نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت یازده

4.9
(14)

ابرو بالا میندازم و سوالی میپرسم :آرش جان؟ آقای افخم رو میگید؟

سرشو به معنی تایید تکون میده و منم درادامه میگم:بعله تازه استخدام شدم

پوزخندی میزنه و سرتا پامو برانداز میکنه و میگه:عجیبه آخه آرش هیچوقت منشی شو کارخونه‌نمیاره

به چی میخواد برسه؟میرم تو همون حالتی که وقتی کسی مزاحمم میشه به خودم میگیرم و خیلی جدی و کتابی میگم:آخه منم هر منشی نیستم من خودم داروسازی خوندم حتما احساس کردن نیازه متوجه شدید؟

_قطعا متوجه شدن مگه نه پرهام جان؟ صدای افخمه که از پشت سر پرهام جان میاد و با اخم و جدیت زل زده به پرهام جان و من

پرهام جان هم سر تکون میده و دستشو سمتم دراز میکنم و میگه:به هر حال خوشبختم از آشناییتون لیدی زیبا

سوالی به دستش نگاه می‌کنم و سر تکون میدم و میگم:منم از آشناییتون خوشحال شدم

پوزخندی میزنه و دستشو که دورش یه باندانای سیاه بسته تو شوار شیش جیب زغالیش میکنه و تیشرت لانگ نارنجیشو درستت میکنه و راه می افته

افخم جلو میاد و میگه:خب چیکار کردی؟

شروع به توضیح دادن میکنم و میگم:مواد رو بررسی کردم و تقریبا همه چیز خوبه اما

_اما؟
_این حجم از تولید روزانه یکم زیاد و مشکوکه یکم تحقیق باید راجب این کارخونه داشته باشم هر چقدر هم که صادرات داشته باشن بازم اعداد و ارقام باهم نمیخونه

افخم پوزخند میزنه و میگه:خودتو درگیر این بازیا نکن سعی کن تو محیط شرکت بمونی فقط

اینو گفت و نفهمید منِ فضول چه کارایی از دستم برمیاد
به سمت ماشین حرکت کردیم و سوار شدیم همین که نشست گفت :پرهام چی میگفت؟

شونه یا بالا انداختم و گفتم :هیچی خودتون که بودید میخواست فاز رفاقت برداره …فک کنم ..شما خیلی ازش خوشتون نمیاد

_از رضاییا و مالکیا کلا خوشم نمیاد

_دلیل خاصی داره؟

یکم تو چشام نگاه می‌کنه انگار میخواد ببینه بگه یا نه سرشو برمیگردونه سمت فرمون و استارت میزنه و میگه :منم مثل تو یه شهریوری کینه ایم

و این یعنی بعله دلیل داره

دوباره میپرسم :میریم شرکت؟

دور میدون میچرخه و سر به معنی منفی میندازه بالا و میگه :نه یه جا کار دارم تو هم میتونی بری خونتون
امروز پنجشنبه اس بهتره یه صله رحم انجام بدیم

_پس بی زحمت منم پیاده میشم

_نمیری خونتون؟

_نه یه جایی کار دارم دیگه امروز که شرکت‌نمیر‌یم انجام بدم

_اهوم کجا پیاده میشی؟

_هر جا خودتون راحتید من واسم فرقی نمیکنه یه آژانس میگیرم

_من یه سر میخوام برم قبرستون اون دور و اطراف خوبه ؟
چه تفاهمی.امروز افخم عجیب دلنشین شده بوده

لبخند ملیح و مثلا محجوبی میزنم و میگم:اتفاقا منم‌ میخوام برم اونجا

سربه معنای فهمیدم‌تکون میده و میگه:پس باهم‌میریم
اگه زحمتی نیست آرومی میگم و خودمو برای یه دل سیر گریه کردن آماده میکنم


به قبرستون که رسیدیم باهم‌ راه می افتیم‌ به سمت مسیر .حتی مسیر قبرامونم عین همه .خدایا این همه‌ تفاهم یعنی چی؟ چی رو میخوای به ما بفهمونی؟
نکنه مسیر سرنوشتمون هم مثل مسیر قبرستون باهم باشه؟ خاک تو سرتی تو دلم میگم و مطمئنا اینا نتیجه ی ۲۴ سال سینگلی و زندگی مضحکه و گرنه من کی اینجوری بودم؟

همینطوری که حواسم هست پا رو قبرا نزارم از پشت میرم به کتف افخم

افخم می‌شینه رو صندلی کنار قبر و شروع به فاتحه خوندن میکنه

از دور پسری رو میبینم که گلاب میفروشه میرم سمتش و دو تا بطری گلاب میخرم و اجازه میدم افخم چند دقیقه ای تنها باشه

تقریبا ده دقیقه میگذره که برمی‌گردم و همینطور که فاتحه میخونم گلاب رو ورمیدارم و قبر رو میشورم

خسرو افخم تاریخ وفاتش مال چهارده پونزده سال پیش بود

_پدرتونن؟

با صدای گرفته ای که فهمیدم بخاطر بغضه میگه:آره. ۱۷ سالم بود که از دنیا رفت

با چهارتا حساب سر انگشتی فهمیدم جناب افخم تقریبا ۳۲ ۳۱ سالشه

سنامونم بهم میخوره شیطونا

_خدابیامرزه ای میگم و یه فاتحه ی دیگه می‌خونیم و این‌بار راه می‌افتیم‌ سمت قبر خانواده ی من

هرچقدر که نزدیک تر میشیم بغضم بیشتر میشه
می‌رسیم بهش

احمد حبیبی پدرم بعد سیما حمیدی مادرم و دانیال حبیبی برادر

شروع به شستن قبر کردم و حرف زدن .میدونستم زشته اگه اینجا حرف بزنم یا گریه کنم اما من‌مثل افخم نبودم که بخوام بغضمو نگه دارم

فاتحه می‌خونیم و قبل از شروع کردن من افخم میگه:همه ی اعضای خانواده؟

تلخ می‌خندم و میگم :آره دیگه خدا دید خیلی خوشم گفت بزار بزنم تو کمرش .نه یکی نه دوتا همرو باهم یه جا
از خاندان حبیبی فقط من موندم بدون هیچ خاله ای عمویی پدر بزرگ مادربزرگی

_خدارحمت کنه

ممنونی میگم تو دلم شروع به حرف زدن میکنم

با بابام .بهش میگم که چقد بی پناهم وچقدر نیاز دارم باشه تا بهش تکیه کنم

بعد مامانم بهش میگم که چقدر نیاز دارم باشه تا تو بغلش گریه کنم و جقدر نیاز دارم بشینه موهامو ببافه و غر بزنه از فر موهام و بگه :ما خانوادگی موهامون لخته نمیدونم تو رفتی رفتی به عمه ی نداشتت رفتی

بعد میرسم به دانیال .داداشم لبخندی از خاطرات خوشمون به لبم میاد و از اونم گله میکنم و بهش میگم که چقدر نیاز دارم تا باشه ازم‌ نگه داری کنه و حواسش بهم باشه چقدر دلم برا کلکلامون تنگ شده

یاد کل کلامون که می افتم اروم می‌خندم و واسه اینکه افخم نگه دختره دیوونه شده براش تعریف میکنم

_داداشم ۶ سال از من بزرگتر بود ۱۸ سالم بود که تو اون تصادف مردن.همیشه باهم کل کل داشتیم

همیشه وقتی زیادی غر میزدم و رو مخش میرفتم میگفت:آخه مگه کنج عزلت سه نفرمون چش بود که فاز گرفتید اینو واسمون آوردید

منو میگفت از همون اول نمیتونستم یه جا بشینم شلوغ بودم و دانیالم از من بدتر جفتمون باهم شلوغ میکردیم یه ترکیب سمی می‌شدیم هیچ جا نمونه اش پیدا نشه

باشگاه که می‌رفت میومد خونه صداشو مینداخت رو کله شو محشر کبری درست می‌کرد که دلارام حرکت جدید یاد گرفتم

منم شده بودم کیسه بوکسش حرکتاشو رو من‌انجام می‌داد اون می‌رفت باشگاه کبودیاشو من‌ میکشیدم

یه سری وقتا میومد اتاقم باهم نقشه می‌کشیدیم که من بگم دلم بیرون میخواد و اون بشه یه سوپر من و منو ببره بیرون تا به همین بهونه بره هستی دوست دخترشو ببینه
دوست دخترم که نه قرار بود هفته ی قبل از تصادف برن خاستگاری ولی قسمت نشد

ولی خب کلی به من خوش می‌گذشت ازش باج میگرفتم
یه وقتایی که ازش عصبانی بودم یا خیلی اذیتم می‌کرد دیگه میزدم به سیم آخر و میگفتم :برم به بابا بگم با هستی جون چیکارا میکنید؟ طفلک هیچکاریم‌ نمیکردا ولی خب من دختر بودم و عزیز بابا قطعا حرف منو باور می‌کرد تا دانیالو اونم میگفت نه اگه نگی برات لواشک میخرم پاستیل میخرم و میخرید

انقد گفتم و گفتم که یهو به خودم اومدم دیدم صورتم خیس شده از اشک و افخم با یه لبخند ملیح از اونا که مجری برنامه نیمه ی پنهان ماه میزد زل زده بهم یهو هول شدم و دستپاچه گفتم :ببخشید ببخشید سرتو بردم .دست خودم نیست کل هفته منتظر میشم تا پنجشنبه برسه بیام اینجا دیگه وای به حال اونی که همراهیم کنه شانس نداری که

دست خودم نبود که مفرد خطابش میکردم

اروم می‌خنده و میگه:نه بابا خاطراتت قشنگ بود با تاسف میگه :ما هیچوقت از این خاطرات نداشتیم من هیچوقت برادر خوبی برا اهو نبودم یا هیچوقت پسر خوبی برا فروغ
میخوام چیزی بگم که از جا بلند میشه و میگه :بریم دیگه دیر شد

یه بار دیگه فاتحه میخونم و راه می افتیم

(ولی من خودم رو دانیال کراااشمممم🥲😂💔)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود کاش خانواده دلارام زنده بودن😥

طبیعیه که من روی شخصیت‌های رمانت کراش میزنم ؟ این بار پرهامممم!!!!!!😱😱

راستی فاطمه جان به نظرم بیرون از دیالوگ نباید مینوشتی پرهام‌جان چون ماها به عنوان مخاطب اونو به این نام نمیشناسیم و پرهام خالی کفایت میکرد امیدوارم ناراحت نشی از حرفم😊🤗

ولی عاشق قلم و رمانتم موفق باشی فاطی جونی😍😘

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

فدات شم ❤️
شما دست به کراشت خوبه
حق با شماست فقط جنبه ی فان داشت
همچنین لیلا بانو💙

لیلا ✍️
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

💚❤

Delvin _yasi
Delvin _yasi
1 سال قبل

واقعا قشنگ بود ، ای کاش حداقل دانیال زنده بود
ولی یه چیز این رمان که خیلی منو جذب کرد شخصیت قوی اون دختر بود که اجازه نداده تا الان کسی چپ نگاش کنه

Fateme
پاسخ به  Delvin _yasi
1 سال قبل

🙂💙

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x