رمان او خدایم بود پارت ۴
# پارت ۴
مستاصل بود و دلش حسابی شور میزد.
زنگ های مداوم امیر کلافهاش کرده بود.
دلش را به دریا زد و بلاخره تماس را جواب داد.
صدای خش دار امیر در گوشش پیچید.
_ سر کوچه تون تو ماشین منتظرتم.
_ دیوانه شدی؟ اگه حاج بابا …
_ خواهش میکنم.
دست خودش نبود ؛ اما مگر میتوانست به این خواهش نه بگوید.
این چه آشوبی بود که سایه منحوسش چنان شبی ظلمت بار پایانی نداشت.
خدا رو شکر که خانم جانش خانه نبود.
فوری حاضر شد و از خانه بیرون رفت.
ماشین امیر را که دید قدیم هایش را تندتر برداشت و سوار شد.
نگاهش را به صورت خسته و چشم های قرمزش دوخت.
دلش برای خودش و عشق از دست رفتهاش ریش شد.
آرام لب زد.
_ ممکنه ماشین رو روشن کنی؟ دلم نمیخواهد کسی ما رو ببینه.
امیر استارت زد و راه افتاد.
سکوت تلخی میانشان حکم فرما شده بود.
در من هزاران زن مخفی شده بود.
كه عاشق ترينش ؛ تو را میخواهد.
مطمئنترينش؛ تو را میجويد .
دلرباترينش ؛ تو را میخواند
و قویترينش ؛ نبودنت را دوام مىآورد.
بلاخره امیر گوشهای پارک کرد.
_ من خیلی فکر کردم جانان، بدون تو نمیتونم زندگی کنم. بهتره باهم فرار کنیم.
با تعجب به او خیره شد.
_ چی میگی امیر؟ فرار کنیم ؟
_ آره.
باورش نمیشد این حرف ها را از زبان امیر میشنید.
_ چرا نمیخواهی باور کنی که دیگه راهی وجود نداره.
جانان برای تو مرده.
امیر با مشت روی فرمان کوبید.
_ میگی چیکار کنم لعنتی؟ صبر کنم تا مال یکی دیگه بشی؟
خوب بهم نگاه کن، حتی فکر کردن به اینکه یکی دیگه قراره هم نفست بشه من رو به جنون میکشونه. من ساکت نمیشینم تا حاج بابات تورو شوهر بده به اون جوجه خلبان.
خودش هم خوب میدانست که امیر را تا پای جان دوست دارد ؛ اما نه قدرت نه گفتن به حاج بابا را داشت نه میتوانست برای نجات عشقش کاری کند.
با بغض لب زد
_ من این حق رو ندارم که ازت بخواهم منتظرم بمونی و زندگیت رو تو انتظار برگشتن من بگذرونی برای همین ازت میخواهم که از منی که ادعا میکنی همهی جونتم بگذری.
ماندن بیشتر از آن دیگر جایز نبود.
_ امیدوارم که من رو ببخشی.
جانان در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
اشکش هایش همچون مروارید های غلتان روی صورتش نقش می بست.
رفتن که تقصیر تو نبود.
من
خودم را سرزنش میکنم.
باید آنقدر عاشقانه برایت مینوشتم
که فرصت نکنی به رفتن فکر کنی.
باید دیوانه وارتر دوستت می داشتم تا دیوانگیام به تو هم سرایت کند و یادت نیاید که عشق ما از اول بی منطق بود.
باید روزی که میدانستم میخواهی حرف رفتن بزنی دهانت را با بوسه میدوختم .
آه
من چقدر مقصرم .
و تو مثل همیشه بیگناه .
………………………
باران بی رحمانه بر شیشه نفش می بست.
دست هایش را درون جیب های هودی اش قرار داد
_ دلیل اینجا بودنت رو نمیفهمم؟
_ چرا داری این کار رو با من میکنی؟
نفسش را فوت کرد
_ تو چرا اینقدر خودت رو به در و دیوار میکوبی؟
_ دارم میجنگم.
پوزخند زد.
_ میجنگی؟
_آره، اونقدر میجنگم که بدونم اگر تهِش نشد تنها دلیلش این بوده که دیگه هیچ نفسی نداشتم براش خرجش کنم.
_ قرارمون این نبود.
_ قرار هم نبود که ….
_ تو که از اول میدونستی چخبره. نمیدونستی؟ قرار بود اون طعمه باشه؛ اما انگار اشتباه متوجه قول و قرارمون شدی.
_ تو جانان رو نمیشناسی سروش. اون با دخترهای اطرافت خیلی فرق میکنه.
تویی که از دلم خبر داری چرا کنار نمیکشی؟
_ فکر کردی من از این وضعیت راضیام؟
فکر میکردم با بودن تو حاج فتاح بیخیال من میشه ولی مرغ این مرد یک پا داره.
امیر کلافه از جایش بلند شد.
_ قول بده که اذیتش نمیکنی.
_ تو من رو این طوری شناختی؟
_ چون میشناسمت میترسم.
صدای رعد و برق در فضا پیچید.
دلش يك خيالِ راحت میخواست !
يك آرامشِ محض
يك خوابِ عميق
آرامشي از جنس آغوشِ مادر
و امنيت دستان پدر.
مثل كودكانه هایش
دائمي باشد
و
هميشگي
دلش آرامشی همين قدر
محال میخواست
همینقدر محال.
……………………
قرار شده بود همه چیز ساده برگزار شود.
نگاهش را به قرآن در دستش دوخته بود.
عاقد که شروع به خواندن خطبه کرد
سرش را بالا آورد و نگاهش در آیینه به سروش افتاد.
باور نمیکرد که این مرد غریبه قرار بود محرمش شود.
همه خوشحال بودند ؛ اما غم از دیوار های خانه حاج فتاح بالا رفته بود.
حال زنی را داشت
که هر شب
با احتمالِ مادر شدن
آبستن آرزوهای تازهای میشود
و هر روز
با دردِ مهلکی
بهنام شعر
سقط جنین میکرد.
دوستش ستاره و نرگس دختر مرضیه که تازه دیپلمش را گرفته بود
بالای سرش قند می سابیدند.
گاهی
یک جایی میرسد
که آدم دست به خودکشی میزند
نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند
نه، او قید احساسش را خواهد زد.
با صدای عاقد به خودش آمد
عاقد: برای سوم عرض میکنم بنده وکیلم؟
دوستش ستاره با خنده گفت:
ستاره: عروس خانم زیر لفظی میخواهد.
معصومه خانم از کیفش پلاک و زنجیر طلایی بیرون آورد و به گردن جانان انداخت.
زیر لب تشکری کرد .
عاقد : عروس خانم، دوشیزه مکرمه جانان نیازی به بنده وکالت میدهید که با مهریه مشخص شده شما را به عقد دائم آقای سروش کیانی دربیادرم؟
سردر گرم بود.
گیج بود
مثل اسفند
که معشوقه ی زمستان است
اما
همه می خواهند
دستش را
در دست بهار بگذارند.
آرام لب زد.
جانان: با اجازه حاج بابا و خانم جانم بله.
صدای کل و شادی در فضا پیچید.
گوشی اش مداوم زنگ میخورد و همهی تماس ها از جانب امیر بود.
دل شوره داشت و غم بدجور درسینه اش چنگ انداخته بود.
با رفتن عاقد، سروش هم از جایش برخاست تا او را بدرقه کند.
فرصت خوبی بود، گوشی اش را در دستش فشرد و زیر نگاه های پرسش گرایانه ستاره به اتاقش رفت.
چادر سفیدش را روی تخت انداخت و به گوشی در دستانش خیره شد.
امیر برایش ویس فرستاده بود.
صدا را کم کرد و گوشی را کنار گوشش گذاشت.
صدای گرفته امیر در گوشش پیچید
((( خواب می دود برایِ نشستن در چشمانت
من غصه میخورم!
کلمات میرقصند وقتی طعمِ لبهایت را میچشند
من غصه میخورم.
دکمه ها به خط میشوند برایِ در آغوش کشیدنِ تنت
من غصه میخورم
کفش ها برایِ تو جفتند
بهار برایِ تو زیباست.
“شعر برایِ تو نازل می شود”
و من
غصه میخورم که چرا نمیگویی.
لباس کم میپوشی وقتی شعر بارید من در آغوشت بگیرم!
چرا نمیگویی.
دستم چقدر به دور کمرت می آید!
جای لبهایم روی پیشانی ات خالی است.
چرا نمیگویی غصه نخور دوستت دارم.
نمیگویی
و من
.
غصه میخورم.
اشک در چشمانش غوطه ور شد. و گویی زانو هایش دیگر تحمل وزنش را نداشت
روی زمین نشست و با عصبانیت گلدان کنار تختش را به زمین کوبید.
او پیش از این
بارها به قتل رسیده بود.
پشتِ گوشیِ تلفن.
در آغوشش.
برای جزء جزءِ وجودش
جان می داد.
اما کشنده ترین سلاح ِ گرم
صدایش بود.
( عزیزانم انشاالله پارت بعد رو شنبه میزارم
ممنون از حمایت هاتون)
نمیشه فردا هم پارت بزارید؟
ماجرا حساس شده نمیشه صبرکرد
ممنون از همراهی ات عزیزم
فکر نمیکنم برسم
اگه شد انشاالله
این ادبیات کلامیت ما رو کشت بانو😄دلم برای امیر سوخت🙁 هر چند که الان کمرنگتر بشه بیشتر مخاطبها سمت سروش میرن و این خوبه.
شخصیتپردازی درونیت خوبه و میتونی بیشتر هم روش کار کنی.
خلبانه🤕🤢
ممنون عزیزم🌹
خوشحالم که لطفت همیشه شامل حال منه.
خلبان دوست نداری؟
وایی خفنه😂🤤 هر چند علف باید به دهن بزی شیرین بیاد
پرستیژ بالایی داره😉
امیر پیش سروش بود؟؟؟؟؟همون امیری کهعاشق جانانه؟؟؟ممنون مائده جان
بله عزیزم. درسن حدس زدید
ممنون که خوندی ❤️
یعنی سروش امیر رو فرستاده جلو که جانان رو از سر خودش باز کنه ؟حالا امیر واقعا عاشقه یا فیلمشه وای خیلی طول میکشه تا اینا معلوم بشه 😕
اره عزیزم. امیر از طرف سروش وارد زندگی جانان شده و حالا واقعا عاشقش شده
كه عاشق ترينش ؛ تو را میخواهد.
مطمئنترينش؛ تو را میجويد .
دلرباترينش ؛ تو را میخواند
اوهههههههه مای الله🤣💕
دیگه اینجوریاست😎
چقدر زیبا نوشتی خدای من …میگم الان امیر خان با نقشه اومد سر راه جانان بعد جدی جدی عاشق شد بیچاره جانان قلبم به درد اومد بمیرم واسش
خدا نکنه عزیزم.
خب خود امیر هم فکر نمیکرد عاشق جانان بشه و حالا که هردو هم رو دوست دارن این جدایی خیلی تلخه.
ممنون از نگاه قشنگت عزیزم