رمان انتقام خون پارت ۵۳
نمیدانم چقدر خشک شده بر سرجایم میایستم اما با قرار گرفتن دستی بر روی بازویم نگاه خشکشدهام را از در اتاق عمل میگیرم و به چشمان نگران مامان میدهم
مامان_نگران نباش………..بخیر میگذره……….
چیزی نمیگویم و در همان لحظه در اتاق عمل باز میشود و پرستار با تخت کوچکی از آنجا خارج میشود
آب دهانم را میبلعم و چند قدم جلو میروم
قلبم از هیجان تند میتپد
با جلو رفتن ما پرستار میایستد
دستم را جلو میبرم و گونهاش را آرام نوازش میکنم
یعنی این موجود کوچک دختر من است؟
شبیه رویا میماند
دستم را بر روی دستش میبرم که نق آرامی میزند و انگشتم را بین دستان کوچکش میگیرد
انگشت من برای دستات او بزرگ است اما دستم را رها نمیکند
میدانم که نگاهم پر اشک است
خیره به دستانمان آرام زمزمه میکنم
_تو چرا انقدر کوچولویی
با صدای پرستار نگاهم را از دخترکم میگیرم
پرستار_باید منتقلش کنیم N ICU
نگاهم را مجدد به دخترکم میدهم و زیر لب آرام زمزمه میکنم
_تو هم مثل مامانت مهربون باش
عقب میکشم و پرستار از کنارمان میگذرد
صدای پر بغض مامان بلند میشود
مامان_خداروشکر که حال بچه خوبه………ایشالا هلما هم حالش خوب میشه………….برو وسایل بچه رو بیار مادر
سری تکان میدهم و بی حرف با قدم های بلند از بیمارستان خارج میشوم
اگر بلایی بر سر هلما بیآید هرگز خود را نمیبخشم و تا آخر عمر در حسرت گوش دادن به حرفهایش میمانم
زمانی که پشت فرمان جای میگیرم سرم را بر روی فرمان میگذارم
فکر اینکه من مسبب این حال هلما هستم مرا تا پای جنون میبرد
سرم را بالا میگیرم و صدایم پر درد است زمانی که خدا را صدا میزنم
_خدایا اگه داری امتحانم میکنی نکن…………….منو با جون هلما امتحان نکن…………..بهم برش گردون
کمی همانجا میمانم و بعد به سمت خانه حرکت میکنم
کمی بعد ماشین را روبهروی ساختمان پارک میکنم
پیاده میشوم و پس از قفل کردن ماشین وارد ساختمان میشوم
با آسانسور بالا میروم و در خانه را با کلید باز میکنم
کفشهایم را بیرون میآورم و آرام وارد میشوم
وسایل بهم ریخته خانه حالم را بد میکند
به سمت اتاق بادوم میروم
ساک سفید و بنفشش را برمیدارم
نمیدانم چه چیزی باید با خود ببرم
موبایلم را از داخل جیبم بیرون میآورم و با مامان تماس میگیرم
کمی بعد صدای مهربانش در گوشم میپیچد
مامان_جانم مادر؟
نگاهم را دور اتاق میچرخانم و میپرسم
_چه وسایلی بیارم مامان؟
مامان وسایل مورد نیاز را میگوید و من بعد از قطع کردن تماس وسایل را داخل ساک میگذارم
پس از اتمام کارم زیپ ساک را میبندم و از اتاق خارج میشوم
سپاک را کنار دیوار میگذارم تا کمی از وسایل بهم ریخته خانه را جمع کنم
موبایل هلما را از روی زمان برمیدارم و آن را بر روی میز میگذارم
با دیدن دفترچهای که پایین میز ناهارخوری افتاده است به سمتش میروم تا آن را بر روی میز بگذارم
آن را از روی زمین برمیدارم اما با دیدن دستخط هلما از گذاشتن آن بر روی میز پشیمان میشوم
نگاهی به برگه میاندازم و مشغول خواندن میشوم
(موقعی که هلن مرد فکر میکردم تو کشتیش گفتم انتقام میگیرم
بچه رو هم بخاطر همین نگه داشتم اما وقتی منو دزدین فهمیدم نمیتونم
فهمیدم نمیتونم بدون تو
میخواستم بهم اعتماد کنی بعد ولت کنم اما فهمیدم نمیشه
من این بازی رو شروع نکرده به قلبم باختم
صدای توی او ویس آرمینه
نمیدونم از کجا فهمید اما روزی که بعد از دکتر رفتیم خونه مامانتاینا این حرفا بینمون زده شد
اون مکالمه ادامه داره
توی ادامش گفتم)
با خواندن هر خط از آن نوشته حالم خرابتر میشود
با خواندن خط آخر چند صفحه بعد را ورق میزنم اما چیزی نیست
چند قطره خشکشده بر روی برگه است و با فکر اینکه هلما زمان نوشتن این نامه اشک میریخته درد عمیقی در قلبم میپیچد
وای بر من
وای بر من که اینگونه قضاوت کردم
لعنت به آرمین که اینگونه آتش بر زندگیام انداخت
خشم در وجودم زبانه میکشد
ساک را برمیدارم و پس از خروج از خانه و ساختمان به سرعت به سمت بیمارستان حرکت میکنم
در دل دعا میکنم که آرمین همچنان آنجا باشد
★به رمان ربطی نداره اما دوس داشتم اینجا بگم
توی سریال عقرب عاشق یه دیالوگ هست که درباره معنی عشق میگه
*یعنی یه آدم بد قلق از خود راضی بشه شب و روزت
زندگی بدون اون برات هیچ معنی نداشته باشه
اگه فکر کنی دیگه نیست نفست بند بیاد*
به نظرم یکی از تعریفات خیلی قشنگ از عشقه😉🥺✨️
اولین😂👑 سری به رمان منم بزن اگه دوست داشتی بزن
امان از ویرایش اون بزن آخر از دستم در رفت😂
لیلا پی وی
ستی ۸ میای منم رمان هام رو بفرستم؟
اگه یادم نره😂🤦♀️
بیا دیگهههههه
اومدم خونه عمه ام چند روزی اونجا مشغولم😁😂
ولی بیا من ذوق دارم واسه فرستادن پارت اول🥺🥺
سعیمو میکنم😁😂
دیشب دوق منو کور کردیااااا
حالا تو بیاpv
آفلین🥳
لیلایی راستش اصلا رمان دونی نمیرم
قبلا حورا رو میخوندم اونجا که الان توی تلگرام میخونم اگه وقت کنم حتما یه سر میزنم😉🥰
تنبل نباش منم اینجا رمان نمیذارم ولی میام
سرم یکم خلوت بشه حتما سر میزنم
قشنگ بود خستهنباشی
قربونت لیلایی✨️🤍😃
#حمایت از غزل بانو
خوشبحالت عکس رمانت کامل دیده میشه 😂🤦🏻♀️
سعید کات کنی یا عکس با سایز دیکه انتخاب کنی درست میشه هااا😁😂
خب کات کنم که نصفش رفته 🥺
مشکل اینه عکس پیدا نمیکنم 🤣🤦🏻♀️
دنبال عکس سیاه و سفیدم🥺😂
عکس رنگی رو افکت بده سیاه سفید کن😂😂
راست میگیاااا😂✨
من استاد عکس پیدا کردنم🤣🤣
عاشقانه غمگین باشه یا شاد
واسه رمان آیدا گذاشتم؟
دیدی؟
شبیه به اون باشه
آره میدونم چی مدنظرته
خداروشکر 🥺
پس ایتایی چیزی بفرست
میخوای تو ایتا برات بفرستم؟
اره اگه بتونی بفرست
نگاه کنم
عزیزم شماره پیوی بده
بیا پی
برو ایتا گلم
مرسی
الان میرم نگاه کنم
لیلا عکس ها که هیچ باز نشد
پیامک نمیتونم بهت بدم
چون نتم نمیاره ولی حتما نگاه میکنما
لیلا میشه پی وی تو چک کنی 🤦🏻♀️
قربونت سعیدی✨️🤍😃
اگه فرمت عکست رو آنقدر درست کنی کامل میاد
متوجه نشدم غزل🥺
چیکار باید بکنم که کلش دیده بشه🥺
من کاور رو خودم درست کردم و اندازش رو اینجوری گذاشتم
اگه عکس میخوای دانلود کنی باید اندازش همینقدری که معلومه باشه
آهان فکر کردم میشه کاری کرد که همین عکس کوچیک تر بشه
کاور تو قشنگه
من خیلی حساسم روی عکس 🤦🏻♀️
بخوای میتونم واست کاور بزنم فقط شخصیتهاش رو خودت انتخاب کن
آخه من دوست ندارم عکسی از شخصیت ها بزارم🤦🏻♀️
ممنون غزل جون
ولی بازم خواستم حتما بهت میگم کمکم کنی🥺
مثل همیشه عالی
قربونت عزیزمم😃🤍✨️
من بغض کردم برا اون لحظه ای که گفت توهم مثل مامانت مهربون باش
خیلی قشنگ بود خیلی🥺♥️
اوهوم خیلی مظلوم شده🥺
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزمم✨️🤍😃
بچه تیکه آخر رو خیلی یهویی تصمیم گرفتم بنویسم
خوشحال میشم نظرتون رو بگید😜🥰
حمایت از غزاله جون🥹
قربونت حدیثیی🥰🤍✨️
عالی بود….خسته نباشی جون دلم🥺🫂
واااایی ننه دلم رفتتت🥺🥺🥺🥺😭😍
غزلییی مرسی نینی جونم خوب خوبههه😍🥲
زیبا غزل جونم دوباره قانون عشق کی پارت داریم❤️❤️
غزل بانو خیلی پارتت کوتاه بود ولی قشنگ بود