نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت هشت

4.8
(14)

از یخچال یه لیوان اب یخ میریزم برا خودم و به کابینت تکیه میدمو میخوره که با صدایی که از پشت میاد از ترس هر چی خوردمو به جلو اسپری میکنم
_شما منشی اقای افخمی
برمیگردم و با یه دختر با موهای طوسی مواجه میشم

_وایی ببخشید نمیخواستم بترسونمت فک کردم منو دیدی

با استینم دور دهنمو پاک میکنم و میگم :اشکالی نداره فقط تروخدا از این به بعد یه اهمی اوهومی

لبخندی میزنه و دستشو دراز میکنه سمتم:آوام منشی مالکی
_دلارامم منشی افخم

میخواد حرفی بزنه که صدای داد مالکی بلند میشه :خانوم اکبریی

با ترس میگه:من قهوه شو ببرم تا نخورده منو
برو برو

بعد رفتنش به این فکر میکنم که به جز افخم آوا و مالکی هم صدای خوندنم رو شنیدن؟

با یاد اوردی اینکه وقت قهوه افخمه شروع به درست کردنش میکنم و اینبار با شیر و کف روش شکل درست میکنم و با ذوق از کیک هایی که برا خودم از خونه اوردم و دستپخت فاطمه خانومه کنار بشقابش میزارم و به سمت اتاقش حرکت میکنم

قبل از زدن در اتاق صدای بلندش رو میشنوم که داد میزنه:اقای رضایی من دیگه اینکار رو نمیکنم تو هم هر غلطی دلت میخواد بکن

چه خشن

در رو میزنم و وارد میشم گوشی و قطع میکنه و پرت میکنه رو میز از ترس شونه هام منقبض میشه.

_براتون قهوه تون رو اوردم

به ساعتش نگاه میکنه و میگه :اگه یه دقیقه دیرتر میاوردی اعصاب خوردی امروزمو سر تو خالی میکردم
لبخندی میزنم و سعی میکنم با انرژیم خوبش کنم و میگم:پس خوب شد اوردم و نزاشتم شما پاچ…

با نگاه برزخی که بهم میندازه میفهمم باز گند زدم

ببخشید؛ بفرمایید
نفسو بیرون میفرستم و با دست به سمت بیرون اشاره میکنه و دست میندازه یه کلوچه ورمیداره و منم میرم بیرون اما قبلش صداشو میشنوم که میگه:بابا بزار دو روز بگذره بعد تریپ عشق و عاشقی بریز

رو پاشنه میچرخم و میگم:با من بودید؟

قهوه رو نشونم میده و میگه:این قلب رو قهوه چیزی غیر از اینو نشون میده خانوم حبیبی؟ با پوزخند نگام میکنه

دلارام خر الاغ میمردی طرح هاتو رو قهوه ی این مجسمه ی غرور نمیریختی؟

حلو میرم و تو راه به جمع کردن گندی که زدم فکر میکنم و وقتی رسیدم قهوه رو از دستش میگیرم:خیر این قلب نیست

فنجون رو برعکس میکنم و میگم:پنجه
ابروهاش بالا میپره و میگه :به چه معنی؟

_معنی خاصی نداره… به معنیه… به معنیه.. به نیت پنج تن کشیدم

بعد تخس تو چشاش نگاه میکنم کنار چشماش چین میوفته بعد شروع به خندیدن میکنه:عجب

خیلی دلم میخواد بگم اون جواب زشتو که میگه:چیز مش رجب رو بهش بدم اما خوبیت ندارع شنبه برم شرکت یکشنبه اخراج شم

_امر دیگه ی ندارید؟

خنده شو قورت میده و میگه:خیر بفرمایید

از در خارج میشم و به خودم فحش میدم:احمق احمق احمق چرا عین خانوم شیرزاد رفتار میکنی جمع کن خودتو

داشتم همینطور خودمو فحش میدادم که صدای اوا اومد:دلارام جون چرا خودتو اینشکلی میکنی؟

وای وای وای باز موقع ی فکر کردن حالت چهرمو عوض کردم

_هیچی داشتم دهن کجی میکردم

صدای مالکی اومد:به کی

اقا من ریدم به این شانس

_به هرکی باید توضیح بدم؟
با اخم گفت:حواستون به نحوه ی صحبت کردنتون باشه خانم حبیبی هر خطا باعث اخراج میشه

یه جوری میگه انکار فوتباله هر خطا یه کارت زرد
_بله ممنون بخاطر تذکرتون اقای فغانی هم انقدر سخت نمیگرفتن ولی

رفتم سمت میزم و شروع کردم به چک کردن ایمیل ها و دوباره ساعت قرار با بیمارستان نوین رو چک کردم
……..

نیم ساعتی از اومدن رییس و معاون بیمارستان نوین میگذره و من تمام کارام رو انجام دادم اقای افخم گفت که این جلسه جلسه خصوصیه و من میتونم زودتر برم
پس همه چی رو حاضر کردم و پرونده ای که چند دقیقه پیش ازم خواسته بود رو براش بردم در زدم و با اجازه ای گفتم و تمام تلاشن رو کردم تا فقط برای پنج دقیقه فقط پنج دقیقه خانوم باشم

با صدای بفرماییدش وارد اتاق میشم و میگم:پرونده ای که گفته بودید رو اوردم

_خیلی ممنون میتونید تشریف ببرید

_ببخشید من کارم تموم شده میتونم برم خونه؟

_بله بفرمایید
ممنونی میگم و بعد از خدافظی با اوا خارج میشم
دو روزی هست که به نرگس سر نزدم پس به سمت خونه شون حرکت میکنم توی راه به یک پاساژ برخورد میکنم و تصمیم میگیرم قبل از رفتن پیش نرگس برم اونجا و حدود دوساعتی اونجا گشتم

زمانی که میرسم میبینم نرگس دستش تو دست نیماست و دارن سوار ماشین میشن دقیقا همون لحظه گوشیم زنگ میخوره و نرگسه

_جونم
_چی؟ جونم؟ چیزی شده؟

میخندم و همون لحظه سوار ماشین میشم و میگم:بده یه بارم باهات مثل ادم حرف میزنم؟

_نه فقط کرک و پرم ریخت از این حجم از مهربونی که بهت نمیاد.. وقتایی که با فحش ازم استقبال میکنی بیشتر به دل میشینه

_خب حالا… چیکار داشتی باهام

میاد نزدیک تر و تو گوشم جوری که نیما نشوه میگه:بابا مامانم و بابام رفتن خونه ی عمه فریده از اینطرفم این ساعت وقت واکسن نیماست منم که دست تنها نمیتونم ببرمش گفتم توهم باهام بیای

به نیمایی که لباشو غنچه کردن به بیرون نگاه میکنه و به حالت قهر رو ازمون گرفته نگاه میکنم :دستمو تو موهاش میکشم و اونارو نامرتب میکنم و میگن:پس پسر کوچولومون قراره بره مدرسه اره؟

میدونم که نیما دلش طاقت نداره با من قهر باشه و الان داره تمام تلاششو میکنه اما در اخر باز میبازه و میگه:نه خیر فعلا قراره امپول فرو کنن توم

_عه نیما فرو کنن چیه

به نرگس که این حرف رو میزنه توجهی نمیکنم و میگم:نیما جون مگه تو نمیگی قهرمانی
سرشو به معنی مثبت تکون میده و من ادامه میدم :خب قهرمانا که از امپول نمیترسن بعدشم امپول درد نداره یعنی من نمیزارم دردت بیاد خب؟

انگشت کوچیکشو میگیره سمتم و میگه:قول میدی؟
انگشتم دور انگشتش میپیچم و میگم:قول میدم

و واسه اینکه ترس نمیاد یکم بریزه یه اهنگ از شماعی زاده میزارم و به نرگس میگم قبل رفتن به مطب بریم پارک

حدود نیم ساعتی تو پارک بازی میکنیم و بعد به سمت مطب دکتر میریم

وارد که میشیم یه گله از بچه ها رو میبینم که یه سریا دستشون رو گذاشتن رو جای امپول شون و گریه میکنن و یه سری دیگه از استرس گریه میکنن

نگاهم به نیما میافته که از ترس رنگش پریده همینکه میخوایم بشینیم صدامون میکنن :نیما حسینی

اما نیما رو میبینم که داره اروم اروم به سمت عقب قدم ورمیداره

ای بچه ی زرنگ
سریع پشتش وایمیستم و از بازوش میگیرم و میبرم سمت اتاق ولی نیما انگار چسب دو قلو بهش زدن و از جاش تکون نمیخوره داد میزنم نرگس و نرگسی که کنار میز منشی ایستاده و داره صحبت میکنه میاد پیشم از دو طرف نیما رو میکشیم اما زورمون بهش نمیرسه

نیما هر قدمی که به جلو میاد دو قدم به عقب میره صدای داد و بیداد همه جا رو پر کرده و کل مطب فقط مارو نگاه میکنن

یهو در اتاق دکتر باز میشه و دکتر با روپوش سفید میاد بیرون و میگه:چه خبر اینجا

هول شده در حالی که حواسم به نیما عه که با دیدن دکتر و امپول تو دستش گریه اش یدید تر شده میگم:ببخشید اقای دکتر این بچه انکار سگ دیده نمیاد تو

حالا اینکه همه اونجا ساکت شدن و به سوتی من میخندن هیج اینکه دکتر واقعا داره عین یه سگ میشه هیچ

پشت بند دکتر یه مردی میاد بیرون و از شانس قشنگم افخمه

با دیدن افخم دست نیما رو ول میکنم و میگم:این اینجا چیکار میکنه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
1 سال قبل

خوشحال میشم نظرتون رو بدونم🤍🙏

لیکاوا
لیکاوا
1 سال قبل

وای دلارام خیلی سوتی میده🤣
عالی بود

Fateme
پاسخ به  لیکاوا
1 سال قبل

خداوندگار سوتی هستن😂
مرسی❤️

Delvin _yasi
Delvin _yasi
1 سال قبل

وای خیلی رمان قشنگیه واقعا آدم با خوندنش شاد میشه .
هر روز منتظر پارت جدیدم .
ممنونم ازت برای رمان خوبت همینطوری ادامه بده .

Fateme
پاسخ به  Delvin _yasi
1 سال قبل

لطف داری شما❤️

لیلا ✍️
1 سال قبل

قلم عالی…رمان عالی…شخصیت‌ها بامزه و دوست‌داشتنی…من دیگه چی بگم😂🤷‍♀️

از دست کارای دلارام خنده‌ام گرفته🤣🤦🏻‍♀️

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

فدای شماا😂❤️

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x