رمان انتقام خون پارت 17
پر از تشویش او را بر روی دستانم بلند میکنم و پس از برداشتن کیفش به سمت خروجی بهشت زهرا میروم
او را بر روی صندلی عقب میگذارم و با سرعت پشت فرمان جای میگیرم و با تمام سرعت به سمت بیمارستان میرانم
ماشین را جلوی بیمارستان پارک میکنم و به سرعت پیاده میشوم
اورا مجدد در آغوش میکشم و به سمت اورژانس میدوم
تا زمانی که او را بر روی تخت اورژانس میگذارند و وارد یکی از اتاقها میشوند نگاه نگرانم را از او نمیگیرم
دلم میخواهد همراه او وارد اتاق شوم اما یکی از پرستارها جلویم را میگیرد
پرستار_شما نمیتونید بیاید داخل………………برید فرم پذیرش رو پر کنید
به سمت پذیرش میروم پس از پر کردن فرم مجدد به سمت اتاق بر میگردم
ضربات بالا رفته قلبم از وحشت است و تا زمانی اورا سرپا نبینم آرام نمیگیرد
بر روی صندلی های فلزی مینشینم و سرم را بین دستانم میگیرد
نمیدانم چقدر در همان حال میمانم اما با شنیدن صدای در و بعد قدمهایی که نزدیک میشود سرم را بالا میآورم
با دیدن دکتر از اتاق خارج شده است به سمتش میروم
_چه اتفاقی برای خانمم افتاده دکتر؟
دکتر نگاهی را از برگ های درون دستش میگیرد و نگاهم میکند
دکتر_شما همسرشونید؟
سری به تایید تکان میدهم
_بله
کمی مکث میکند
دکتر_بیهوش شدن همسرتون بخاطر افت فشار شدیده ……………….یه آزمایش هم ازشون گرفتم که باید تا آماده شدن جوابش صبر کنید تا بتونم جواب قطعی بهتون بدم
نگاهی به در اتاق میاندازم و میگویم
_میتونم ببینمش؟
دکتر سری تکان میدهد و با لبخند کمرنگی میگوید
دکتر_بله میتونی ببینیش
تشکر کوتاهی میکنم و به سمت اتاق میروم
در را آرام باز میکنم و به سمت تختش میروم
کنار تخت بر روی صندلی مینشینم و به او خیره میشوم
همچنان نگرانش هستم و زمانی که دکتر نام آزمایش را آورد استرسم چند برابر شد
نمیدانم چقدر بر روی صندلی انتظار باز شدن چشمانش را میکشم اما با شنیدم صدای در اتاق نگاهم را از چشمان بستهاش میگیرم
به پرستاری که جلو میآید و سرم هلما را چک میکند نگاه میکنم و او درحالی که نگاهش به سرم است میگوید
پرستار_دکتر کارتون داره……………اتاقشون انتهای راهرو سمت راست هست
سری تکان میدهم و بی حرف از جایم بلند میشوم
از اتاق خارج میشوم و با قدم های آرام به سمت اتاق دکتر میروم
چندتقه کوتاه به در میزنم و با شنیدن صدای بفرماییدش در را آرام باز میکنم و وارد میشوم
_سلام
با لبخند جوابم را میدهد
دکتر_سلام………….بنشینید
به سمت مبل تک نفرهای میروم و بر روی آن جای میگیرم
دکتر که خانم میانسالی است نگاهی به برگه درون دستش میاندازد و بعد میپرسد
دکتر_این اواخر شوکی به همسرتون وارد شده؟
کمی فکر میکنم و چند باری که در این ماه از حال رفته است را بخاطر میآورم
سری تکان میدهم و میگویم
_بله……………کل خانوادش رو از دست داده
دکتر برگه را بر روی میز میگذارد و نگاهم میکند
دکتر_با این شرایط باید بیشتر مراقب خانومتون باشید………………..ممکنه شرایطشون خطرناک بشه
نگرانی بیشتر بر دلم چنگ میزند
_چه اتفاقی واسش افتاده؟…………….حالش خوبه؟
دکتر متعجب نگاهم میکند
دکتر_نمیدونید؟
_چیو؟
کمی مکث میکند و بعد جواب میدهد
دکتر_خانومتون باردارن و باید بیشتر مراقبش باشید
گویی قسمت دوم حرفش را نشیندهام که تیکه اول حرفش در سرم زنگ میزند
هلما باردار است؟
وای بر من
اصلا شاید اشتباهی در کار است
حرفم را به زبان میآورم
_مطمئنید؟………………….شاید اشتباه شده
کمکم اخمی بر پیشانی مینشاند
دکتر_یعنی چی اشتباه شده
برگه درون دستش را بالا میگیرد
دکتر_این آزمایش همسر شماست و میگه که خانومتون حاملس
با بهت به چشمان کمی عصبیاش خیره میشوم
_می……………..میتونم ببینمش؟
برگه را به سمتم میگیرد
دکتر_بفرمایید
برگه آزمایش را از دستش میگیرم و نگاه دقیقی به آن میاندازم
اشتباهی در کار نیست و همه چیز عین واقعیت است
بی حرف از جایم بلند میشوم و با قدم هایی بیجان به سمت در میروم
در را باز میکنم و قبل از بیرون رفتن به سمت دکتر برمیگردم و میگویم
_لطفا فعلا بهش چیزی نگید…………..میخوام خودم بهش بگم
بهانه آوردم
بهانهای مسخره اما دکتر با لبخند باشهای میگوید و من از اتاق خارج میشوم
پشت در اتاق هلما بر روی صندلی ها مینشینم و سرم را بین دستانم نگه میدارم
وای بر من
هلما از من متنفر است
مرا مقصر مرگ خانوادهاش میداند و وای به روزی که بفهمد باردار است
میترسم از گفتنش
میترسم که بیشتر از من بدش بیآید
از طرفی قلبم سرشار است از شادی
هميشه آرزوی من داشتن همیشگی هلماست و حالا………………..
از طرفی دیگر قلبم مالامال از ترس و دلهره است
ترس از دست دادن همیشگیاش
حمایت یادتون نره عشقا😜😘
ممنون غزل جان بابت این پارت و قانون عشق دیشبت چرا دیازپام پارت گذاری نمیشه من موفق نشدم سایت رمان وان کامنت بزارم میشه لطفا از ادمین رویاهای سرگردان بپرسین چرا پارت جدید نمیده
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم😘🥰
یه پیام گذاشته بودم داخل سایت که پارت گذاری از این به بعد زک روز درمیونه و امروز احتما میزارم😁
به احتمال زیاد نویسنده هنوز پارت نداده که نمیزارن
گفتم باردار میشه ها 🤣
غزل جون غش گردن نیاز نبود همون یه بالا میآورد حل بود🤣
عالی بود منتظر پارت بعد هستم👏
ابن داستان تانسو پیشگو میشود🤣🤣🤣
ابن؟
پسر داستان؟🤣🤣🤣
ضحی ناخنم شکسته نمیتونم درست تایپ کنم گیر نده😑🤦♀️
🤣
آخه بالا آوردن دیگه خیلی تکراریه🥺🥺🥺😆😆😆
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰😘
اگه بتونم بنویسم فردا میزارم🙃
آره به نظر منم خیلی تکراری زنای باردار خیلی علائم دارن حالا ما هم یه چیز یاد گرفتیم هی حالت تهوع رو تکرار میکنیم🤣🤣 البته خوب میشد گفت یکی از علائمه مهمشه
آره خیلی تکراریه😅😅
آره حالت تهوع تکراری شده ولی تو فیلم ها وقتی طرف بالامیاره میفهمن بارداره🤣
😂😂
وای آره😂😂
چه پارت خوشملی قلبم اکلیلی شد🥺
عالی بود غزاله جانم❤️❤️
خوشحالم که دوسش داشتی تارا جونی🥰😘
خوب بلدی نفس آدمو تو سینه حبس کنی…یعنی انقدر این پارت پر از هیجان بود که فکر کردم حلما مریضی چیزی گرفته🤧
ولی آرمان باید بهش بگه اینجوری حلما خودش بفهمه بیشتر ازش متنفر میشه غزلی تو که نمیخوای آرمانی رو تو ذهنمون بد جلوه بدی میخوای😟🤒
تاره شدم عین خودت که با هر پارت استرس میگیریم😆😜
اول خیلی سعی در بد جلوه دادنش داشتم اما موفق نیستم و خیلی قبولش دارید🤕😶🌫️
دیگه باید ببینیم چیکار میکنه😉
ولی خودمونیما حلما و گندم با هم حامله شدن😂
فرقشون اینه یکی شوهرش خبر داره و اون یکی…
عهههههه
راس میگیا اصلا حواسم نبود😅😅😅🤣🤣
منم هستم خودتون نیستین😂😂
وای راست میگی ها دوتاشون چیز کردن🤣
چیز چیه آخه دختر😂
چییییز منحرفی😂😂
🤣🤣🤣
آره امیر و آرمان جفتشون گند زدن😅😅😅
خدایا توبه….
خدایا مرا میان این جماعت منحرفی نجات بده😂🙌🫠
بلند بگو آمین😊
اصلنم منحرف نیستم من🤣🤣🤣🤣🤣🤣