رمان او خدایم بود پارت ۱۵
# پارت ۱۵
( جانان)
از ماشین پیاده شدم و کلاه بارانیام را روی سرم کشیدم.
باران شدت گرفته بود و تمام جوب هارا پر کرده بود.
نزدیک ساختمان که شدم ماشین امیر توجهم را جلب کرد.
بدون نگاه کردن به او راهم را به سمت ورودی ساختمان کج کردم.
با شتاب به طرفم دوید و از پشت بند کیفم را کشید.
با عصبانیت به طرفش برگشتم.
_ چی کار میکنی؟
دستش را میان موهایش فرو برد
_ میخواهم باهات حرف بزنم.
صدایم را صاف کردم.
_ من حرفی با تو ندارم، برو دنبال زندگیت.
_ بابت اون روز معذرت میخواهم، مجبور شدم اون حرف ها رو بزنم.
با خشم در چشمانش نگریستم.
_ معذرت میخواهی؟ هیچ میفهمی چه بلایی سر من آوردی؟ برو امیر، برو تا …
_ یک لحظه به من گوش کن، سروش چی بهت گفته که خامش شدی؟ خیلی چیزها هست که تو ازشون خبر نداری!
بینیام را بالا کشیدم.
_ برام مهم نیست، فقط ولم کن برو.
هردو مثل موش آب کشیده شده بودیم.
_ تا کی میخواهی سرت رو مثل کبک کنی زیر برف؟ اصلا میدونی چرا من اومدم تو زندگیت؟
_ بس کن امیر ، نمیخواهم چیزی بشنوم.
_ سروش از قصد من رو فرستاد سراغ تو تا باضربه زدن بهت انتقام گذشته اش رو از تو بگیره، تویی که از چیزی خبر نداشتی و الانم نداری.
با منگی لب زدم
_ منظورت چیه!
_ میبینی تو از هیچ چیز خبر نداری.شاید بهتره حرف هام رو بشنوی.
امیر به طرف ماشینش حرکت کرد.
دو دل بودم نمیدانستم باید چه میکردم.
دلم را به دریا زدم و دنبالش به راه افتادم.
……………………
( سروش)
روی صندلی نشسته بودم و با پاهایم روی زمین ضرب گرفته بودم.
دکتر با دستمال شکمش را پاک کرد و دستگاه سرجایش گذاشت.
دلارام از روی تخت پایین آمد و کنارم نشست.
دکتر مقدم دستی به شال روی سرش کشید.
_ خداروشکر حال بچه خوبه.
نگاهش را به دلارام دوخت.
_ عزیزم یکم برات دارو مینویسم حتما باید استفاده کنی.
نگاهم را به دکتر دوختم.
_ خانم دکتر، فکر کنم اشتباه متوجه شدید، دلیل حضور ما این جا برای امر دیگهای هست.
خودکار را در دستش تکان داد و عینک اش را بیشتر روی صورتش فشرد.
_ منظورتون رو نمیفهمم جناب کیانی.
دلارام بغضش ترکید.
دلارام: سپیده جون، سروش بچه رو نمیخواهد میگه باید سقطش کنم.
دکتر نفس عمیقی کشید و فوری از پارچ آبی که روی میزش بود لیوانی را پر کرد و به دست دلارام داد.
دکتر: موضوع چیه جناب کیانی؟
از جایم بلند شدم
من: موضوع کاملا مشخصه، ما این بچه رو نمیخواهیم.
دلارام: چطور دلت میاد سروش؟ این طفل معصوم گناه داره.
دکتر : میتوانم بپرسم چرا تصمیم به سقط گرفتید؟
نگاهم را به دکتر دوختم.
من: واقعا مشخص نیست؟ چرا متوجه نیستید ما از لحاظ قانونی هیچ نسبتی باهم نداریم.
دکتر : سقط جنین قانونیه؟ به خودتون مربوطه ولی از قدیم گفتن هرکی خربزه میخوره باید پای لرزش هم بشینه.
دلارام: ببین سروش میتونیم ازدواج کنیم ، البته موقت. این جوری هم بچهمون رو نگه میداریم هم میتونیم براش شناسنامه بگیریم.
کتم را از روی صندلی چنگ زدم.
من: خوبه فکر همه جاش رو هم کردی.
انگشتم را تهدید وار به سویش گرفتم.
من: تا دیر نشده این بچه رو سقط میکنی یا کاری میکنم که اسمم بیاد دنبال هفت تا سراغ موش بگردی. من رو میشناسی دلارام بهتره تصمیمی رو بگیری که بعدا پشیمون نشی.
اجازه حرف زدن را به او ندادم و بدون معطلی از اتاق دکتر بیرون رفتم.
………………
( جانان)
درون ماشین امیر نشسته بودم و منتظر بودم تا شروع به صحبت کند.
بلاخره ماشین را گوشهای پارک کرد.
_ خیلی خب شروع کن .
نگاهش را به برف پاکن که درحال کار کردن بود دوخت.
_ همه چیز برمیگرده به گذشته، سروش همیشه از گذشتهاش نفرت داشت. وقتی جریان تو رو برای من گفت فکر نمیکردم قصدش انتقام از تو باشه، اون هم تویی که هیچ نقشی تو ماجرا هایی که قبلا رخ داده نداشتی.
لب هایم را با زبان تر کردم.
_ منظورت چیه؟ واضح حرف بزن.
_ همه چیز برمیگرده به وقتی که رضا عاشق ساره شد.
گلویم را صاف کردم.
_ مگه عمو رضا عاشق ساره بوده؟
گردنش را کمی کج کرد و صدای شکستن قلنج اش آمد.
_ من هم خیلی در جریان همه چیز نیستم ؛ اما میدونم من رو فرستاد سراغ تو تا انتقام ساره رو از تو بگیره.
کمی روی صندلی جا به جا شدم.
_ واضح تر حرف بزن امیر ، داری گیجم می کنی!
_ گفتم که من خیلی از جریان عموت خبر ندارم فقط میدونم سروش بخاطر ساره حاضر شده زیر بار شرط و شرط حاج فتاح و باباش بره، بخاطر همین بود که من رو وارد زندگی تو کرد فکر میکرد اگه عاشقم بشی و ولت کنم انتقام ساره رو گرفته.
با تردید نگاهش کردم.
_ از کجا معلوم که داری راستش رو میگی؟
_ تشخیص راست و دروغ بودن حرف هام کار خیلی سختی نیست میتونی بری از خانواده ات بپرسی.
احساس میکردم دنیا داشت دور سرم میچرخید و چشم هایم سیاهی میرفت.
امیر با نگرانی نگاهم کرد.
_ جانان؟ چی شدی تو دختر!
دستم را روی قفسه سینهام گذاشتم و پنجره را پایین کشیدم.
نفس کم آورده بودم و کم مانده بود از خفگی جان دهم.
_ من باید برم.
کیفم را چنگ زدم و در ماشین را باز کردم.
_ صبر کن ،کجا تو این بارون راه افتادی! میرسونمت.
_ نه خودم میرم.
بدون توجه به امیر که برای رساندم اصرار میکرد مسیر پیاده رو را در پیش گرفتم.
آن قدر ذهنم بهم ریخته بود که نمیدانستم باید چه میکردم.
کاش میتوانستم دستگاهی اختراع کنم که غم را از قلب آدمها پاک میکرد . آن وقت دیگر ردی از اشک بر چهره ی هیچکس خشک نمیشد.
عجب مرضِ بدی بود این دل واپسی .
که اگر گورش را از دور و برم گم میکرد، غم با تمام نوچه هایش
میرفت و دیگر بر نمیگشت.
کاش تنها یک روز اختیار این دنیا را به دست من میدادند ، تا جهان را شبیه به لباسی چرک بشویم و آب گریه های ریخته شده در آن را سفت بگیرم و روی بند خشک کنم ، و روز بعد
جهانِی چروکیده با لبخند آدم ها اتو میشد.
………………….
( سروش)
در را باکلید باز کردم و وارد خانه شدم.
همهی چراغ ها خاموش بود. برق ها را روشن کردم و به دنبال جانان تمام خانه و اتاق هایش را گشتم؛ اما خبری از او نبود.
تلفن را از روی کانتر برداشتم و بدون معطلی شمارهاش را گرفتم ؛ اما جواب نمیداد.
سوئیچ را چنگ زدم و فوری از آپارتمانم بیرون زدم.
لابی من، بادیدنم به رسم ادب از جایش بلند شد.
به طرفش رفتم.
_ شما که الان اومدید کاپتان دارید دوباره تشریف میبرید؟
_ کلید هام رو جا گذاشتم، فکر کنم خانمم خونه نیست هرچی زنگ زدم در رو باز نکرد.
_ امروز عصر خانمتون رو نزدیک برج دیدم ولی داخل برج نیومدن.
_ نفهمیدی کجا رفت؟
کمی سرش را خاراند.
_ والله چه عرض کنم، نزدیک برج وایساده بودن و با یک آقایی داشتند حرف میزدند بعدش هم سوار یک پرشیا سفید شدن و رفتن.
دستم را مشت کردم. حتما امیر دوباره به دیدنش آمده بود. این بار باید تکلیفم را با او یکسره میکردم.
باصدای رضا به خودم آمدم.
_ آقا ، طوری شده؟
_ نه طوری نیست ، از کمکت ممنون.
راهم را به طرف ماشین کج کردم و دوباره شماره جانان را گرفتم ؛ اما باز جواب نمیداد.
……………………
( راوی)
زیر باران مثل موش آب کشیده شده بود.
همین که خانم جانش در را باز کرد از دیدن او با آن سر وضع خیس جا خورد.
_ پناه بر خدا، جانان جان تو اینجا چی کار میکنی مادر؟
عطسه اش گرفته بود، خودش هم خوب میدانست که سرما خوردنش حتمی است.
_ مهمون نمیخواهید؟
خانم جان لبخند زد و از در کمی فاصله گرفت.
_ خونه خودته عزیزم ، بیا تو خوش اومدی.
جانان بدون مکث وارد حیاط شد.
خانم جان چادر را بیشتر روی سرش کشید و بعد از نگاه کردن به کوچه در خانه را بست.
_ شوهرت کجا است مادر؟ تنها اومدی؟
کلافه و خسته بود و حوصله جواب دادن به سوال های پشت سر هم پیرزن را نداشت.
_ بریم داخل ، براتون تعریف میکنم.
طلعت خانم چادر رنگیاش را از دورش باز کرد و به همراه نوهاش وارد خانه شد.
خوب بود که هنوز چند دست از لباس های قذیمیاش را خانم جان نگه داشته بود.
بعد از عوض کردن لباس هایش گوشهای نشست و تکیهاش را به پشتی داد.
طلعت خانم با سینی چایی کنار نوهاش نشست.
جانان آرام لب زد.
_ حاج بابا هنوز نیومده خونه؟
فنجان را مقابل نوهاش گذاشت
_ امشب تو مسجد قرار بود گل ریزون کنند .
فنجان را به لب هایش نزدیک کرد.
_ چرا شما نرفتید پس؟
_ مادر زانو هام خیلی درد میکنه، دو تا قدم راه میرم شب ها از درد خوابم نمیبره.
_ نمیدونستم، فردا حتما از دکتر وقت میگیرم براتون .
_ پیر شی مادر، نگفتی سروش کجا است؟
نفسش را فوت کرد و سعی کرد طبیعی برخورد کند.
_ بهم زنگ زد گفت امشب پرواز داره ، دیگه یک راست از دانشگاه اومدم اینجا.
_ کار خوبی کردی مادر، خونه خودته! راستش خیالم راحت شد دم در که اون طور دیدمت با خودم گفتم خدایی نکرده حتما با شوهرت حرفت شده که اینطور بی خبر اومدی.
چیزی نگفت و نگاهش را به گل های قالی دوخت.
همزمان گوشی اش شروع به زنگ خوردن کرد.
تماس از طرف سروش بود.
گوشی را سایلنت کرد و روی طاقچه گذاشت.
سینی را برداشت و به طرف آشپزخانه راه افتاد.
ممنون مائده جان.
واقعا امیر راست گفت یا این حرف ها رو برای خراب کردن رابطه سروش و جانان زده
خواهش میکنم.
این رو باید منتظر بود تا بعد بفهیم واقعا امیر راست گفته یا دروغ
ساره چی سروش میشه؟😮
بیچاره جانان☹️ همه دورش رو گرفتن و سعی دارن از سادگیش استفاده کنن و بهش ضربه بزنن😔
نسبت ساره و سروش رو در پارت های آینده متوجه میشیم عزیزم.
ممنون از نظرت لیلا جان🌹🌹
امیر رو یکی خفه کنه بهتر نیست جانان هم خیلی لج میکنه خب برو به سروش بگو همه چیو
ممنون مائده خانم لطفا فردا هم پارت بذار
دقیقا.
البته اینم درنظر بگیرید امیر عشق کورش کرده و منطقش رو از دست داده
ممنون از نگاهت عزیزم 🩵