رمان او خدایم بود پارت ۱۰
# پارت ۱۰
( سروش)
درخانه را باز کردم و او را به داخل هل دادم.
روی زمین افتاد.
سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت.
به طرفش رفتم و با دستم چانه اش را گرفتم.
_ خب میشنوم.
آرام لب زد.
_ چی میخواهی بشنوی؟
_ امروز اون جا چه غلطی میکردی؟
سرتقانه در چشم هایم زل زد.
_ رفته بودم دنبال کار.
عصبی خندیدم.
_ به گور هفت جدت خندیدی، با اجازه کی؟
سرش را پایین انداخته بود.
_ به من نگاه کن جانان.
_ با اجازه خودم. فکر کردی واقعا شوهرمی؟
_ چقدر تو پرویی دختر. تو درمورد من چی فکر کردی؟ من رو چی فرض کردی هان؟
مسله ات اگه کار بود چرا به خودم نگفتی؟ کار رو کردی بهونه برای ماست مالی کردن هرزگی هات.
سکوت کرده بود و آرام اشک میریخت.
فریاد کشیدم.
_ اشک تمساح نریز لعنتی. تا الان سعی کردم باهات خوب رفتار کنم ؛ اما از این به بعد این جا برات میشه جهنم و من هم مسول جهنم.
_ چرا باور نمیکنی ؟ داری در مورد من اشتباه فکر میکنی.
_ اشتباه یا غیر اشتباه، همهی اون عشق و عاشقیت مال وقتی بود که زن من نشده بودی؛ مال زمانی بود که فکر میکردم قراره رفیقم، کسی که از برادر بهمنزدیک تره بهم کمک کنه ؛ اما اون هم قافله رو میبازه.
همهی این ها برای قبل بود ؛اما حالا که زن منی چه شناسنامه ای یا هرجور دیگه اگه ببینم داری موس موس میکنی و به اون امیر بی شرف چراغ سبز نشون میدی به روح پدرم جانان میکشمت.
سروش به کسی باخت نمیده. فهمیدی
گریهاش شدت گرفت.
_ امیر دوستته؟ تو رو خدا بگو که حقیقت نداره!
عصبانی بودم و حوصله داستان تعریف کردن را نداشتم.
سوئیچ را برداشتم و بدون توجه به جانان به سمت در رفتم.
دنبالم آمد و بازویم را کشید.
_ باتوام سروش، بگو که دروغه!
_ قرار مون این بود که فقط نقش،یک عاشق رو بازی کنه ؛ اما زیادی تو نقشش غرق شد.
با بهت روی پاهاش افتاد.
_ چی شد جانان؟ حالت خوبه؟
حرفی نمیزد به روبه رویش خیره شده بود و اشک هایش آرام صورتش را خیس کرده بود.
_ از تون متنفرم.
از جایش بلند شد و به طرف اتاقش رفت.
دستم را مشت کردم و محکم به دیوار کوبیدم.
…………………………
(جانان)
به محض ورود به اتاق خودم را روی تخت انداختم و هق هق گریه هایم را در بالشت خفه میکردم.
دلم پر بود آنقدر پُر که اضافهاش از چشمانم میچکید.
مغزم درست کار نمیکرد. گوشی ام را از درون کیف دستیام بیرون آوردم و شروع به گرفتن شمارهاش کردم.
بعد از چند بوق جواب داد.
_ جانان خودتی؟ حالت خوبه؟
بغض در گلو، راه صدایم را بند آورده بود.
با عجز نالیدم
_ چطور توانستی با من بازی کنی!
_ سروش چی بهت گفته؟ بزار بهت توضیح میدم.
_ توضیح میدی؟ من دوستت داشتم امیر چرا با من این کار رو کردی؟ هیچ وقت نمیبخشمت.
_ به همون خدایی که میپرستی، شاید اولش همه چيز یک بازی بود؛ اما وقتی به خودم اومدم دیدم عاشقت شدم. فکر میکنی برای من راحت بوده؟ جانان بزار توضیح میدم
بغضم ترکید و هق هق گریه هایم شدت گرفت.
_ از جفتتون متنفرم، میفهمی متنفر.
تماس را قطع کردم و گوشی را محکم درون آیینه قدی میز آرایشم کوبیدم.
این روزها
مزاجم تلخ است
مثل
قهوه ی ترک
که بر شعله ی آتش
می غلیاند
نقطه به نقطه ی
حریم مغزم
ومن این قهوه تلخ را
با شیرینی خاطرات مینوشم
چشمانم را آرام میبندم
حسی درونم را به مانند اتش
زیر خاکستر ملتهب میکند.
خاطراتی که شیرینیش
رفتن تلخت را به یاد بادها میسپارد
و من آرام وبی صدا
چشمهایم را باز میکنم
و باز همان کافه
همان احساس
همان قهوه
وباز تلخ مینوشیم.
…………………….
(سروش)
در را پشت سرم بست ، و به طرفم آمد.
دستش را روی صورتم گذاشت
_ چرا این قدر درهمی؟
بی رمق و کلافه به سمت نزدیک ترین کاناپه رفتم.
_ جانان جریان امیر رو فهمید.
هشتی ابرویش را کمی بالا انداخت.
_ بلاخره که میفهمید. حالا دیگه از هرچی عشق و عاشقی متنفر میشه.
_ دلم نمیخواست قلبش رو بشکنم.
دستش را روی شانه هایم گذاشت.
_ چرا با این افکار خودت رو اذیت میکنی؟
_ فرستادن امیر دنبال جانان از همون اول کار اشتباهی بود.
روی زانوام نشست.
_ اوه سروش، از کجا میدونستیم که امیر میخواهد فاز عاشق شدن برداره!
این قدر خودت رو سرزنش نکن. اصلا بهتر که فهمید.
نفسم را فوت کردم.
چند تا از دکمه های بالایی پیراهنم را باز کرد
_ قهوه دم کردم، بریزم برات؟
چشم هایم را بستم
_ نیکی و پرسش؟
از آغوشم برخاست و به طرف آشپزخانه قدم برداشت.
کمی بعد فنجان قهوه را مقابلم روی میز گذاشت.
صدای زنگ موبالیش در فضا پیچید.
_ امیره.
کمی جا به جا شدم
_ جواب بده.
_ باشه.
اشاره کردم که روی اسپیکر بگذارد.
صدای امیر در فضا پیچید.
دلارام: چی شده؟ یادی از فقیر فقرا کردی؟
امیر: گوشی رو بده به سروش.
دلارام: اگه با سروش کار داری چرا به من زنگ زدی!
امیر: میدونم پیش توئه، گوشی رو بده بهش.
به حرف آمدم.
من: چی شده ؟
امیر: از جانان خبر داری؟
عصبی فریاد زدم.
من: امروز برات درس عبرت نشد؟ حقت بود نفست رو میبریدم.
امیر: ترش نکن، خودت هم خوب میدونی که جانان جایی تو زندگی تو نداره.
از اول هم میدونستم ولش کردی و اومدی پیش دلارام ؛ اما پیش خودم گفتم شاید …
دلارام: شاید عوض شده و مونده پیش جانان؟
فعلا اونی که زیرآبی رفته تویی آقا امیر.
امیر: گوش کن سروش، من نگرانم. جانان به من زنگ زد حالش اصلا خوب نبود. میترسم بلایی سر خودش آورده باشه من هرچقدر زنگ میزنم جواب نمیده.
از جایم بلند شدم.
دلارام تماس را قطع کرد.
_ کجا سروش؟
_ میبینی که باید برم.
_ سروش
_ حوصله دردسر تازه رو ندارم.
لباسم را مرتب کردم و به سمت در حرکت کردم.
…………………..
( راوی)
با عجله از آسانسور بیرون آمد و به طرف در رفت.
دسته کلیدش را از جیب کتش بیرون کشید و در را باز کرد.
خانه در تاریکی فرو رفته بود.
برق ها را روشن کرد و به طرف اتاق خواب جانان حرکت کرد.
در اتاق را باز کرد و داخل رفت.
به محض ورود جسم تیزی در پایش فرو رفت.
آینه قدی در اتاق هزار تیکه شده بود و روی زمین ریخته بود.
نگاهش را سراسر اتاق چرخاند.
خبری از جانان نبود.
با صدای امیر که پشت سرش بود به خودش آمد.
_ چی شد پیداش کردی؟
کلافه بود و دلش میخواست سر از تن امیر جدا کند.
_ برای چی اومدی این جا؟
_ وقت برای دعوا زیاده. بهتره اول جانان رو پیدا کنیم.
آب دهنش را قورت داد و آرام پلک زد.
به سمت در قدم برداشت که نگاهش به حمام گوشه اتاق افتاد.
قلبش محکم در سینه میکوبید.
به طرف حمام رفت و در را که باز کرد.
صدای یا خدا گفتش آنقدر بلند بود که امیر سراسیمه به اتاق برگشت.
سروش روی زمین افتاد.
هر دو خشک شان زده بود.
حمام را بوی خون پر کرده بود.
امیر به طرف جانان که گوشه حمام افتاده بود رفت و دستش را روی نبضش گذاشت.
_ نبضش خیلی ضعیفه، زنگ بزن اورژانس.
سروش بهت زده به جانانی که داشت جان میداد چشم دوخته بود.
امیر فریاد زد.
_ بجنب سروش نبضش داره میره
بلاخره به خودش آمد.
با یک حرکت امیر را کنار زد و جسم نیمه جان دخترک را در آغوش کشید و با عجله از حمام بیرون رفت.
آخرین بار که دیدَمت
چه میدانستم آخرین بار است
مَن که آدمِ آخَرین بارها نبودم
بلد نبودم
خودت باید به مَن میفهماندی که
بیشتر نگاهت کنم.
چَشم هایَت را حفظ کنم .
مجبورت کنم تا بیشتر قَدم بزنیم
بیشتر صِدایت را گوش کنم
بیشتر دست هایَت را
راستی آخَرین بار
اصلا دَست هایت را گرفتم ؟!
اصلا چرا اصرار نکردم که
یک فِنجانِ دیگر چای باهَم بنوشیم .
لعنت به تمام آخَرین بارهایی که نمیدانستیم
فکر نمیکنم امیر بیخیال جانان بشه امیدوارم اتفاق بدی نیفته
خب سروش هم تازگی ها رو جانان داره حساس میشه
باید دید.
ممنون زهرا جان
بهت زده ام و به شدت منتظر پارت بعد
ممنون از همراهی ات عزیزم.
این رمان پر از غافلگیریه
چه پارت نفس گیری!
دلم هم برای امیر میسوزه هم سروش هم جانان☹️
بلاخره طرفدار کدومی؟
حالا این وسط سروش هم عاشق جانان بشه با امیر بجنگن با هم ممنون مائده خانم لطفا هر روز پارت بذار
در این مورد باید فعلا صبر کنیم.
الان همه چیز به جانان بستگی داره.
ممنون از همراهی ات عزیزم. تلاش میکنم اگه برسونم هروز پارت بدم🌹🌹
واقعا به خاطر دوتا پسر بی ارزش جانان نباید خودشو میکشت😐
یه جوری رفتار میکنن انگار هر دوتا شوهرن
حس تلخ بازی با احساسات و همه مشکلاتی که این چند وقت تحمل کرده بود باعث شد صبرش لبریز بشه.
یکی شوهره و یکی هم عاشق
وای چرا جانان اینجوری کرد 😐😭🥺.
حس میکنم سروش واقعن عاشق جانان شده و امیدوارم امیر از عشق جانان پا پس بکشه و صحنه رو به دست سروش بسپره مائده جان🙁🥺.
سپهر کیه شیطون😂😂
ببخشید این کیبورد من یه مدتیه رد داده 😂🤣.
عاشق شده کیبوردم سرازخود تایپ میکنه هادی و سپهر و خودمم از دست کیبوردم عاصیم خواهر😂🤣🤦.
اشکال نداره عزیزم
ممنون از نظرت گلم
خواهش می کنم عزیزم🙏❤️.
ای داد لطفاً جانان نمیره گناه داره بخاطر دوتا بی لیاقت بمیره…..ممنون بابات پارت خسته نباشی
ممنون عزیزم
بلید منتظر موند ببینم چه سرنوشتی درانتظار جانانه
جانان و امیر به کنار، سروش هم به کنار، این دلارام چرا آنقدر نچسبه🤢
حالم ازش بهم میخوره دختره ایکبیری، زنی که به همجنس خودش رحم نکنه مطمئنا یک روزی به جنس مخالف هم اون روی خودش رو نشون میده😏
اولین نفری که درمورد دلارام نظر داد.
تا الان منتظر بودم ولی کسی به دلارام و نقشش تو زندگی و تصمیم های سروش اشاره ای نکرد.
ممنون افرای عزیزم بابت این نکته سنجی ات❤️🌹
آخه چه مرضی داشتن اینا که اینقدر از جانان تنفر دارن؟😰 کینهی قدیمی!
منتظرم ببینم چی میشه
دلارام این وسط چیکارهست؟ باز امیر قابل.اعتمادتره تا سروش
خیلی دوست دارم بدونم سروش برای چی امیر رو سراغ جانان فرستاده بود، یعنی حدس نمیزد بههم علاقه پیدا کنن؟ چقدر تلخ که با احساسات دست نخوردهی یه دختر راحت بازی میکنن
جای جانان باشم درس بزرگی به همشون میدم
مخصوصاً سروش😑
ممنون لیلا جان
حوادث همین جور پشت سرهم داره رخ میده.
باید دید چی درانتظار جانانه