزدیک غرق میشوم اما با صدای مامان از افکارم بیرون میآیم
حمایت؟😥🥺
من ک میدونم انقدر دل رحم هستی ک بلایی سرشون نیاری غزل🤣❤️
برو تایید کن
فوقش میره کما بعد بیدار میشه
دیگه تو که قانون عشق رو میخونی به نگو دلرحم که🤣😅
حالا فکر میکنم راجبش شاید بلایی سرشون نیاوردم😁😁😝
اگه دلرحم نبودی سامی حافظه شو بدست نمی اورد😁😂
اووووو راس میگی 😃
سامی رو دوسش دارم دلم نیومد بکشمش😥🥺
خسته نباشی غزل جان
قربونت سعیدیی🥰🤍✨️
زیبا بود ولی جان جدت قانون عشق رو مثل این پارت گذاری کن
انرژی بدین بهم زود بزارم پارتاشو😁😃😉
من کامنت نمیتونم بزارم اونجا ولی امتیاز میدم
یعنی آرمین چقد میتونه خر باشه؟چقدددد
تروخدا هلما خوب شه
حس میکنم بچه شون یه چیزیش میشه و هلما با آرمان قهر میکنه عالی بود غزل جان
خیلی خرههههه😒
دیگه باید ببینیم چی میشه😁😃
قربونت فاطمه گلیییی🤍✨️🥰
ممنون غزل جان ولی دیروز پارت گذاشتی باید امروز بیشتر مینوشتی😁
قانون عشق رو هم بذار لطفا
دیروز پارت نداشتی
دیگه منم نیاز به استراحت دارم دیگه😉
اگه بنویسم امروز میزارم🥰✨️🤍
کوتاه بود😞 این دکتره چرا اونجوری حرف میزد🤣🤣 هلما رو دیگه نکش غزلی🙄
اندازه همیشه بود دیگه🥺😥
در ادامه میگم که چرا عصبانی شده بود🤕
قول نمیدم🙈😃😁
عالی بود عزیزم
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🤍✨️😃
واییی رسیدم بهتون😂🥺
همه چی تا اینجا عالی عزیزم آفرین به خودت و قلمت پیشرفت کاملا مشخصه توی تک تک پارت ها مشخصه که چقدر تلاش میکنی😍
داستانت هم خیلی دوست دارم خلاقیت بی نظیره🥰❤
دلمم برای هلما و خصوووصا اون نینی بیچارش میسوزه🥺😭
آفلینننن🥳🥳😆
نظر لطفته عزیزممممم🥺✨️🤍
باعث افتخارمه که میخونی🥰🥰
کلی انرژی دادی بهم با کامنت قشنگت🤩😃
اکلیلی شدم✨️🥺
آره خیلی گناه دارن😥🥺
قربونت برم عزیزم حقیقته💋😁
عشق منیی🥺
تورو خدا بذار نینی سالم باشه🥲اون نینی چه گناهی کردهههه
اصلا نینی رو بدین من خودم سرپرستیشو میگیرم😭
چقدر نینی دوس دارییی🥺✨️
بزار راجبش فکر کنم ببینم چی میشه😁😉
ووویییی آرهههه اصلا همین الان که به نینیشون فکر کردم دهنم آب افتاد🥺🥺😍😭😂😂😂
غزلی جون من مهربونه من میدونم😂😁
🤣🤣🤣
اگه بقیه رمانهای منو خونده بودی الان نمیگفتی من مهربونم🤣🤣🤕😝
ناااامرد😂🤣
حالا نینی منو بده خودمم براش اسم و فامیل خودمو میذارم اون دیگه بچه ی منه😁😂
حالا فکرامو میکنم😝🤣🤣🤣🤣
یه بنده خدایی تو آرایشگاه نشسته…با هر قسمت خوندن این رمان نفسش بند می اومده😂😑
نامرد….
آرایشگاه چیکار میکنی شیطوننن؟؟؟؟😛😛😆😆
الهی بمیرم خیلی غصه نخور خواهر درس میشه🥺🤕
دیشبم بودم آرایشگاه….توی باغ پدربزرگم جشن داشتیم…رسمونه یه شب قبل بله برون جشن بگیریم
امشبم بله برونم بود ….پاهام دیگه جون راه رفتن نداره😂😭
حمایت از غزاله جون😁
قربونت حدیثیییی😉🤍✨️
خیلی قشنگگگ بود🥹🥹