رمان او خدایم بود
# پارت ۲
دستکش های چرمیاش را پوشید و از ماشین پیاده شد.
هنور هم برای رفتن مردد بود. در دل مدام برخود نهیب میزد که قوی باشد.
قدم هایش را به طرف بیمارستان کج کرد.
طولی نکشید که جلوی ایستگاه پرستاری رسید.
_ عذر میخواهم آقای ناصر کیانی کدوم اتاق هستند؟
پرستار با بی حوصلگی جواب داد
_ اتاق ۳۰۹
سرش را به نشانهی تشکر تکانی داد و سوار آسانسور شد.
درب آسانسور که باز شد مات زن مقابلش گشت.
آرام لب زد
_ مرضی.
زن دستش را به دیوار گرفت.
_ بلاخره اومدی سروش جان.
به خودش قول داده بود که نلرزد، وا ندهد.
صدایش را صاف کرد.
_ باید زود برگردم، چاق سلامتی بمونه برای بعد آبجی خانم البته اگه بعدی وجود داشته باشه.
بدون توجه به نگاه های دلخورانه خواهرش او را کنار زد و به طرف اتاق رفت.
پدرش روی تختی دراز کشیده بود.جلو رفت و بالای سرش ایستاد.
حاج ناصر ماسک اکسیژن را پایین کشید.
_ این دم آخری دو کلوم حرف حساب باهات دارم.
پوزخند زد.
_ حرف یا تحقیر؟
_ شماتتم نکن شاید یک روز بفهمی که من هرکاری کردم بخاطر خودت بوده.
وقتشه که بری سراغش.
وقتشه که به قولی که دادی عمل کنی.
_ بخاطر خودم بوده! کاری که تو با من کردی رو کدوم آدمی با بچهاش میکنه؟
کدوم قول؟ مگه به دل من بوده! تو مجبورم کردی حاجی.
میدونی چرا از همهتون کندم؟ چون از ضعیف کشی بدم میومد.
میدونی حاج بابا؛ ولی همهی این دردها قوی ترم کرد.
دروغ چرا لحظه شماری میکردم که یک روزی بیام بالای سرت و وقتی داری نفس های آخرت رو میکشی وایسم و با لذت جون کندت رو تماشا کنم.
پیرمرد نفس هایش به شماره افتاده بود و گویی با همهی وجود به پسرش التماس میکرد که او را ببخشد.
سیگارش را روشن کرد و به دیوار تکیه زد.
شنیده بود ماهی ها حافظه کوتاهی دارنند.
خیلی کوتاه
در حد چند ثانیه!
ولی فیل ها
هیچ چیز را فرامواش نخواهند کرد
هیچ چیز.
آن لعنتی ها را خیلی دوست داشت
چشم هایشان آدم را به مرز نابودی می کشاند.
شاید برای همین بود که احساس میکرد آب شش هایش را از داده و جاش خرطوم در آورده بود.
………………………..
دور تر از همه ایستاده بود.
شاید او میان این جمع عزادار تکهای ناجور بنظر میرسید.
منتظر شد تا همه بروند. وقتی که خلوت شد
کنار قبر رفت و روی زانو نشست.
نگاهش را به کورور کورور خاکی دوخت که جنازه را در خود بلعیده بود.
با صدایی آشنا از افکارش فاصله گرفت.
_ تسلیت میگم
_ شما که باید خوشحال باشی.
_ کدوم برادری از مرگ برادرش خوشحال میشه؟
با پوزخند از روی زمین بلند شد و مقابل مرد روبه رویش ایستاد.
_ به من که نمیتونید دروغ بگید.
_ تند نرو پسر، درسته پدرت در حق من بد کرد ولی تاوانش رو پس داد.
_ از کی تاحالا پدر گناه میکنه و پسر باید تاوان بده؟ اشتباه نکن حاج عمو
تاوانش رو من پس دادم.
_ پدرت هیچ راهی جز قربانی کردن اسماعیلش نداشت.
دستش را مشت کرد.
_ اما خود خدا هم راضی نشد ابراهیم اسماعیلش رو قربانی کنه. چرا این وسط من شدم گوشت قربونی شما و بابام؟
_ مرگ پدرت من رو خوشحال نکرد، جیگر سوختهام رو آروم نکرد، داغ دلم رو کم نکرد
چیزی که توی همهی این سال ها باعث شد آروم بگیرم ذره ذره آب شدنش بود.
این که با چشم هام هر روز شکستنش رو میدیدم و حظ میکردم.
جدایی از تو ، دردی بود که پدرت باید اون رو میمیچشید.
باید میفهمید داغ پسر چه طعمی داره.
من یک بار پسرم رو دفن کردم ؛ ولی اون مجبور بود هروز و هر ثانیه با عذاب وجدان و ظلمی که در حق تو کرده تو رو تو خودش بکشه.
تو و پدرت محکومید به تقاص پس دادن.
اگه تا امروز هر طور که دلت خواست زندگی کردی و کاری به تو نداشتم بخاطر پدرت بود.
اما حالا وقتشه که به قولی که سال ها قبل دادی وفا کنی ، تا چهلم پدرت بیشتر وقت نداری.
بعد از چهلم دست مادرت بگیر و بیا.
همه ی وجودش از خشم میلرزید.
حاج فتاح ادامه داد
_ جانان از چیزی خبر نداره، بهت هشدار میدم مراقب رفتارت باشی.
بازهم تسلیت میگم بهت.
کاملا خلع سلاح شده بود. بعد از رفتن حاج فتاح دست های مشت شده اش را به تنه کاجی که بالای سر حاج ناصر کاشته بودند کوبید.
من سالهاست از خودم دور افتادم.
خودم را رها کردم.
گم کردم.
تیشه به ریشهی خودم زدم.
سالهاست منِ عزیزم را
پرت کردم گوشهای از زندگی و رویش خاک ریختم!
همان جایی از زندگی
که جایش تنگ شده بود
نفسش تنگ شده بود
شانههای ظریفش
تحمل حجم سنگین درد را نداشت!
اعتراف میکنم که سال هاست منِ عزیزِ ضعیفم را،
خاک کردهام.
تا ریشهی قویتری از من جوانه بزند و
شاخههای قدرت از من سبز شود.
………………………………..
سینی چای را مقابل حاج بابایش گذاشت.
حاج فتاح فنجان چایی را در دستانش گرفت و به فنجان خیره شد.
دخترک با تعجب نگاه میکرد.
حاج فتاح بل تحسین لب گشود.
_ این چایی خوردن داره، انگاری دیگه وقتش رسیده که شوهرت بدم.
دختر با اخم رویش را برگرداند.
_ خیال کردید، تا موهام رنگ دندون هام بشه بیخ ریش خودتونم.
خانم جان با ظرف میوه پیش شوهر و نوهاش نشست.
خانم جان: هزار الله و اکبر دیگه دخترمون خانمی شده برای خودش.
جانان سیبی از دورن ظرف برداشت و مشغول پوست کندنش شد.
آخر حاج بابا عاشق سیب بود و آن هم سیبی که جانانش برایش پوست میگرفت.
حاج فتاح: نکنه خبریه طلعت !
خانم جان سرش را کج کرد.
خانم جان: والله چه عرض کنم، دروغ نباشه دیروز معصومه خانم زنگ زد میخواست آخر هفته با پسرش بیاد.
جانان بشقاب میوه را کنار دست پدربزرگش گذاشت و با اجازه ای آرام از جایش برخاست.
خانم جان: کجا دخترم ؟ میوه ات رو نخوردی .
آرام لب زد.
جانان: میرم نمک بیارم.
نمک بهانه بود شاید هم از صراحت کلام مادربزرگش خجالت کشیده بود
خودش را به آشپزخانه رساند و شیر آب را باز کرد و مشتی آب به صورتش کوبید.
آن روز که معصومه خانم زنگ زده بود خودش تلفن را اول برداشته بود.
تا به حال پسر کوچک معصومه خانم را ندیده بود.
شیر آب را بست و به دیوار تکیه زد.
کاش میتوانست به پدربزرگش راز دلش را بگوید
کاش میتوانست بگویید که او عاشق مردی دیگر شده بود.
کاش می توانست.
مادرم موهای بلندی داشت
هر روز پشت پنجره می نشست
موهایش را می بافت
شعر می خواند
و منتظر پدر می ماند
پدر که می آمد
تلویزیون را روشن می کرد
از شیب تورم بالا میرفت، زمین می خورد
و باز سعی میکرد جوابی برای مشکلات بیابد
کشتگان عراق و سوریه را دفن می کرد
و از مادر سراغ شام را می گرفت
و مادر پرهایش را پشت پنجره جا می گذاشت
گل های دامنش در آشپزخانه می پژمرد
و چشم هایش پیاز خرد می کرد
پشت پنجره نشسته ام
موهایم را می بافم
و به این فکر می کنم که
دختران نباید موهای بلند داشته باشند.
( کامنت فراموش نشه خوشگل ها)
سلام مائده خانم همیشه رماناتو تو این سایت میدیم ولی متاسفانه موفق نمیشدم بخونمشون ولی این یکیو شروع کردم میدونم که قلمتون خیلی قوی هست اینم از همین اول کار فکر میکنم داستان جالبی باشه لطفا زود به زود پارت بذار تا خواننده با شخصیتا آشنا بشه من خودم اینطوریم که اول رمانا تا چندین پارت شخصیتا تو ذهنم نمیمونه یا قاطی میکنم با رمانای جدید دیگه پشت سر هم پارتا بیان بهتره حداقل اوائل کار ممنون و موفق باشی گلم
ممنون عزیزم
خوشحالم که دوست داشتی.سعی میکنم پارت ها رو زودتر آماده کنم که شما مهربون ها هم راضی باشید🌹
به به رمان جدید مبارک باشههه♥️
متشکرم فاطمه جان💗
قلمت حرف ندااااره واقعا خوشم اومد
زنده باشی ساحل جان
به زیبایی و هنرمندی شما نیست عزیزم
قلم زیبایی داری مائده بانو🩷☺️.
ممنون ستاره جان🙏
این یزید بازیا چیه سروش از خودش درمیاره💔
جاش نیستی دیگه
قلبش سنگی شده طفلک
ممنون از نگاه قشنگت
عالیه❤️ بیصبرانه منتظر پارتهای بعد هستم🥰
🌹🌹🌹
من از خوندن نوشتههات خیلی لذت میبرم.
از دل میاد، احساس قاطیشه با کمی چاشنی تلخ😥💔 پسر داستانمون کینه داره، چه ترکیبی بشه با جانان طفلکی😂 آقا همه حاجیها بد نیستناااا، چرا اینقدر خشن و بیرحم نشونشون میدین☹️🤣
نظر لطف و محبته عزیزم.
حاج فتاح هم آدم بدی نیست یک سری اتفاقات باعث شده که یکم شخصیت خاکستری پیدا کنه.